برف، آرام و سنگین، همچون کفنی سفید، کوچههای خاموش و خاموشترِ شهر را در آغوش کشیده بود. زمستان، با دستان استخوانی و سردش، از لابهلای درزهای شکستهی پنجرهها خزیده بود، در دیوارهای نمگرفته نفوذ کرده و آنچه از گرما و زندگی باقی مانده بود، بیرحمانه بلعیده بود. هوا، سیاه و بیروح، در سکوتی وهمآلود غرق شده بود؛ سکوتی که نه تنها صداها، بلکه نفسهای زنده را نیز در خود مدفون میکرد. اینجا، در این شهرِ خاموش و فراموششده، امیدها یخ میزدند، رویاها در زمستانِ بیانتها دفن میشدند و زندگی، همچون شمعی در وزش بادی سرد، آخرین لرزشهای بیرمق خود را تجربه میکرد.
در اتاقی سرد و تاریک، مردی نشسته بود؛ تودهای از سایه و سرما که در انجماد زمان گیر افتاده بود. پتویی کهنه را دور خود پیچیده بود، اما این لایهی نازک و فرسوده، در برابر سرمای استخوانسوزی که از در و دیوار میتراوید، بیدفاعتر از آن بود که گرما ببخشد. دستانش روی زانوانش افتاده بودند، بیرمق و کرخت، همچون شاخههای خشکی که هیچ بهاری دیگر سبزشان نخواهد کرد. چشمانش، تهی از نور و فروغ، در گوشهی اتاق گم شده بودند، در ظلمتی که نه نوری در آن بود و نه فردایی. سایههای محوِ دیوارها، با هر وزش باد، کش میآمدند و میلرزیدند، گویی روحهای سرگردان شب بودند که در سکوتی ابدی گرفتار آمدهاند. تنها صدایی که در این سکوت مرگبار به گوش میرسید، نفسهای سنگین و گاهبهگاه مرد بود؛ نفسهایی که بیش از آنکه نشانی از حیات داشته باشند، شبیه آخرین تلاشهای کسی بودند که در ژرفای تاریکی فرو میافتد. بیرون، شهر همچنان در حصار برف و زمستان باقی مانده بود. چراغهای خاموش، خانههای خالی، کوچههایی که هیچ ردپایی بر آنها نبود. گویی تمام جهان در خوابی یخزده فرو رفته بود، خوابی که شاید هیچ بیداریای در پی نداشت.
این مرد که ناماش رحمتالله است، زمانی مردی محترم و پرشور بود. معلمی که روزگاری در وزارت معارف خدمت میکرد، مردی که هر روز با امید و دلگرمی از خانه بیرون میرفت، با شوقی وصفناپذیر به این فکر که امروز یکی از شاگرداناش واژهای نو میآموزد، جملهای را با اشتیاق میخواند، مفهومی را در دل خود مینشاند. او به دانایی ایمان داشت، به روشنی فردا، به آنچه که میتوانست با علم و آگاهی در دل نسلهای آینده بکارد. او همچون بذرِ امیدی بود که در دل خاک خسته، نشانههایی از رویش میدید. در چشمهای کودکاناش، همیشه فردایی روشن و پر از امکان را میدید، فردایی که در آن هیچ چیز غیرممکن نبود، جز جهل و تاریکی. اما آن روز که گروه طالبان آمدند، همان فردایی که رحمتالله زمانی به آن باور داشت، در یک چشم برهم زدن به تاریکی فرو رفت. بیخبر از آنچه که در پیش بود، صبح که از خانه بیرون رفت، در دلش امید داشت که روزی جدید در انتظار اوست. اما ناگهان، در پی آن وزش باد سردِ قدرت، همهی آرزوهایش، همهی آمالی که سالها در دل میپروراند، همچون نسیمی به دست فراموشی سپرده شد.
نخستین چیزی که گروه طالبان از او گرفتند، کارش بود. حرفهای که سالها در آن جان فشاند، علم آموخت و به دست دیگران منتقل کرد، یک شبه از دستش رفت. سپس، هویتش، آنچه که از او در جامعه باقی مانده بود، آنچه که سالها برای ساختنش تلاش کرده بود، در یک لحظه ناپدید شد. گویی همهی آن سالهایی که با قلم، با اندیشه، با عشق به مردمش خدمت کرده بود، هیچ معنایی نداشت. همهی آنچه که در دل و ذهنش پرورانده بود، همچون درختی که ریشههایش را در خاک خشک کرده بودند، به یکباره پژمرده شد. او نه جنگیده بود، نه دزدی کرده بود، نه خیانتی در کارنامه داشت. تنها چیزی که داشت، ایمان به ارزشهای انسانی و خدمت به مردم بود. اما همین ویژگیها، برای حاکمان جدید کافی بود که او را بیارزش بدانند. برای آنها، انسانهایی چون رحمتالله زمانی که برای علم و آموزههایش در دلها جا باز کرده بودند، دیگر جایی در دنیای جدید نداشتند. او گفت: «روزی که حکم اخراجام را به دستم دادند، هیچکس از من نپرسید که فردای آن روز، چگونه باید نان بخورد؟ هیچکس نگفت که وقتی پولی برای اجارهی خانهام ندارد، کجا خواهم رفت؟ روزها، همچون شمعی در باد، هرچه بیشتر میگذشت، تاریکتر و بیرحمتر میشد.»
رحمتالله همچنین گفت: «آن روزها که در صنفهای درس میدادم، همیشه به این فکر میکردم که فردای بهتر و روشنتری برای کشورم میسازم. با هر کلمهای که به بچهها میآموختم، به این امید داشتم که آنها فرداهای متفاوتی خواهند ساخت، سرزمینشان را با دستهای خود خواهند ساخت. اما امروز، این همه امید و آرزو به باد رفته است.»
او مکث کرد، دستی به صورتش کشید و ادامه داد: «وقتی طالبان آمدند، همهچیز تغییر کرد. از آن لحظه که وارد اتاق من شدند و گفتند دیگر اجازه نداری تدریس کنی، انگار دنیا زیر پایم خالی شد. نه تنها از کارم اخراج شدم، بلکه همه آنچه که سالها برایش تلاش کرده بودم، یکباره محو شد. دیگر نه کودکی در کلاسها بود، نه لبخندی از شاگردان. من فقط یک سایه از گذشتهام شدم، سایهای که در دل روزهای تاریک خود گم شده بود.»
رحمتالله چشمانش را بست و آهی عمیق کشید و افزود: «یاد دارم وقتی در خانه میآمدم، بچهها با چشمهای گرسنه به من نگاه میکردند. هر شب، در دل شب که تنها سکوت و سرما حاکم بود، به خود میگفتم که فردا وضعیت بهتر میشود، اما فردا هیچ چیزی تغییر نمیکرد. بچهها نمیفهمیدند چرا نمیتوانم برایشان غذا بیاورم. چرا خانهمان سرد است و هیچچیز نداریم. من اما میدانستم، میدانستم که این داستان تنها سرنوشت ماست و به زودی پایانپذیر نیست.»
رحمتالله یک لحظه سرش را پایین انداخت، انگار نمیخواست بیشتر از این از دردهایش بگوید و بعد گفت: «گروه طالبان به من نگفتند که چطور باید زندگی کنم. هیچکس از من نپرسید که چگونه باید برای خانوادهام غذا فراهم کنم. هیچکسی از من نپرسید که در دل زمستانی که بخاری خاموش است، چگونه شبها را سپری کنم. آنها هیچگاه از من نپرسیدند که چه بر سر آن معلمی آمده که روزی در دل کودکان علم میکاشت و برای ساختن فردای بهتر میجنگید.»
او در حالی که دستانش را به هم میفشرد، ادامه داد: «ما در دل شبهای یخزده، وقتی هیچچیز جز سرما و تاریکی نبود، باید با گرسنگی میجنگیدیم. من که روزی در صنفها از فردای بهتر برایشان صحبت میکردم، امروز خود در این تاریکیها گم شده بودم. دیگر نمیتوانستم به خانوادهام بگویم که روزهای روشن در راه است. چرا که آن روزها دیگر هیچ وقت به حقیقت نخواهد پیوست.»
رحمتالله چشمهایش را بست، گویی در تلاش بود تا این دردها را از دلش بیرون کند و ادامه داد: «این بیپولی، این بیخانمانی، این گرسنگیها… همه چیز به یک جهنم بدل شده است. در آن روزها که به خانه میرفتم، به دنبال لبخندی از فرزندانم میگشتم، اما لبخندها هیچگاه از دل تاریکی بیرون نمیآمدند. بچهها هیچوقت نفهمیدند که چرا نمیتوانم برایشان چیزی بخرم. چرا شبها باید در دل سردی و تاریکی تنها بنشینیم.»
او سکوت کوتاهی کرد و سپس ادامه داد: «مگر این همه سال که در صنفها درس میدادم، برای همین روزها بود؟ مگر برای همین روزها که به امید ساختن فردای بهتر این کشور زحمت کشیده بودم، تا امروز به این روزگار سیاه بیافتم؟»
رحمتالله سرش را پایین انداخت، انگار که میخواست حقیقت را از خودش پنهان کند و بعد افزود: «هیچکسی از ما نمیپرسد که چگونه در این زمانه زنده بمانیم. هیچکسی نمیفهمد که در دل این شبهای سرد، وقتی فرزندت از گرسنگی به تو نگاه میکند، چه دردی را باید تحمل کنی. گروه طالبان هیچوقت نپرسیدند که معلمها چه میکنند. آنها فکر کردند که با اخراج من از مکتب، همه چیز تمام میشود، اما هیچوقت نفهمیدند که برای من، این تنها آغاز یک درد تازه بود. امروز هیچچیز برایم باقی نمانده است. نه آن روزهای پر از امید، نه آن صنفهای شاد، نه آن فرزندان پر از اشتیاق برای یادگیری. امروز تنها چیزی که دارم، گرسنگی است، سرماست، بیپولی است و درد است.»
رحمتالله در حالی که با انگشتانش چانهاش را لمس میکرد، گفت: «گروه طالبان شاید فکر میکردند که با اخراج من از کار، میتوانند همهچیز را تمام کنند، اما آنها نمیدانستند که این فقط یک معلم نبود که از کارش اخراج شد. این یک سرزمین بود که از قلبها و ذهنهای مردمش جدا شده بود. این یک جامعه بود که در دل سردی و بیرحمی در حال فروپاشی بود.»
او با صدای لرزانی در ادامه گفت: «بیپولی، گرسنگی و سرما این روزها همهچیز ماست. اما درد بزرگتر از اینهاست. درد این است که هیچکس از ما نمیپرسد که چگونه باید زندگی کنیم. درد این است که هیچکس نمیفهمد ما که روزی برای سرزمینمان آموزش میدادیم، امروز در این سرزمین چه میکنیم. این دردیست که در روز مرا هزاربار میکشد.»
این داستان، تنها یکی از هزاران حکایت دردناک و دلخراش است که در سرزمین افغانستان تحت سلطه رژیم گروه طالبان به وقوع پیوسته است. هزاران رحمتالله زمانی مانند این مرد نیکوکار، در گوشه و کنار این سرزمین گرفتار شدهاند، کسانی که روزی با امید و آرزو به آیندهای روشنتر، در پی ساختن جامعهای آزاد، آگاه و پیشرفته بودند. اما اکنون، در سایه ظلم و سرکوب گروه طالبان، این افراد و خانوادهها تنها در دل تاریکی و سرما با ترس و وحشت از آیندهای مبهم مواجهاند. در این شرایط، آرزوهایشان به سکوت و بیپاسخ ماندن تبدیل شده و هیچ راهی برای رسیدن به امیدی دوباره برای آنها وجود ندارد.
گروه طالبان نه تنها یک فرد یا خانواده را از زندگی شایسته و حقوق انسانی خود محروم کردهاند، بلکه به نحو فجیعی یک ملت را در دل شبهای سرد و بیرحم به دامان ناامیدی، فقر و جهل کشاندهاند. این گروه با سیاستهای واپسگرایانه و افراطی خود، تحصیلات، آزادیهای فردی و حقوق اولیه انسانها را سلب کرده و از مردم افغانستان چیزی جز محرومیت، سرکوب و فقر باقی نگذاشتهاند. در هر گوشهای از این سرزمین، کسانی هستند که به دنبال پاسخ برای سوالات ساده و ابتدایی خود، از جمله حق تعلیم، آزادی بیان و عدالت اجتماعی میگردند، اما در برابر دیوار بلند انکار و بیعدالتی گروه طالبان، هیچ راه فراری نمییابند.