بخش نخست
زنان در افغانستان از آسیبپذیرترین قشر جامعه بودند و هستند، این قشر گاهی به ازدواجهای اجباری و زیر سن در میآیند، زمانی برای پسر نزایدن، توهین و حتی سر بهنیست میشوند، باری هم برای تامین شهوت مردان بهکار میروند، گاهی هم بخاطر حل فصل منازعات میان مردان، مثل اجناس تبادله میشوند و روزگاری هم از تمام حقوق انسانی، اجتماعی و اسلامشان محروم میگردند. جامعه افغانستان در درونش زنان دردمند و رنجدیدهی را جادادهاست که این زنان در پس لایههای ضخیمی ناموس پنهان شدند و صدای شان را بخاطر زنده ماندن بلند نمیکنند از جمع این زنان، مهتاب افتخار قد بلند کرده و بسیاری تابلوها را شکستهاست و ماجرای زندگی دردآورش را چنین حکایت میکند:
مهتاب افتخار زنی از میان دردها و دودهای جامعه بدوی افعانستان، یک سال عمر داشتم پدرم را طالبان در دور نخست سلطهشان کشتند. با از دستدادن پدر نهتنها بیسرپرست شدیم، بلکه همه در کنار پدر مُردیم، دشواریها زندگی وناداری تخته سنگی شد بهروی گور آرزوهایمان، هنوز کودک سه چهار ساله بودم که در کوچهها دنبال نان میگشتم، مادرم جوان بود و طالبان اجازه کار به زنان را نمیدادند، او مجبور شد تا با یک مردی از غزنی ازدواج کند. با ازدواج مادرم فکر میکردیم که همه چیز خوب خواهد شد و مثل هر کودک پدردار شکمهای مان سیر میشود و دیگر در کوچکهای سرگردان یافتن نان نیستیم در حالیکه این تصویرها خیالات خامی بودند که در ذهنم ترسیم میکردم ناپدریام مرد ظالم و خدا ناترسی بود. پیش از من سرنوشت چند خواهرم را نیز به میل خودش رقمزد که تا امروز از زندگی راضی نیستند.
خوب چندین سال را نهتنها زیر چماق و مشت لگد ناپدری سپری کردیم، بلکه منبع خوبی عایداتی نیز به وی بودیم، او میلمبید ما از بام تا شام قالین میبافتیم و از راه دور آب میآوردیم، با آنهم هیچ وقت از ما راضی نمیشد و هرازگاهی دست به لت و کوب ما میزد. سال ۱۳۸۵ که صنف سوم مکتب بودم روزی از مکتب آمدم، ناپدری ام گفت “هلمند بریم عروسی برادرت است” من هم هیجان زده شدم که در عروسی برادرم میروم و مثل دیگر کودکان خوشحال بودم که در عروسی اشتراک میکنم، نمیدانستم که این سفری است که نگون بختم میکند.
سفر به هلمند تصمیم نخواستهی بود که دنیای کودکانم را به زن خانه و یک مادر مبدل کرد، من نمیفهمیدم که در هلمند چه بلای بر سرم میآیید، اما دلم گواهی میداد که نروم، ولی ناگزیر بودم، کودک در خدمت ناپدری ظالم. رفتیم به هلمند، شب مثل هر کودکی در کنار مادرم در خانه خالهام خواب بودم، نیمهای شب بیدار شدم که در کنارم پسر خالهام خوابیده بهت زده شدم، گریان کردم مادرم را صدا زدم و گفتم پیش مادرم میروم کسی به دادم نرسید از اتاق فرار کردم و تا صبح بیرون بودم. صبح مادرم با خالهام آمدند نمیدانستم که مادرم هم از ترس ناپدری (شوهرش) ناگزیر است و همه همدست شدند تا کودک را به نکاح مردی در آورند به قول معروف “دسته تبر از درخت است ” گر چند مادرم از روی جبر زمان و مجبوری من را در سیاه چاله بدبختی پرد کرد. این آه فغانم کارساز نشد، روز بعد یک محفل مختصر و کوچک به مناسبت عروسی برگزار کردند، گرچند دلم ناخودآگاه پر بود و بغض گلویم را میفشرد، اما گاهی با دیدن لباسهای جدید در تنام که هیچگاه تجربهاش را نداشتم، خوشحالی برایم دست میداد و همه چیز فراموشم میشد و در دنیای کودکانام مست میبودم. جالب اینجاست، وقتی در محفل عروسی من را کنار داماد ایستاد کردند، من چیزی از این رسمهای نمیدانستم، حین پیسه ریختن بالای “شاه” و “عروس” مثل دیگر کودکان در وسط میدان میپریدم و پول جمع میکردم.
خب مراسم عروسی ختم شد، چند روز مادرم هلمند بود همه رفتن، بازهم تصور میکردم بدبختیپایان یافتهاست، ممکن وضعیت خوب شود “اما بدبختی سر بدبختی شد” خانواده شوهرم ظالم تر از ناپدریام بودند، از بام تا شام کارهای شاقه و سخت میکردند. بدلیل اینکه آشپزی و کارهای خانه را بلد نبودم لت و کوب، توهین و فحشگویهای شوهر، خسر و خشو؛ سهم روزانهام بود. یک سال به همین زجر زحمت گذشت در دوازده سالگی کودک دختری به دنیا آوردم دردها که در زمانی بارداری کشیدم و هیچگاه نزد داکتر نرفتم جانسوزتر است و از گفتناش میگذریم.
از اینکه کودک دختر بهدنیا آوردم روزگارم بدتر شد و نق نق خسر و خشو بیشتر شد، بدلیل اینکه سنام خورد بود کودکم مدتی زنده ماند بعد فوت کرد. راستش من فکر میکردم همه دختران در تندرو ظلم و خشونت خانوادههای شوهر میسوزند و این گودالی نیست که من در درونش سیخ داغ شدم.
بدلیل سن کوچکم دو فرزند دیگر ام نیز معیوب به دنیا آمدند و فوت کردند. پس از هفتسال مجبور شدم به کابل فرار کنم، کابل که آمدم با بدبختی و صدها مشقت زندگی را آغاز کردم، چندبار خانواده شوهرم دانبالام آمدند؛ نرفتم. پس از متحمل شدن سختیها و ناچاریها دخترم را شامل مکتب ساختم، من آرزو داشتم گوینده شوم، اما روزگار من را در دوازده سالهگی مادر ساخت. دخترم را در مکتب شامل کردم به همین آرزو که او گوینده شود و او استعداد عالی داشت و در چند سال توانست به عنوان شاگرد ممتاز در رسانهها ظاهر شود و نقاشی را بیاموزد و به آرایشگری دست پیدا کند. شوهرم هم کابل آمد باز هم ظلم و خشونتاش ادامه داشت چندباری که اقدام به جدایی کردم از سوی مادرم و خانواده شوهرم تهدید شدم و خاموش ماندم.
پس از آمدن طالبان به ادارات این گروه مراجعه کردم تا طلاق بگیرم، اما افراد طالبان در داخل اداراتشان من را به نام زن بدکاره توهین کردند و به صدای من گوش ندادند و اولادهایم را به شوهرم دادند. به طالبان عرض کردم که من بر علاوه اینکه به میل خودم ازدواج نکردم نکاح شرعی نیز نشدم، شاهد، وکیل و مهر وجود ندارد، ولی طالبان با جهالت که دارند همه زنانی را که حق طلبی میکنند در چهره زن بد راه و بیره میبینند.
من که در کوران مبارزه با سختیها پخته شدم دیدم که طالبان بدتر از هر هیولای در برابر زن قرار دارند و به جنبش زنان معترض پیوستم….
خبرگزاری پایگاه:سالار آزادی