روایت سرباز؛ از مبارزه با تروریزم تا سقوط و آوارگی

نویسنده: برسام آریایی

روزهای سقوط در استان جلال‌آباد در شرق افغانستان در خط مقدم جنگ بودیم و اوضاع به‌شدت نگران کننده بود. درگیری های درون حکومتی و بی‌انگیزه‌گی برای ایستادگی در برابر طالب، واهمه‌ی سقوط را ایجاد کرده بود و ترس سقوط نظام تن خسته‌ی‌ سربازان را در سنگر جنگ به لرزه درآورده بود. مخابره‌های‌مان پی‌هم از سقوط شهرستان‌ها، کشته شدن هم‌سنگران مان و اسارت سربازانی صدا می‌کرد که شب‌ها و روزها در آستانه‌ی سقوط نخوابیده‌ بودند و در حال رزم بودند. هر چند باور سقوط افغانستان برای من که در خط نبرد بودم و سال‌های زیادی برای آزاد نگه‌داشتن این وطن جنگیده و هزاران هم‌سنگر و هم‌رزمم را در این راه از دست داده‌ام دشوار بود و طاقت فرسا؛ اما خبر بد سقوط استان‌ها یکی پس از دیگری از هر سو مخابره می‌شد. با این خبر تپش قلب سربازان چند برابر می‌شد و زانوهای استوار سربازان رفته‌رفته سست می‌شد و من می‌دیدم که چگونه هم‌سنگرانم امید شان را از دست می‌دهند. مدت زیادی نگذشته بود که دستوری برای مان آمد با ابلاغ اون فرمان لحظه‌ی همه جا را سکوت فرا گرفت و همه به جانب هم می‌نگریستیم و اشک‌های مان بر سر روی مان جاری بود. در آن دستور، ترک بدون قید‌و‌شرط وظیفه به اختیار سربازان گذاشته شده بود. تماس‌های مکرر از سوی خانواده و صداهای عذر و زاری و گریه‌های پی‌هم پدر و مادر، فرزند و همسر از آن سوی خط، بلند به گوش مان می‌آمد. بعضی‌ با این صداها ناچار به ترک هم‌سنگران‌شان شدند و عده‌ای زیادی با بی‌اعتنایی به فغان‌های خانواده‌ها و دستور ترک وظیفه، در خط نبرد با شعار «خدا، وطن، وظیفه» محکم در مقابل دشمنان ایستادند و سنگر را رها نکردند.

مصطفی (مستعار) سرباز ۳۳ ساله‌ی که باشنده استان بدخشان است و مدت هفت سال به‌عنوان عضو ارشد ارتش افغانستان وظیفه اجرا کرد‌ه، پس از سقوط جمهوریت، او همانند بیشتر نظامیان دیگر مجبور به ترک افغانستان شده و اکنون در ایران در بی‌سرنوشتی مطلق به سر می‌برد و برای تأمین مخارج خانواده‌اش مجبور به کارهای شاقه شده است، روایت می‌کند: پس از چاشت چهار‌شنبه، ۲۰ اسد ۱۴۰۰ خورشیدی بود و ما در خط نبرد با دشمن بودیم و باور بازپس‌گیری دوباره شهرستان‌ها هنوز در وجود همه‌ سربازان وجود داشت. من نیز مثل همیشه در کنار هم‌سنگران‌ام ایستاده بودم و نقشه‌های بهتری برای ایستادگی و برد در مقابل دشمنان را با هم‌دیگر طرح‌ می‌کردیم و پی‌هم به سربازان روحیه نبرد و مبارزه می‌دادم؛ اما فضا گونه‌ی دیگری شده بود و تا این‌که خبرهای  ناخوش‌آیندی از طریق مخابره از غرب کشور به گوش مان رسید و خبر شدیم که هرات سقوط کرد. با این خبر واهمه‌ و ترس بزرگی در دل‌ام رخنه کرد و هراسان به هر سو زنگ می‌زدم و می‌پرسیدم چه کنیم؟ از سوی هم شوکه شده بودم و نمی‌دانستم که چگونه این خبر را به هم‌قطاران‌ام بگویم. سر انجام از روی ناچاری این خبر را به سربازان و هم‌رزمانم اعلام کردم.

با شنیدن این خبر،  همه وحشت‌زده شدند و با نگاه‌های ناامیدانه به یک‌دیگر می‌نگریستند. لحظه‌ای سکوت همه‌جا را فرا گرفت و دیری نگذشته بود که صدای مخابره این سکوت سنگین را شکست و من دورتر رفتم تا به کسی آن سوی مخابره است پاسخ بدهم، پیش از این‌که من چیزی بگویم از آن‌سوی مخابره برایم گفت؛ خط را رها کنید و خود را از ساحه بکشید، این را گفت و صدا قطع شد من نتوانستم چیزی بگویم. به نزد هم‌سنگرانم برگشتم همه به جانب من می‌دیدند که چه چیزی برای‌شان به گفتن دارم و فرمان چیست؟ من حیران مانده بودم که چگونه برای شان بگویم فرمان مرکز ترک سنگر و ترک بدون قیدوشرط وظیفه است. از سوی هم تماس‌های مکرر از سوی خانواده‌ها و صداهای عذر و زاری و گریه‌های پی‌هم پدر و مادر، فرزند و یا همسر از آن سوی خط زنده‌گی سربازان بلند بود و همواره به گوشم می‌رسید. شماری از سربازان‌ با گرفتن این فرمان و این صداها ناچار به ترک هم‌سنگران شان شدند و عده‌ای دیگر با بی‌اعتنایی به فغان و ناله‌های خانواده‌های شان و دستور مرکز هنوز در خط نبرد با شعار «خدا، وطن، وظیفه» محکم در مقابل دشمن ایستاده‌ بودند. من نیز با بی‌اعتنایی به تماس‌های مکرر خانواده و یگانه فرزندم و دستور که صادر شده بود، در کنار دوستان‌ام ماندم و به مبارزه و سنگرداری ادامه دادیم.

آن شب تاریک و طولانی، شب تلخ و دردناکی بود همه‌ انگار در انتظار مرگ‌ خویش بودیم و انتظار دیدن صبح را نداشتیم. نیست. من در جمع هم‌رزمانم آدم تجربه‌دار بودم، دیدم که همه ناامید شدند و امیدی ندارند از جا بلند شدم و به قصد دل‌داری سربازان قصه‌هایی از نبردهای پیشین، پیروزی و خوشی‌های پس از آن را یکی پی دیگر و بدون خسته‌گی تعریف می‌کردم. همه با این‌که در دل‌شان غوغا برپا بود، خنده‌های تلخی از ناچاری سر می‌دادند. آن شب طولانی صبح شد و با طلوع آفتاب، خبر سقوط استان‌های دیگر یکی پس از دیگری به گوش مان می‌رسید. تا این‌که خبر سقوط استان‌های نزدیک به ما به گوشمان رسید، با پخش این خبرها میان سربازان همه وحشت‌زده شدند و دیگر طالبان را خیلی به خود نزدیک احساس می‌کردند.

در همین هنگام شایعه‌های از چهار طرف در بین نظامیان پخش شد که تعداد زیادی از سربازان در استان هرات و کنر از سوی طالبان اسیر‌، بسیاری کشته و تعدادی ناپدید شده و بعضی هم از کنر به‌عنوان اسیر جنگی به پاکستان برده شده‌اند. این خبر برای ما خیلی تکان دهنده بود و با گذشت هر ساعت آن‌چه را می‌شنیدیم به واهمه و وحشت ما اضافه می‌کرد. به هر کجا زنگ می‌زدیم هیچ‌کسی به تماس پاسخ نمی‌دادند و اگر پاسخ هم می‌دادند پیام‌شان برای مان این بود که تسلیم شوید و تا زنده بمانید. اما ما که سال‌ها در برابر طالبان جنگیده بودیم باورمان نمی‌شد که پس از تسلیمی طالبان مارا زنده می‌گذارند و از سوی هم تسلیم شدن را به عنوان سرباز این سرزمین به خود ننگ می‌دانستیم و حاضر بودیم که بمریم، اما تسلیم گروه پای ترقیده طالب نشویم.

سر انجام از ساحه‌ی نبرد به قول‌اردو رفتیم و  خبر نزدیک شدن گروه طالبان به پشت دروازه‌های قول‌اردو رسید و همه آماده نبرد‌ شدیم، بی‌خبر از این‌که اجازه نبرد با گروهی که اکنون خاک مان را تصرف کرده است، نداریم و بدون هیچ حرفی بار دستور خلع سلاح و تسلیمی دریافت می‌کنیم. آن زمان درست لحظه‌ای است که همه فهمیده‌ایم که خاک مان را فروخته‌اند و به همین دلیل استان‌ها بدون نبرد یکی پس از دیگری سقوط می‌کنند. احمد و هم‌سنگران‌ام که سال‌ها عمر خود را با مشقت‌های فراوان و دوری از خانواده، فرزند و مهم‌تر از همه با تحمل کشته شدن یاران‌مان در این راه برای آزادسازی سرزمین خود رزمیده‌ بودیم، اکنون بدون هیچ نبردی زحمت‌های‌مان به باد فنا رفته بود. بالاخره شب شد و طالب به چهار سوی شهر رسیدند و همه‌ مان در محاصره دشمن گیر ماندیم و راه فراری برای مان نمانده بود. آن شب همه از زندگی و زنده ماندن ناامید شده‌ا بودیم و در انتظار مرگ هزار بار می‌مردیم و زنده می‌شدیم. منم، دیگر توان دل‌داری به دوستان‌ام را نداشتم. همه در گوشه‌ای بی‌قرار مات و مبهوت مانده‌ بودیم. بعضی‌ها‌ مصروف دیدن عکس‌های عزیزان خود بودند، تعدادی مصروف مرور خاطرات خوشی که با خانواده‌شان سپری کرده‌اند و کسانی هم مصروف پیام‌های خداحافظی و حرف آخر‌.

من که ماه‌ها از خانه و خانواده‌ام دور بودم، اکنون در دل‌ام دعای یک بار دیدن یگانه دختر و در آغوش گرفتن مادر و پدرم را داشتم؛ اما نگرانی آینده دخترم در جامعه زن‌ستیز افغانستان پس از طالبان مرا بیشتر از هر چیزی نگران ساخته بود. گاهی تصوراتی مثل این‌که پس از من طالبان قرار است چه بلایی بر سر خانواده‌ام بیاورند، من را زجر می‌داد. من در دل، خود را مقصر این ناملایمت‌ها می‌دانستم. آن شب با این خوف و تصور که فردا قرار است همه سربازان به دست طالبان کشته شوند، سحر شد و همه برای نجات به عجله سمت شاهراه کابل – جلال‌آباد حرکت کردیم، بی‌خبر از این‌که شاهراه‌ها به دست طالبان افتاده است.

سر انجام مجبور شدیم که لباس‌‌های نظامی خود را از تن بیرون کنیم و سلاح‌های خود را نیز زمین گذاشتیم و با لباس عادی وارد شهر شدیم و در خانه‌های مسکونی پناه بردیم. من با چهار تن از سربازان به خانه یکی از دوستان‌ام که در شهر جلال‌آباد موقعیت داشت، پناه گرفتم و منتظر فرصت مناسب برای فرار ‌ماندم. اما طالبان همه‌جا را گرفته‌ بودند و در چند‌قدمی ما گشت‌زنی می‌کردند. بالاخره من و چهار سربازم موفق به فرار از خانه‌ای که بودیم شدیم و در مسیر راه بودیم رفتن به کابل بودیم که به دست دشمن افتادیم و من در لحظات اسارت به دست دشمن فقط به دخترم و خانواده‌ام فکر می‌کردم.

من آن‌روز فکر می‌کردم که دیگر لحظه‌ پایان زندگی فرارسیده و از سویی تماس های مکرر از سوی خانواده می‌آمد و توان پاسخ‌دهی نداشتم بالآخره از روی ناچاری به تماس مادرم پاسخ دادم  و از صحت‌مندی خودم اطمینان دادم، در حالی‌که که درست نمی‌دانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. نزدیک‌های عصر بود که طالبان آمدند و گفتند که به آنان اجازه می‌دهند که به کابل بروند. گفتند که شما به دستور امیر مان، عفو شده‌اید. این خبر برای من و دوستان‌ام غیرقابل باور بود و فکر می‌کردیم که در ایستگاه نظارتی بالای مان شلیک خواهد شد. تا آخرین لحظه‌ای که به خانه‌های خود رسیدیم، هر لحظه احساس می‌کردم که سایه بزرگی به دنبال‌مان روان است و قرار است به زودترین فرصت جان مان را بگیرد.

با هزارویک مشکل بلآخره به خانه رسیدیم. مدت زیادی چهار‌دیواری خانه قفل ‌ماندم و نمی‌دانستم چگونه از خاکی که به خاطرش سال‌ها رزمیده‌ام، فرار کنم. همین‌طور چند روزی را در خانه ‌ماندم تا این‌که وضعیت جدی‌تر از قبل شد و طالبان اسامی و محل بودوباش نظامیان را از وکلای گذر هر منطقه درخواست می‌کرد. با این خبر من و خانواده‌ام دیگر نه روز خواب داشتیم و نه شب. روزها در خانه‌ پنهان بودم و شب‌ها را در خانه اقارب و دوستان‌ام می‌گذراندم. در این مدت هیچ کسی برایم کمکی نکرد. سرانجام پس از سپری شدن هفت روز به همین منوال خانواده‌ام تصمیم‌گرفتند، تا حداقل من را از این‌جا دور کنند تا از این طریق شاید دیگر طالبان مزاحم آنان نشوند. آنان راهی به جز فرستادن من به بیرون از افغانستان نداشتند.

من سرانجام با وجود این‌که پاسپورت داشتم، اما از ترس افشا شدن هویت‌ام به‌گونه غیرقانونی روانه ایران شدم و اکنون در ایران همانند بسیاری از پناه‌جویان دیگر در حالت بی‌سرنوشتی و به دور از خانواده شب و روز خود را سپری می‌کنم.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=10704

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار