کجا فرار می‌کنی؟ باید بروی پیش شوهر آینده‌ات  

نویسنده: حماسه سعید

سروصدا است، چند مرد در اطراف حویلی‌مان جمع شده‌اند‌. دو نفر که چهره‌های‌شان را درست به‌خاطر ندارم از دیوار تازه بنا شده‌ی حویلی‌مان به درون می‌پرند. بقیه بیرون می‌مانند که هم‌چنان صدای نامفهوم جیغ‌ودادشان به‌گوش می‌رسد. آن‌هایی که بیرون مانده‌اند به داخل حویلی سنگ پرتاب می‌کنند یا شلیک کرده و مرا بیش‌تر می‌ترسانند. با آواز بلند جیغ می‌زنم و می‌خواهم به برادرم بگویم که طالبان آمده‌اند، می‌خواهند ترا بکشند/مارا بکشند و من را ببرند. آوازم خفه شده‌است. کسی صدای مرا نمی‌شنود.

از راه‌زینه‌ که به پایین حویلی می‌رسم می‌بینم دو نفر دیگر از آن‌ها برادرم را گرفته‌اند و به‌سرش می‌کوبند. دلم به‌تندی دارد می‌زند. ترسیده‌ام. با من چه خواهند کرد؟

دو نفری که تازه از دیوار پایین آمده‌بودند به‌طرف من می‌دوند دستار به‌سر دارند. چشم‌های سرمه کشیده و پاچه‌های‌شان بالاست. آن‌ها در یک طرف حویلی استند و دروازه در طرف دیگرش، نمی‌دانم چطور از خانه بیرون زده‌ و از کوره راه قریه به‌سمت پایین دویده‌ام. آن‌جا هم می‌بینم که کس دیگری را گیر انداخته‌اند. او را نمی‌شناسم ولی لباس‌هایش خونی است. روی زمین افتاده است. جیغ می‌کشم و دمی که دوباره قصد فرار به‌سمت دیگری را دارم، یکی از آن‌ها که مرا دنبال می‌کرد از قووده‌ای موهایم می‌گیرد. می‌گوید: “کجا کجا؟ ما همه را کشته‌ایم.”

درد کشیده‌شدن موهایم اذیت کننده است. از این‌که به‌دست آن‌ها افتیده‌ام کل دنیای خودم را در لحظه تاریک و تباه شده می‌بینم. حس می‌کنم درون یک سیاه چال سقوط می‌کنم. وقتی مرا می‌چرخاند و سرم رو به بالاست؛ پدرم را می‌بینم که با آن‌هاست خشم گین به نظر می‌رسد. می‌گوید: “کجا فرار می‌کنی باید بروی پیش شوهر آینده‌ات.”

نفس در سینه‌ام بند آمده است. جیغ می‌زنم و گریه می‌کنم، صدایی از گلویم بیرون نمی‌رود. در عین‌حال که گلاویزم و تلاش برای فرار درد بیشتری بر من تحمیل می‌کند، از خواب می‌پرم. سریع بلند می‌شوم و سرجا می‌نشینم. کابوس دیده‌ام؛ باز هم کابوس است. مدت‌هاست که کابوس می‌بینم. بعد آن‌که نتوانستم به دانشگاه بروم، هر روز کابوس می‌بینم که در راه دانشگاه طالبان سر می‌رسند، مرا لت‌وکوب می‌کنند و عده‌ای را با گلوله می‌زنند، گاه به من هم شلیک کرده‌اند.

نمی‌دانم ساعت چند شب است. غرق عرق شده‌ام، چه‌کسی را به یاری بطلبم؟ زندگی هرکسی امروز خودش کابوس است.

همان‌طور که نشسته‌ام اشک از چشمانم سرازیر می‌شود، جیرجیرکی از بیرون صدا می‌زند. چند ماه قبل را به‌یاد می‌آورم. آن زمان‌ها که خواب‌هایم شیرین و پلک‌هایم سنگین بود. روزهایی که تمام دغدغه‌ام ختم دوره مکتب و آغاز دانشگاه بود، برای آینده چشم‌انداز روشنی داشتم. می‌خواستم خبرنگار شوم، ولی دیدم که چطور هم‌نسلانم سرخط اخبار جهان شدند.

خواب از چشمانم پریده است، دیگر نمی‌خواهم بخوابم تا کابوس نبینم؛ ولی با کابوس‌های که در بیداری و زندگی‌ام می‌بینم چه‌کنم؟ از آن‌ها چگونه فرار کنم؟ کاش آن‌ها را هم خواب دیده بودم و تمام می‌شد. کاش خواب بود این‌که پدر می‌خواهد مرا به‌شوهر بدهد و مادر می‌خواهد قانع‌ام کند.

 دوستم نیلوفر نیز؛ شبیه من دچار آسیب‌های روانی شده است. به یاد حرف‌هایش می‌افتم که چند روز قبل بازهم از حال خودش شکوه داشت و می گفت: “یک‌سال قبل وقتی که طالبان تازه وطن را اشغال کرده بودند، پدرم می‌گفت از طالبان می‌ترسد تا مبادا دختران جوان را با خود ببرند. بنابراین تصمیم گرفت من را به عقد یکی از خویشاوندان در بیاورد. حالا که این کار را کرده است، خودش نیست، نمی‌دانم کجاست و من با این شرایط چه کار کنم‌.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=11105

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار