این بار به سراغ دختری رفتم که روزی در دنیای بیپایان آرزوها و امیدها قدم میزد، دنیای که در آن هر روز به آیندهای روشن چشم میدوخت. اما امروز، دیگر از آن جهان رنگارنگ چیزی جز سایههایی تاریک و سرد باقی نمانده است. با آمدن گروه طالبان، همهچیز به یکباره فرو ریخت. مکتبها بسته شدند، درهای آموختن و یادگیری به روی او و هزاران دختر دیگر بسته شد و در این فضای تاریک، سمیرا، همچون دیگر همسالانش، به دنیای وحشتی کشیده شد که نمیخواست به آن تعلق داشته باشد. این دختر جوان، که روزگاری با دل پر از رویاها و آرزوهای بزرگ زندگی میکرد، اکنون به تنها راهی که برایش باقی مانده بود، پناه برد؛ «مدرسهای که توسط طالبان» اداره میشد. اما این مدرسه نه به عنوان یک مرکز آموزشی، بلکه به عنوان دژی برای سرکوب و خشونت در برابر دختران بود. به جای علم و دانش، درسهایی از ترس، نفرت و خشونت به او آموخته میشد. هر روز که به آنجا میرفت، احساس میکرد که چیزی از وجودش در حال از بین رفتن است. این روایت تنها داستان یک دختر نیست، بلکه حکایت درد مشترک میلیونها دختر افغانستان است که در سایه ظلم و خشونت گروه طالبان، از ابتداییترین حقوق خود محروم شدند و همچنان در انتظار روزی هستند که بتوانند دوباره به دنیای آزاد و پر از نور و علم بازگردند.
در سکوت اتاق، با سمیرا نشسته بودم. سکوتی که میان ما حاکم بود، سکوتی نبود که به سادگی بتوان آن را درک کرد. این سکوت سنگین بود، سنگینتر از هر کلمهای که پیش از این میان ما رد و بدل شده بود. در چشمان سمیرا، دیگر هیچچیز از آن درخشش سابق نبود. آن نگاههای پر از شوق و آرزو، حالا به دریایی از پوچی و سرگشتگی تبدیل شده بود. او که روزی در دل آرزوهای بیپایان و افقهای روشن زندگی میکرد، حالا در سایههای سرد و بیرحم ترس و اندوه غرق شده بود. سمیرا گفت: «وقتی طالبان آمدند، همه چیز تمام شد. همه آنچه که برایش سالها آرزو داشتم، به یکباره از من گرفته شد. مکتبها بسته شدند، درها به روی آیندهای که برایش جنگیدم بسته شد و حتی دوستانم از من دور شدند. آنها دیگر نمیدانستند من کی هستم. من که روزگاری با دل پر از امید در صنفهای درس نشسته بودم، حالا در همان صنفها به یک زندانی تبدیل شده بودم.» صدایش به طرز عجیبی لرزید، انگار هر کلمهای که از دهانش خارج میشد، دردی را که مدتها در دلش حبس کرده بود، آزاد میکرد. هر حرفش بیشتر از قبل قلبم را فشرده میکرد. در آن لحظه، انگار هیچ چیزی به جز این کلمات، این حقیقت تلخ، در دنیا وجود نداشت.
او ادامه داد: «مدرسهها دیگر جایی برای یادگیری نبودند. در آنجا هیچ چیزی جز ترس، نفرت و خشونت نبود. ما دیگر انسانهای با حقوق، آرزوها و رویاهایمان نبودیم. ما فقط ماشینهای بودیم که باید به دستورات بیچونوچرا عمل میکردیم. جایی که باید از علم و دانش بهره میبردیم، به جایی تبدیل شد که به ما درسهای جنگ، نفرت و کشتن آموخته میشد. هیچکس نمیتوانست سوالی بپرسد، هیچکس جرات نداشت حتی کوچکترین مخالفتی داشته باشد. اگر کسی چیزی میپرسید، او را به شدت مجازات میکردند. من بارها شاهد بودم که دختران به خاطر یک سوال ساده، جلوی همه مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. صدای گریهاش هنوز در گوشم میپیچد و من هیچ وقت نتوانستم فراموشش کنم.»
سمیرا سرش را پایین انداخت و لحظهای سکوت کرد. در آن سکوت، فقط صدای تپش قلبام را میشنیدم که در برابر درد او عاجز بود. در آن لحظه، فهمیدم که هیچ چیزی نمیتواند رنجهای که او به دوش کشیده است، توصیف کند. بعد ادامه داد: «ما دخترها هیچوقت نخواستیم چیزی جز یادگیری. هیچوقت به جز علم، چیزی نمیخواستیم. اما طالبان همه چیز را از ما گرفتند. ما دیگر چیزی جز ترس و کابوسهای شبانه نداشتیم. هر روز که به آن مدرسه میرفتم، احساس میکردم که یک تکه از خودم، یک قسمت از روح و امیدم، از بین میرود. این مدرسه دیگر جایی برای زندگی نبود. جایی بود که هر لحظه باید میترسیدیم و هر قدمی که بر میداشتیم، فقط به تنگتر شدن قفس زندگیمان میانجامید.»
در چشمان سمیرا چیزی عمیقتر از درد موج میزد. انگار چیزی در درونش شکسته بود، چیزی که هیچکس نمیتوانست ترمیماش کند. نگاهش دیگر نگاه یک دختر جوان با رویاهای روشن نبود، بلکه نگاه کسی بود که در میان خرابههای یک زندگی نابود شده در جستجوی یک دلیل برای ادامه دادن بود. سمیرا با صدای شکستهتری گفت: «ما هیچوقت انتخابی نداشتیم. دیگر هیچچیز از گذشتهام برایم باقی نمانده است. وقتی به خانه برمیگشتم، میدیدم که نه خبری از کتاب و قلم است، نه خبری از شادی و امید. فقط ترس بود که در دلهای ما ریشه دوانده بود. شبها با کابوسهایی از جنگ و خونریزی بیدار میشدم. گویی چیزی از من گرفته شده بود که دیگر هرگز باز نخواهد گشت.»
سمیرا مکثی کرد و سپس به آرامی ادامه داد: «اما با وجود همه اینها، هنوز در دلم یک شعله از امید وجود دارد. من نمیتوانم این را فراموش کنم که روزی دوباره از نو زندگی خواهیم کرد. روزی که در آن دیگر ترس از هیچچیز نداشته باشیم، روزی که دوباره مکتبها باز شوند و دوباره بتوانیم رویای آیندهای روشن را در دل پرورش دهیم.» در آن لحظه، من متوجه شدم که سمیرا با تمام آن دردها و رنجها، هنوز برای چیزی میجنگد. او مانند بسیاری از دختران افغانستان که در سایه ظلم و جنایت گروه طالبان به زندگیای پر از ترس و وحشت مجبور شدند، هنوز امید به فردا دارند. شاید امروز در تاریکی زندگی میکنند، اما این تاریکی نمیتواند ابدی باشد. چرا که امید هنوز در دلشان میدرخشد، و این امید شاید تنها چیزی است که میتواند آنها را به ادامه دادن، حتی در برابر تمام ظلمها و بیعدالتیها، رهنمون کند.
سمیرا بعد از لحظهای مکث ادامه داد: «من همیشه علاقهمند به یادگیری بودم. کتابها و قلم برایم جهان جدیدی باز میکردند. دوست داشتم دکتر شوم، میخواستم به کسانی که درد دارند کمک کنم، اما در یک لحظه، همه اینها به چیزی بیارزش تبدیل شد. وقتی طالبان مکتبها را بستند، زندگیام به نقطهای رسید که دیگر هیچ چیز معنا نداشت. تصور کن، روزگاری در رویاهای خودم پر از امید بودم، اما حالا دنیایم خالی از رنگ و نور بود.»
این جملهها مثل تیری به قلبم خورد. او حرفهایش را با تمام وجود میزد و احساس میکردم که در کنار او، تک تک آن دردها و لحظات سخت را تجربه میکنم. گویی هر کلمهای که میگفت، یک حقیقت تلخ و عمیق از این زندگی دردناک بود. و همینطور ادامه داد: «وقتی به مدرسه جهادی طالبان رفتم، تازه متوجه شدم که چه چیزی در انتظارم است. دیگر چیزی از آن مکتبهای پر از علم و نور نمانده بود. اینجا چیزی جز درسهای خشونت و نفرت وجود نداشت. به جای کتابهای ریاضی و فیزیک، از ما میخواستند که به جنگ فکر کنیم، به کشتن و نابودی. احساس میکردم روز به روز چیزی از من کم میشود. دیوارهای آن مدرسه، دیگر مکان یادگیری نبود، بلکه زندانی بود که روح مرا در آن محبوس کرده بودند.»
در چشمانش چیزی از یک دریاچه آرام به چشم میخورد، اما در دلش تلاطمی به شدت وحشتناک جریان داشت. هر کلمهای که از زبانش خارج میشد، همچون یادآوری زخمی بود که هرگز بهبود نیافته است. او گفت: «همه ما از ترس به زندگی ادامه میدادیم. وقتی میدیدیم معلمان چه رفتاری دارند، دیگر هیچکس جرأت نداشت حتی یک کلمه حرف بزند. احساس میکردیم که زندگیمان به قفس تبدیل شده است. هیچچیز نمیتوانست این حس را از بین ببرد. مدرسه به یک زندان تبدیل شده بود. هر روز که وارد آنجا میشدم، احساس میکردم که چیزی از وجودم کنده میشود.»
آرامش کلام سمیرا در سکوت سنگینتر شد. او دیگر قادر به پنهان کردن احساسات درونیاش نبود. صدای او آرام و شکسته بود، اما باز هم به نوعی قدرت و استقامت در آن نهفته بود. او ادامه داد: «هر شب وقتی به خانه برمیگشتم، احساس میکردم که هیچ چیزی از آنچه که روزی میخواستم بشوم، در من باقی نمانده است. به جای کتاب و قلم، تنها هراس و ترس در دلهایمان بود. همهمان با کابوسهای که شبها میدیدیم، از خواب بیدار میشدیم. به جایی رسیده بودیم که دیگر حتی جرات فکر کردن به آینده را نداشتیم. همه امیدهایمان به یک بارانی خشک تبدیل شده بود.»
به چشمان سمیرا نگاه کردم. دیگر هیچچیز جز یک انعکاس غمانگیز در آنها نمیدیدم. او در برابر من نشسته بود، اما در دلش هزاران کیلومتر دورتر از این اتاق بود. شاید در مکانی که در آن پر از رنج و درد بود، جایی که نمیتوانست از آن بیرون بیاید. او گفت: «ما دخترها هیچ گناهی نداشتیم. تنها چیزی که میخواستیم، یادگیری و رشد بود. اما طالبان هر چیزی را از ما گرفتند. آنها حتی حق انتخاب را از ما دزدیدند. حالا همهمان باید در سایههای ترس زندگی کنیم. در دنیایی که هر لحظه میتواند ما را از پا درآورد.»
سمیرا با صدای لرزانی ادامه داد: «اما میدانید، با وجود تمام این دردها و ظلمها، هنوز در دلم امیدی وجود دارد که نمیتوانم آن را خاموش کنم. شاید امروز در دل این تاریکی غرق شدهایم، اما من باور دارم که روزی خواهد آمد که همه این شبهای طولانی به پایان خواهند رسید. روزی که درهای مکتبها دوباره باز خواهند شد و ما، دختران افغانستان، دوباره قادر خواهیم بود که به دنبال آرزوهایمان برویم. هنوز میدانم که روزی خواهد رسید که دیگر هیچ دیواری نخواهد بود که جلوی پرواز ما را بگیرد. شاید حالا نور در دلمان کمرنگ باشد، اما این نور هیچوقت خاموش نخواهد شد. چرا که در درونمان آتشی از اراده و امید میسوزد که هیچچیز نمیتواند آن را خاموش کند. ممکن است امروز در سایهها زندگی کنیم، اما فردا، هنگامی که خورشید از افق برآید، نورش به دلهای ما خواهد تابید و ما دوباره خواهیم توانست ایستاده بر سر آرزوهایمان، به جلو حرکت کنیم. به این باور دارم که هیچ ظلمی، هیچ تاریکیای، نمیتواند ما را از این مسیر منصرف کند. آیندهمان هنوز در دستان خودمان است و با وجود همه سختیها، این حق را داریم که برای آن مبارزه کنیم.»
کلمات سمیرا را با دقت شنیدم، و این بار باری سنگینتر از همیشه بر دوش من احساس میشد. او نماد بسیاری از دخترانی بود که تحت سلطه گروه طالبان قرار گرفتهاند، دخترانی که رویاهایشان بر باد رفته است، اما در دلشان هنوز جرقهای از امید میدرخشد. این امید همان چیزی بود که شاید، در روزهای تاریک، به آنها قدرت میبخشید تا هر روز از نو زندگی کنند، حتی وقتی که به نظر میرسید هیچ چیزی برای زندگی کردن باقی نمانده باشد. سمیرا ادامه داد: «ما همچنان منتظر روزی هستیم که بتوانیم دوباره زندگی کنیم. زندگیای که در آن تحصیل، آزادی و حقوق ما محترم شمرده شود. شاید امروز در سیاهی زندگی میکنیم، اما این سیاهی نمیتواند ابدی باشد. چون در دل ما، همچنان دلیلی برای مبارزه وجود دارد.»
در پایان، نگاه سمیرا دیگر آن نگاه تهی و خالی نبود که در ابتدای صحبتهایش میدیدم. حالا در چشمهایش هنوز ردی از رنج و اندوه وجود داشت، اما چیزی بیش از آن هم به چشم میخورد؛ یک شکاف کوچک از نور که در دل تاریکیهای سه سال گذشته به تدریج روشن شده بود. این نور، همان امیدی بود که در میان تمام ظلمها، محدودیتها و خشونتهای که در این مدت از سوی گروه طالبان بر دختران و زنان افغانستان تحمیل شده بود، همچنان تابید. محدودیتهای که از بسته شدن مکاتب برای دختران تا جلوگیری از حق کار و تحصیل، زندگی را برای بسیاری از ما تبدیل به جهنمی بیپایان کرده بود. سمیرا همانند هزاران دختر دیگر، به جرم دختر بودن، از حقوق ابتدایی خود محروم شد، اما چیزی در دلش باقی مانده بود که هیچچیز نمیتوانست آن را از بین ببرد.
آری، در دل سمیرا هنوز همان مقاومتی نهفته بود که در برابر فشارهای طاقتفرسا و تهدیدات گروه طالبان، هر روز بیشتر از قبل شکوفا میشد. این مقاومت، یادآوری بود برای او که حتی در میان دنیای پر از ظلم و ستم، هنوز چیزی از هویت و آرزوهایش زنده است. چیزی که شاید برای طالبان بیارزش باشد، اما برای او و همنسلانش به قیمت جانشان ارزش دارد: حق زندگی، حق تحصیل، و حق داشتن آیندهای بهتر.
در آن لحظه، سمیرا نه تنها نماینده خودش، بلکه نماد دخترانی بود که در سراسر افغانستان تحت ظلم و سرکوب گروه طالبان قرار دارند. آنها که در برابر تهدیدات، خشونتها و فشارهای طاقتفرسا، به پیشرفت و آزادی فکر و زندگی امید دارند. نگاه سمیرا، دیگر آن نگاه تهی از آرزوها نبود، بلکه نوری از اراده و مقاومت بود که در دل تاریکیهای سه سالهای که با گروه طالبان زندگی کرده بود، همچنان نمیخواست خاموش شود. این امید، همان چیزی بود که برای دختران افغانستان، از دیوارهای بسته مکاتب تا بیرحمیهای روزانه، هنوز برای آن میجنگیدند.