دوران مبارزه بر حق و جهاد مردم افغانستان در برابر اشغال اتحاد جماهیر شوروی پر از خاطرات تلخ و شیرین است و این خاطرات را می توان آبرو و فخر تاریخ عنوان کرد. هر مجاهد صدها خاطره از زندانهای مخوف، از رفتار کمونیستها و از جنگ با روسها و حکومت دست نشانده آنان دارند. از این میان، فرمانده یعقوب جان آغا از نخستین مجاهدین پنجشیر خاطرات جنگ و حمله بر روسها را چنین روایت می کند: حمله دقیقاً زمانی رخ داد که کماندوهای روسها در روستای سفید چهر، به ویژه در نزدیکی محبس دره مکنی “بیبی نیک زن”، پیاده شدند. پس از آن، دشمن تلاش کرد با استفاده از قطار زرهی و پیاده نظام، از مسیر سرک عمومی وارد منطقه شوند. این کاروان نظامی مجبور بود از نزدیکی قرارگاه ما عبور کند تا به هدف خود برسد.
در آن زمان بنده یکی از مسئولین استحکام قرارگاه بودم. پیش از آنکه دشمن به موقعیت ما نزدیک شود، همراه با همرزمانم مسیر سرک را ماین گذاری کردیم. هنگامی که نیروهای دشمن به موقعیت ما رسیدند، اولین مرحله جنگ آغاز شد. تانکهای غول پیکر دشمن که در قطار اول وجود داشتند، با انفجار ماینها نابود میشدند و نیروهای پیاده آنان در کمین مجاهدین گرفتار شده، از پیشروی بازمیماندند.
شبهنگام، بامجاهدین دوباره در مسیر سرک ماین میگذاشتند و سپس به مواضع خود بازمیگشتیم. این تاکتیک باعث شد که دشمن نتواند به راحتی به هدف خود برسد و حمله ۱۸ روزه به یک نبرد فرسایشی تبدیل شود، که در آن مجاهدین با استفاده از روشهای چریکی، ماشین جنگی دشمن را متوقف ساختند.
این جنگ جبههای به مدت هجده روز ادامه یافت. دشمن تمام توان خود را به کار گرفت و از تمام قدرتهای هوایی، توپخانه و نیروهای زمینی برای حمله به ما استفاده کرد. شرایط برای ما بسیار سخت شده بود. حتی زمانی که نیاز به آوردن آب میداشتم یا بیت الخلا می رفتیم، باید آن را سریع انجام میدادیم. زمانیکه از صوف بیرون می شدیم به دها مرمی توپ بالای ما انداخت می شد. ما بیخبر از آن بودیم که گروه کشف دشمن در نقطهای حاکم مستقر شده و موقعیت ما را به توپخانه کوردینات میدهد.
من پیشنهادی دادم که بیشتر از این وضعیت برای ما خوب نخواهد بود. گفتم “اجازه دهید دشمن کمندوی خود را ببرد، من منطقه را ماینکاری میکنم و شما یک خط عقب بروید، تا آنها را تماشا کنیم.” قومندان میر بچه (شهید) برایم گفت “میترسی؟” من پاسخ دادم: “یقیناً نمیترسم” جنگ با یک ابرقدرت برای هجده روز کار سادهای نیست، شاید حوصله آنها به پایان رسیده باشد.” اما قومندان قبول نکرد.
گفتم: “بسیار خوب، همه ما در صوف گشاه هستیم و شبها چهار نفر پهرهداری میکنیم.” یک شب به حاجی احمدشاه گفتم: “بیا برویم ماین بگذاریم.” او سرصدا کرد که نمیگذارد بخوابیم. با شوخی به او گفتم: “اگر غلام بهاوالدین پدرت بگوید که برویم به کوه کشت کاه پایان کنیم، به سرعت از خواب بیدار میشوی. حالا که در رای خدا است، صدای تو بالا میرود!”
در نهایت تصمیم قطعی گرفته شد و همراه با عینالله (شهید)، رحمخدا(شهید)حاجی احمدشاه، سید کریم (شهید) و دو نفر پهره دار، جمعاً شش نفر حرکت کردیم تا در مسیر دشمن ماین بگذاریم.
ما یک ماین در مسیر گذاشتیم که ناگهان صدای چهارده فیر راکت شنیده شد. بعد از آن، صدای فیر کلاشینکوف به گوش رسید. من به بچهها گفتم: “بین خودمان الحمدالله دشمنی نداریم، این برخورد چه معنی دارد؟ حتماً روسها شبخون زدهاند.” به منصور و عینالله (شهید) گفتم که به طرف صوف بروند و بررسی کنند که چه اتفاقی افتاده است. ما نیز از پشت سر آنها حرکت کردیم.
عینالله برگشت و گفت: “روسها به صوف شبخون زدهاند و جنگ جریان دارد.”
بعدها از روایتها مشخص شد ،که روسها ساعت یازده شب منطقه صوف را محاصره کرده بودند. در این زمان، سنگ ریزهها به اطراف میافتاد. جالب این بود که یکی از مجاهدین به سمت چشمه میرود تا آب بیاورد و ناگهان چیزی شبیه به یک بورجی پر سربسته میبیند. در حقیقت، این یک سرباز روسی بود که برای پنهان شدن خود را به شکل بورجی خود را کلوله کرده بود تا شناخته نشود.
راکتی که به اطاق دهن صوف خورده بود، باعث ایجاد یک تیرکش شد. ق. جیلان از داخل این تیرکش به سمت روسها بمب دستی پرتاب میکرد. در ابتدا، یک پیره دار شهید شد و دیگری به شدت زخمی گردید. عبدالغفار، پسر کاکایم، به سرعت بیرون آمد و اسیر شد. او با مشت و لگد با دشمنان می رزمید. قومندان جیلان (شهید) روس را با مرمی میزند، مگر نیروها دیگر روسها، هفده مرمی به سمت عبدالغفار شلیک کرده بود و او به شهادت رسید.
تلفات روسها در دهن صوف از بیست نفر بیشتر بود. قومندان عمومی آنها که یک جنرال بود، ابتدا زخمی شد و سپس توسط یکی از مجاهدین کشته شد. ما نیز به سمت صوف حرکت کردیم و به خانه غلام حضرت رسیدیم. در این مسیر، دو نفر از همراهان ما، سید کریم (شهید) ، و رحم خدا از ما جدا شدند.
نجات مجاهدین و ادامه درگیری در صوف
به سوی صوف رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: “کیست داخل صوف؟ بیرون شوید!” کسانیکه در داخل صوف گیر مانده بودند، یکییکی بیرون آمدند. در همان لحظه، روسها نیز پراکنده شده بودند. اما به دلیل تاریکی شب، مجاهدین نیز دچار سردرگمی شده و در برخی موارد یکدیگر را اشتباه میگرفتیم.
شهادت چمنخان و خانآغا
کمی بالاتر رفتم و صحنهای دردناک دیدم؛ چمنخان به شهادت رسیده بود. با کمی فاصله، یک مجاهد نوجوان به نام “خانآغا” نیز در حالی که تفنگش هنوز در دستش بود و انگشتش روی ماشه قرار داشت، به شهادت رسیده بود.
اوضاع بسیار آشفته شده بود. دیگر دوست و دشمن از هم تشخیص داده نمیشد. تنها از طریق صحبت کردن و در برخی موارد، از روی کلاه “شپوی”روسها که بر سر داشتند میشناختیم، میتوانستیم تفاوت بین آنها و مجاهدین ها را متوجه شویم.
کمک به زخمیها و کشف حضور روسها
در این درگیری، نیک محمد و صفرعلی از ناحیه پا زخمی شده بودند و دیگر قادر به راه رفتن نبودند. نیک محمد را روی پشت حاجی ذکریا گذاشتم تا او را حمل کند. حاجی ذکریا چند قدمی رفت اما ناگهان ایستاد و نیک محمد را پایین گذاشت.
با تعجب از او پرسیدم: “چرا ادامه نمیدهی؟”
او با صدایی آرام و نگران پاسخ داد: “روسها را میبینم، درست مقابل ما ایستادهاند. همین دو نفر را آنها زخمی کردهاند.
ما خود را عقب کشیدیم و متوجه شدیم که روسها در میدان توپ بازی والیبال صداهایشان به گوش میرسد. دوبمب دستی را پرتاب کردم سپس با شش شاجور مرمی کله شینکوف در بین آنها ضربه کردیم. بعد از آن به سمت بالا حرکت کردیم، اما روسها به تعقیب ما آمدند.
یک ماین قبلاً در مسیر جاسازی کرده بودیم و پتاقی آن را نشانده بودیم. به حاجی ذکریا گفتم که از مسیر راه برویم تا ماین را عیار کنیم. اینها آمدند و انشاءالله به ماین میرسند و انفجار خواهد شد، ما هم فرار میکنیم. همینطور هم شد روسها که به تعقیب ما آمدند ماین انفجار کرد، گریه ناله شان به گوش ما میرسید، چند دقیقه منطقه خاموشی اختیار کرد ماهم از وقت استفاده کردیم به سمت پل “نوشادر” حرکت کردیم. نگران بودیم که دشمن در آنجا نباشد.
ذکریا گفت: “من از پل عبور میکنم، تو من را پوشش بده.” من موضع گرفتم و ذکریا به سمت پل رفت. از نبود دشمن اطمینان پیدا کردیم. سپس به داخل یک جوی رفتیم و موضع گرفتیم. روسها به دنبال ما آمدن مگر به مسیر راه عمومی رفتند که چنر روز قبل ماین های ساخته شده در بین قطی روغن های یک کیلوی همان زمان به راه دفن کرده بودم رسها با این ماین ها برخورد کردند تعداد تلفاد در همین ماین هست نفر بود که صبح شمار کردیم. شب در همین جوی سپری کردیم صبح شد ذکریا پرسید: “چه کنم؟” گفتم: “جز شهادت، راهی به ما نمیماند. منتظر هستیم، وقتی روسها بیایند، جنگ خواهیم کرد و بالاخره به شهادت میرسیم.”
ذکریا همرایم جنجال و سر و صدایی بلند کرد. خداوند ما را از بدترین کمین دشمن نجات داد وحالا به دسته خود را به هلاکت بی اندازیم،برایش گفتم بگو چه پلان داری؟ هرطور که بتوانیم خود را به سیاهخار برسانیم، انشاءالله در امان خواهیم بود این را گفت و با آرنج وسینه خود را به موقعیتی رساندم که کمی سایه داشت. همانجا پنهان شدیم. از زیر یک کمر، مقدار کمی آب یافتیم و نوشیدیم.
روسها هشت نفر از نیروهایشان را که شب قبل بر اثر انفجار ماین کشته شده بودند، جمعآوری کرده و با دیگر کشتههایشان یکجا کردند. ما در میان آتش دو جناح گیر مانده بودیم، بهخصوص آتش مجاهدین که بهشدت برما میبارید. مجاهدین تصور کرده بودند که ما شهید شدهایم.
مجاهدین از فرصت استفاده کردند و توانستند پیکر چند شهید را از منطقه بیرون بکشند؛ چمنخان (شهید)، عبدالغفار (شهید) و عبدالرب (شهید) همراه با مقدار مهمات غنیمتی از آنجا خارج شدند. پیکر شهدا را در یک محل دفن کردند.
ما بسیار خسته گرسنه بودیم توان حرکت در وجود ما نبود. نماز شام که ادا شد، بهسوی مجاهدین حرکت کردیم. از دور صدا زدم و خود را معرفی کردم. وقتی به هم رسیدیم، یکجا شدیم. در این میان، روسها منطقه را تحت اشغال خود گرفتند و پیکر سیدکریم، رحمخدا و خانآغا در دست آنها باقی ماند. پس از هجده ماه توانستیم اجساد آنها را بیابیم. جسدها خشک شده بودند. عکس برادر رحمخدا (شهید) را از جیبش بیرون آوردم؛ بویی خوش، مانند عطر، از آن به مشامم رسید. تنها جایی که قبلاً چنین بویی را احساس کرده بودم، در مدینه بود.
در این نبرد، حدود بیست نفر زخمی داده بودیم. پس از شکست روسها، به صوف بازگشتیم. قومندان روف (شهید) و قومندان میر بچه بوتهای دریشی پوشیدند و گفتند: «بیا برویم به طرف پایین.» اما من قبول نکردم و گفتم: «زخمیها برایم چای آماده کردهاند، شما بروید.» آنان رفتند و بعد از صرف چای، من هم به دنبالشان حرکت کردم.
در قریه غوری، نزدیک خانه سمندر، رسیدم و متوجه شدم که روسها جای شب گذشته باز آمده اند. زمانی که به محل نزدیک شدم، متوجه شدم که قومندان روف وقومندان میربچه از من چند دقیقه قبل حرکت کرده بودنداسیر ویا شهید شده اند.و با استفاده از یک ترفند خاص از منطقه عقبنشینی کردم.
پس از آن به نزد قومندان جیلان (شهید) رفتم و گزارش دادم که روسها حمله کردهاند و تا فلان منطقه پیش رفتهاند. قومندان به سرعت دستور داد که سلاحهای دهشکه در موضع مناسب جابجا شوند و سلاحهای پیکه نیز آماده شوند. سپس همه ما در کمین نشستیم.
جنگ آغاز شد و دشمن متحمل بالاترین تلفات شد. در نهایت، روسها مجبور به عقبنشینی شدند.
شب محشر
آغا صاحب میگوید: “من در دفتر یادداشت خود این شب را به نام شب محشر ثبت کردهام.”
بعد از این عملیات، دوباره به صوف برگشتیم. نماز شام بود و مقداری گوشت در صوف پایان مانده بود. من خواستم که برای انتقال گوشت برویم، اما در مسیر با روسها دوباره روبروشدم. با عجله برگشتم و به بچهها خبر دادم که باید فوری منطقه را تخلیه کنیم. روسها به نزدیکی رسیدند و ۲۱ نفر زخمی داشتیم. تعداد کسانی که سالم بودند بسیار محدود بود. زخمیها از شدت درد ناله و فغان میکردند ومی گفتند: “اگر همین جا شهید شویم، نه اینقدر در پشت شانه شما هم ما اذیت شویم وهم شما شانه های بچه ها را از درد دندان میگرقتند.”
با این حال، زخمیها را منتقل کردیم و به نزد اغیلهای کاکا عبدالقیوم رسیدیم. روز روشن شده بود، هرچند مسافتی کوتاه بود، اما ما تمام شب را راه رفتیم تا صبح به منطقه رسیدیم.
دشمن صوف تصرف کردند و به دنبال ما آمدند. به کوتل اندراب رفتیم. روسها کوه بسیار مرتفعی به نام “ملا نو” را اشغال کردند. مجبور شدیم به دلیل وضعیت زخمیها از مسیر کوتل “ارزه” اندراب حرکت کنیم. چند هفته در آنجا سپری کردیم و سپس دوباره به قرارگاه