در این نوشته روایت مردی را مینویسم که دو پسرش را در دوران جمهوریت در راه دفاع وطن در صفوف ارتش ملی از دست دادهاست. به گفتهی خودش، یک پسر او به اسم قیس در سال ۱۳۸۸ در شهرستان شیندند هرات شهید شد و پسر دومیاش در اوایل سال ۱۳۹۹ در هلمند در اثر ماین جاسازی شده در کنار خیابان شهید شدهاست.
این مرد میان سال که قامت بلندش را داغ از دست دادن دو دلبندش خمکردهاست. داستان از دست دادن فرزندانش با گزارشگر خبرگزاری پایگاه، با این بیت آغاز میکند:
آتش هجران تان همچون سپندم میکند
پر ز ناله همچو نی بند بندم میکند
داغ سنگینی که بر دل دارم از هجران شما
تا قیامت بر غم تان پای بندم میکند
وقتی داستان شنیدن شهادت پسرش را میکرد، اشک از چشمانش بیپرده بر روی تارهای سپید ریش میریخت. قصه را از شهادت پسر دومش این گونه شروع کرد: ساعت هشت صبح بود، همه روستا از شهادت هارون، اطلاع داشتند. او شب گذشته شهید و خبر شهادتش به روستای ما مخابره شده بود. تنها من و خانواده خبر نداشتیم، زنگهای پیهم برایم میآمد، خویشاوندان و نزدیک زنگ میزدند و پس از احوال پرسی مختصر، میگفتند که احوالتان را گرفتیم، این احوال پرسیهای بیموقع در عین حال مکرر، برایم نگرانی خلق کرد. اما هارون هیچ در یادم نمیآمد، نگران یک دخترم بودم که دو شب پیش زایمان کرده بود و در بیمارستانی در کابل، بستر بود. گوشی را برداشتم تا به شوهرش زنگ بزنم و احوالش را جویا شوم، اما شوهرش پاسخ نداد و گمان من به حقیقت مبدل شد و فکر کردم بر سری دخترم بلای آمده، به خانمام گفتم که احول زرغونه را گرفتید چطور شد؟ گفتند: یک ساعت پیش با او تماس گرفتیم خوب بود. کمی تسکین شدم و چای را خوردم از خانه بیرون شدم، دورتر از خانه یک میدانی بود و تعداد مردم آنجا مینشینند و به بازیهای کودکان نگاه میکنند. به محض اینکه در میدان رسیدم، همه بر من نگاههای معنیدار میکرد و تعداد خلاف دیگر وقتها جا خالی کردند تا بنشینم، پسر کاکایم که شوخ طبع بود را متوجه شدم که اشک بر دور چشمانش حلق بستهاست، به سویش نگاه کردم، گفتم ” چرا چشمهایت را آبزده و چرا امروز خسته هستی؟” یک خنده بیرنگ ملیحیی به لبانش نقش بست و گفت که چیزی نیست چند لحظه قبل بچهها شوخی کردند خاک در چشمانم رفتهاست. با این وضعیت نگرانی و اضطراب بیشتر برایم دست میداد، هیچ هارون به یاد نمیآمد، انگار که کلن فراموشم شدهاست. چاشت را مهمان یک همسایه بودم، پسر بچه همسایه از بیرون داخل خانه شد و خبری را از بیرون آورده بود و میخواست با خانواده شریک کند که مادرش مانع او شد و او را به اتاق دیگر برد. شام رفتم خانه خانمام هم خیلی مضطرب و خسته بود، گفتم احوال زرغونه را گرفتید، چطور شده؟ گفتند “تازه زنگ زدیم خوب بود.” گفتم: الهی شکر، تازه چای را در پیاله میریختم که دخترم که سنش ۱۵ ساله بود گوشیم را بلند کرد و گفت چند روز میشود به هارون زنگ نزدی، با شنیدن این حرف قلب یک تکان شدید خورد هنوز پیاله ام پر نشده بود در زمین گذاشتم و گوشی را بلند کردم به شمار هارون تماس گرفتم خاموش، پس از این تشویشم دو چند شد و رفتم در بستر خواب تماس میگرفتم، خاموش نشان میداد، خواب از چشمانم پرید و پس از هر نیم ساعت زنگ میزدم خاموش، شام به بام رسید گوشی او روشن نشد، نمیدانم که او خودش همچنان برای همیش خاموش شدهاست، نماز صبح را ادا کردم که در سر نماز یادم آمد که چند روز پیش با شماره دوستش زنگ زده بود، شماره را دایر کردم کردم گوشی زنگ خورد و دوستش با صدای گرفته گفت بلی کاکا بی آنکه حال و احوال او را بپرسم، گفتم هارون کجاست بچیم!؟ او گفت: من در میدان هوای هستم خانه میایم، هارون در اتاق خواب بود. کمی راحت شدم خوابیده تا ساعت هشت خوابم نبرد، تازه یک ساعت از خوابم نگذشته بود که دخترم آمد گفت “پدر بلند شو یک چرخک(چرخبال نظامی) آمده و همه مردم به طرفش روان هستند، ببین چه آورده) چرخبالهای نظامی معمولا در روستای ما شهدای نظامی را میآوردند، وارخطا از جایم بلند شدم و سراسیمه، زیر پیراهن به بیرون بر آمدم دیدم همه به سمت چرخبال روان هستند از چند نفر پرسیدم که چه گپ است؟ کسی جواب نداد. نزدیک چرخبال رسیدم که صدای پسر کاکایم به گوشم رسید که میگفت کمرمان را شکستی هارون بچیم با شنیدن این حرف، دستم را بر سرم گرفتم یک فریاد بلند کردم و بیهوش شدم و به زمین افتادم، پس از چند لحظهی که به هوش آمدم دیدم آب یخ به یخن و دهنم میریزند گفتم: من را بالای میت ببرید تا بچیم را ببینم همه خاموش و یکی طرف دیگر نگاه میکردند و هیچکس پاسخ نمیداد، فریاد زدم که میخواهم بچیم را ببین چرا نشان نمیدهد؟ آوردند بر سر میت، صندق که میخ کوب بود حتی شیشه که چهره میت را ببینی نیز با کاغذی پوشانده شده بود، اصرار کردم که باز کنید تا چهرهاش را ببینم، همسنگرش که او را در چرخبال از هلمند آورده بود، دستم را بوسید گفت “هارون را مین زده و فقط چند پارچههای از بدنش مانده صورتش نیست با شنیده این حرف “کرَخت” شدم، دست و پایم بیحس شد و تا زمانی دفن میت دیگر حرف به زبانم نمیآمد. غم قیس و هارون کمر راست من را خم و چشمهای تیز بین مادرشان را کور کرد. ما تا امروز ماتم نشین هستیم دو جوان را از دست دادیم که به اندکترین آرمانشان نرسیده بودند. من پس از شهادت دو پسرم، به ایست قلبی مبتلا شدم و خانم ام به مشکلات روانی. پس از اینکه طالبان به قدرت رسیدند، خیلی با ما عقدهی برخورد میکنند و پرچم سه رنگ افغانستان که در بالای قبر پسرانم بلند بود را با بیحرمتی شکستند و دیوارهای قبر را ویران کردند. مثل من هزاران در این کشور هزاران پدر و مادر درد از دست دادن فرزندش را در جنگ های فرسایش دارد. خیلی برایم درد آور است که همان بشکههای زردی آرمان هزاران جوان را دفن خاک کرد و مادر، پدر خانم و کودکان را در ماتم نشاند، امروز معیار تعینات در رژیم طالبان است.