قربانیان خاموش؛ مریم: طالب خدا ناترس حین اذان نماز بامداد بر من تجاوز کرد

نویسنده: شگوفه یعقوبی

مریم را از زمانی که در مکتب دانش‌آموز بودم می‌شناسم. او دختری  بود از یکی، از روستاهای دورافتاده بغلان که در کابل زندگی می‌کرد. در میان همه‌ شاگردان مکتب، او از برجسته‌ترین‌ها بود. در درک مفاهیم، در حل مسائل و در تلاش برای موفقیت، مریم هیچ‌گاه از کسی کم نمی‌آورد. استعداد و هوش فوق‌العاده‌اش باعث شده بود که در نگاه معلمان و شاگردان دیگر، نامی آشنا باشد. آن دختر روستایی با چشمانی پر از آرزو، توانسته بود تا در دنیای تحصیل بدرخشد. او برای من بیشتر از یک دوست، مانند یک خواهر بود. دوستی‌مان از روزهای نخستین مکتب آغاز شده بود و همانطور که در کنار هم در مکتب می‌گذشت، در دل‌های ما رفاقتی بی‌پایان ساخته شده بود. همیشه در کنار هم بودیم و بیشتر اوقات، در آغوش یکدیگر از لذت‌های مکتب و دشواری‌های زندگی صحبت می‌کردیم. او برای من فراتر از یک دوست بود، او همان دوستی بود که برای همیشه در قلبم جا داشت.

اما هیچ چیزی در این دنیا دائمی نیست. چند سال پیش، پیش از سقوط جمهوریت، من به‌دلایلی از وطن مهاجرت کردم. دیگر از مکتب و لحظات شیرین آن خبری نبود. برایم سخت بود که از مریم جدا شوم، اما این تنها یک فصل از زندگی بود که می‌بایست به پایان می‌رسید. گرچه فاصلۀ جغرافیایی میان ما زیاد شد، اما ارتباط‌مان همچنان ادامه داشت. پیام‌های ما پر از امید و دلگرمی بود. همیشه با هم در تماس بودیم و هر دو در دل‌های خود امید داشتیم که روزی دوباره در کنار هم خواهیم بود. اما ناگهان، همه چیز تغییر کرد.

روزی که طالبان به کابل رسیدند، دنیای من و مریم فرو ریخت. در مسیر راه بودم که موبایل‌ام به صدا درآمد و صدای مریم از آن سوی خط پر از اضطراب و ترس بود. انگار دیگر آن مریم شجاع و بی‌پروا نبود. صدایش لرزان بود و بغض در گلو داشت. گفت: «شگوفه، ما تباه شدیم! طالبان آمدند، کشور را گرفتند. دیگر هیچ‌چیز برای ما باقی نمانده است، چه باید کنیم؟» من که در دوردست‌ها بودم و از نزدیک نمی‌دیدم او را، اما دل‌دردی عمیقی احساس می‌کردم. اشک در چشم‌هایم حلقه زده بود، اما تمام تلاشم این بود که با کلماتی آرامش‌بخش به او امید بدهم. گفتم: «مریم، به خودت مسلط باش. خداوند مهربان است، طالبان بیشتر زیادتر نمی‌مانند. این وضعیت به زودی تغییر خواهد کرد و ما همچنان آرزوهای‌مان را دنبال خواهیم کرد.»

اما با گذشت هر روز، من و مریم هر دو در دنیای خود غرق شدیم. دنیایی که در آن امید و آرزوهای که داشتیم، روز به روز در برابر جفای روزگار و ظلم طالبان محو می‌شدند. مریم دیگر آن دختر شجاع و بی‌پروا نبود که همیشه با لبخند به دنیا نگاه می‌کرد. او دیگر در برابر ظلم‌های که بر او و هموطنان‌ش وارد می‌شد، شکننده شده بود. روز به روز، از زندگی و تلاش برای ادامه دادن آن بیشتر فاصله می‌گرفت. بارها و بارها از آرزوهایش صحبت می‌کرد و می‌گفت: «شگوفه، دیگر هیچ‌چیزی برای من باقی نمانده. من هیچ راهی نمی‌بینم. از وقتی طالبان آمدند، حتی به مکتب هم نمی‌توانم بروم. تمام درها به روی من بسته شده‌اند.»

اما این‌جا بود که فرمان طالبان صادر شد. اعلان کردند که دختران بالاتر از صنف ششم دیگر نمی‌توانند به مکتب بروند. برای مریم، این حکم مانند وزنه‌ای سنگین بر دلش فرود آمد. دیگر هیچ‌چیز برای او ارزش نداشت. هر روز که می‌گذشت، شاهد شکستن روحیه‌اش بودم. افسردگی تمام وجودش را فرا گرفته بود. روزها از هم می‌پرسیدیم که چه کار می‌توانیم بکنیم، اما هیچ جوابی برای این سوال پیدا نمی‌شد.

بعد از مدتی، یکی از روزها که با او صحبت می‌کردم، گفت: «شگوفه، بچه مامای پدرم خواستگار برایم فرستاده. من به او گفتم که هنوز خیلی جوان هستی و نباید حالا ازدواج کنی. مریم گفت، او طالب است و از هرچه که خواسته باشد، انجام می‌دهد. من چه کنم و چگونه در برابر او ایستاده شوم؟» این جمله‌ها برایم همچون سیلی بود. همانطور که مریم شکسته شده بود، آرزوهایش هم فرو ریخته بود. کودکانی که در زمانی نه چندان دور در پی آرزوهای‌شان در مکتب می‌دویدند، حالا در جست‌وجوی راهی برای بقا بودند.

چند روز گذشت و دیگر از مریم خبری نشد. تمام تلاش‌هایم برای تماس با او بی‌ثمر بود. پیام‌هایم بی‌پاسخ ماند. خواستم بدانم که او کجاست، چه می‌کند و در چه حالی است، اما هیچ جوابی از او دریافت نکردم. شب‌ها، در دل شب، خواب از چشمانم می‌گریخت و دل‌تنگی برای مریم قلبم را می‌فشرد.

ماه‌ها گذشت، اما خبری از مریم نرسید. در این مدت، تمام دنیایم در تاریکی فرو رفته بود. تا این‌که روزی، از شماره‌ای ناشناس پیامی آمد. وقتی پیام را باز کردم، قلبم لرزید. جمله‌ای که نوشته بود، برایم آشنا بود: «سلام شگوفم». با دیدن این پیام، قلبم برای لحظه‌ای از جا کنده شد. بلافاصله پاسخ دادم: «شما؟» پیام دیگری آمد: «منم مریم». دلم به طرز عجیبی پر از هیجان و درد شد. وقتی با او صحبت کردم، صدایش دیگر آن صدای آشنا و پر از زندگی نبود. صدای او در دل تاریکی می‌غلتید، شکسته و غمگین بود. مریم آن دختری که همیشه با شور و شجاعت به زندگی نگاه می‌کرد، حالا تمام امیدها و آرزوهایش را از دست داده بود. تمام چیزی که از او باقی مانده بود، تنها صدایی بود که در سکوتی پر از درد و فراموشی می‌غلتید.

مریم به سختی صحبت می‌کرد، از او پرسیدم؛ مریم این‌همه مدت کجا بودی؟ صدایش می‌لرزید و من با قلبی فشرده و چشمانی پر از اشک به او گوش می‌دادم. گفت: «بعد از این‌که بچه مامای پدرم خواستگاری فرستاد و پدرم به خاطر مخالفت من، نپذیرفت، او از قدرتی که در طالبان داشت استفاده کرد. او پدرم را تهدید کرد و ما مجبور شدیم که از کابل به کندز کوچ کنیم.» این جملات، حتی برای من که دور از وطن بودم، سنگینی داشت و احساس کردم دنیا روی دوشم افتاده است. مریم همچنان ادامه داد: «وقتی به کندز رسیدیم، مدتی آرام بودیم. هیچ‌کس خبر نداشت که ما کجا هستیم. فکر می‌کردیم شاید بتوانیم در اینجا کمی از خطرات دور شویم.»

چشمانش پر از اشک شد و بغضش بیشتر به صدا درآمد. ادامه داد: «اما یک شب، بچه مامای پدرم با گروهی از طالبان به خانه‌مان آمد. آن‌ها پدر و برادرهایم را بستند و من را با چشمان و دستان بسته به موتر انداختند و به جایی بردند که نمی‌دانستم کجاست. ساعت‌ها در موتر در حرکت بودیم و من فقط ترسیده بودم، هیچ تصوری از مقصد نداشتم.»

کلماتش شکسته و پر از غم بودند. گفت: «وقتی موتر ایستاد، مرا از آن پایین کشیدند و به خانه‌ای بردند که کاملاً محقر و دور از همه‌جا بود. ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفته بود. نمی‌توانستم حتی بپرسم که من کجا هستم، فقط در سکوت و با ترس در آن خانه جدید ایستاده بودم.»

صدایش به آرامی به لرزه افتاد و ادامه داد: «عصر که شد، مادر فاتح به خانه آمد. قبل از او، من تنها بودم و چند طالب پشت دروازه بودند. وقتی او مرا دید، به طرف بچه‌اش گفت: «بخاطر این دختر، از این‌جا تا کندز رفتی؟» او مرا تحقیر می‌کرد و می‌گفت: «این دختران پوهنتونی همه بی‌حیا هستند.» من هیچ حرفی نزدم، فقط اشک می‌ریختم و هیچ نمی‌گفتم.»

مریم مکثی کرد و سپس با صدای بغض‌آلود گفت: «شب شد و مادرش رفت. من در گوشه‌ای زانو زده بودم و اشک می‌ریختم. ساعاتی بعد، فاتح با ظرفی از غذا وارد اتاق شد و صدا زد: «بلند شو، بیا نان بخور.» من حتی توان بلند شدن نداشتم. سرم را به نشانه‌ای این‌که نمی‌خواهم بخورم تکان دادم. او نزدیک شد، فحش و ناسزا نثارم کرد و سیلی محکمی به صورتم زد. گفت: «بلند شو، نانت را بخور. برای تو بی‌حیا همین حالا هم ده جنحال ماندم، کاری نکن که پوستت را زنده زنده جدا کنم.»

صدای مریم به شدت لرزید و گفت: «شبی که همه چیز در ظلمت وحشت فرو رفته بود، فاتح وارد اتاق شد. چند لحظه کنار در ایستاد و مرا تماشا کرد، بعد به طرفم آمد و در کنارم نشست. دستش را به موهایم کشید. من دستش را پس زدم و گفتم: «دور شو، کثیف.» اما او مثل دیوانه‌ها به جانم افتاد. او به جانم افتاد و زیر مشت و لگد مرا کوبید، هیچ‌کسی نبود که از من دفاع کند.»

او با صدای شکننده ادامه داد: «دیگر توان مقاومت نداشتم، او خدا ناترس حین اذان نماز بامداد بر من تجاوز کرد. در وقت اذان بامداد، وقتی که صدای اذان از بلندگو می‌آمد، او مثل سگ به جانم افتاده بود. آن شب، صبح به سختی رسید. فاتح از اتاق بیرون رفت و گفت: «بلند شو، خودت را آماده کن. ملا می‌آید که نکاح ما را بخواند.» من سکوت کرده بودم، هیچ حرفی نمی‌زدم.»

مریم مکث کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «آفتاب تازه طلوع کرده بود که در زدند. فاتح و چند نفر دیگر به همراه ملا وارد اتاق شدند و بدون اینکه از من بپرسند، خطبه نکاح را خواندند و بدون هیچ گونه احساسی رفتند.» صدای مریم همچنان شکسته و غمگین بود. او گفت: «چاشت همان روز، مادرش دوباره آمد و مرا به خانه‌شان برد. همه‌اش به چشم یک دختر بی‌حیا و بدکاره به من نگاه می‌کردند. همیشه مرا تحقیر می‌کردند، از هر فرصتی استفاده می‌کردند تا به من زخم زبان بزنند.»

مریم لحظه‌ای سکوت کرد، سپس با صدای لرزان گفت: «روزها می‌گذشت و هر روز شرایط برای من بدتر می‌شد. فاتح دیگر به مردی خشن و بی‌رحم تبدیل شده بود. هر بهانه‌ای پیدا می‌کرد تا مرا کتک بزند، به من ناسزا بگوید و تهدید کند که تکه‌تکه‌ام می‌کند و در دریا می‌اندازد.»

او با آهی سنگین ادامه داد: «حالایازده ماه است که در این جهنم زندگی می‌کنم. هر روز باید دردهای جدیدی را تحمل کنم. من از پدر و مادرم بی‌خبرم. فاتح تهدید کرده که اگر با آن‌ها تماس بگیرم، همه فامیل‌ام را خواهد کشت.» صدای مریم، با هر کلمه‌ای که می‌گفت، بیش از پیش شکننده‌تر و عمیق‌تر می‌شد، گویی خود او نیز در قلب این روایت غرق شده بود.

مریم گفت: «تمام زندگی‌ام به یک جهنم تبدیل شده، جهنمی که در آن هیچ امیدی برای رهایی نیست. من هنوز زنده‌ام، اما هیچ‌چیز از من باقی نمانده است. هر روز که می‌گذرد، فقط می‌دانم که بیشتر از روز قبل در این قفس محبوس هستم. من هیچ‌وقت در این زندگی نبودم، اما حالا دیگر هیچ چیز جز ترس و درد از من نمانده است.»

پس از تسلط دوباره طالبان، ظلم و جنایت‌های این گروه نه تنها از مرزهای خشونت فراتر رفته است، بلکه در عمق‌ترین لایه‌های جامعه و زندگی فردی مردم افغانستان نفوذ کرده است. آنها با شعارهای دروغین خود، مردان و زنان افغانستان را به نام اسلام و عدالت به اسارت برده‌اند. داستان مریم تنها یکی از هزاران داستان تلخ و دردآوری است که هر روز در سایه‌ سلطه طالبان به وقوع می‌پیوندد. مریم، دختری که با امید و آرزو به دنبال تحصیل و آینده‌ای روشن بود، حالا در دنیای ظلم و تبعیض طالبان به سر می‌برد. ظلمی که فراتر از کلمات است و هیچ یک از انسان‌های آزاد نمی‌توانند به راحتی درک کنند.

این‌گونه ظلم‌ها به هیچ‌وجه محدود به یک فرد یا یک رویداد نیست. این یک روند سیستماتیک است که در آن طالبان به صورت هدفمند حقوق و آزادی‌های مردم افغانستان را زیر پا می‌گذارند. زنان و دختران مانند مریم تنها بخشی از این قربانیانند. مریم‌ها و مانند آنها روزها و شب‌ها را در دل یک جامعه به سر می‌برند که در آن دیگر هیچ‌چیز از حقوق انسانی و انسانیّت باقی نمانده است. آزادی، تحصیل، امنیت و آینده روشن برای آنها به کابوسی بدل شده است. این‌گونه ظلم‌ها، که ریشه در تفکر و رفتار بنیادگرایانه طالبان دارد، هیچ‌گاه قابل توجیه نیست.

تمام کسانی که در زیر چکمه‌های طالبان زندگی می‌کنند، هر کدام بخشی از این داستان بزرگ‌تر هستند. داستان مریم و هزاران دختر دیگر، تنها یک قطره در دریای ظلم است که طالبان بر مردم افغانستان روا داشته‌اند. اما در همین ظلم بزرگ، هنوز امیدهای وجود دارد. امیدهای که روزی در برابر این ظلم و جنایت خواهند ایستاد و با صدای بلند خواهند گفت که طالبان نمی‌توانند بشریت و آزادی را از ما بگیرند.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=14898

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار