زیر پوست شهر چه می‌گذرد!؟

نویسنده: لاوین

با دوستم از قدیم‌ها صحبت می‌کردیم از تفریحات ساده ولی دلخوشی‌های بزرگ، شاید مثل رفتن به باغ بالا یا باغ بابر، جشن نو روز یا عید، نشستن پای صحبت‌های بزرگان یا تماشا کردن یک برنامه‌ی تلویزیونی یا هر تفریحی که در این شهر برای مان دلخوشی می‌آورد.
دوستم می‌گوید وقتی کوچک بودیم یک برنامه تلویزیونی به نام «زیر پوست شهر چی می گذرد» بود، تماشا می‌کردیم و برایم جالب بود و یک تفریح سالم و دانستنی، اما امروز همه‌‌ی شهر برایم به مثابه‌ی همان برنامه شده است، امروز در کابل مردم چه درد و رنجی را می‌کشند و زیر پوست این کهنه شهر چه چیزهای که نمی‌گذرد جز خدا و کسانی که با آن رنج و مشقت دست و پنجه نرم می‌کنند کسی دیگری نمی‌دانند. به فکر فرو می‌رود گویی به گذشته رفته و غرق در تماشای آن است.
حرفش برایم جالب می‌خورد و می‌خواهم از فکر بیرون بیاید چی شده که وسط هر حرف دو‌ چشمش به ناکجا خیره می‌ماند، می‌گویم آن زمان‌ها کوچک بودیم و نمی‌دانستیم! اما اکنون فکر کنم می‌دانیم در  یک جمله چه چیزهای نهفته است، می‌گویند تجربه، “مادر علم است” سری تکان می‌دهد و می‌گوید بلی بلی، از وقتی که طالبان در افغانستان آمده‌اند همیشه در بین مردم این حرف‌ها زمزمه می‌شود که دختر فلانی گم شد! فلان دختر را طالبان اختطاف کردند و یا طالبان تعدادی از زنان را دستگیر کردند! این همه زنان و دختران که گم می‌شوند، کجا هستند؟ آیا کسی دنبال پیدا کردن آنها می‌گردد می‌گویم فکر نکنم!
در ادامه سخنان‌اش می‌گوید: یک همسایه داریم، هم خودش و هم خانم‌اش داکتر است، یک‌روز که به دیدن خانم رفتیم رنگش پریده و حالت پریشانی داشت، کم حرف می‌زد در میان صحبت‌هایش به فکر فرو می‌رفت تا این‌که پرسیدیم چه چیزی شما را به این حالت انداخته؟ پریشانی، شوخی کردیم و گفتیم شوهر داکتر داری، مریض هم نیستی. شاید نگذارد مریض شوید. ولی هم‌چنان خاموش و پژمرده حال بود.

بعد از پافشاری زیاد بالاخره شروع کرد به گفتن علت این حال‌اش، قصه‌های که انسان از شنیدن آن وحشت زده می‌شد با شنیدن قصه هایش حالتی که بالای داکتر بود بالای من مادرم و خواهر کوچکم حاکم شد و از ترس و وحشت و بربریت طالبانی که حرف از دین و دینداری می زنند شوکه شده بودیم. و تا امروز هرجای که لحظه‌ی تنها می‌شوم یا حرف از مفقود شدن دختر ها میاید این فکرها رهایم نمی‌کند.

می‌گویم می‌شود بگویی داکتر خانم چی گفت؟
همان‌طور که به‌جای نامعلومی خیره شده است می‌گوید؛  گفت که یک روز شوهرم از شفاخانه دیرتر آمد و حالت پریشان داشت، پیوسته حرف‌های که قبلن از او کم شنیده بودم تکرار می‌کرد گفتم چی گپ شده چرا عصبانی هستی؟ در شفاخانه کدام مشکل پیش شده کسی چیزی گفته؟ جواب نداد، هر لحظه به این فکر می‌کردم که چه گپ شده باشد! در آن شب حرف زیادی نزد و از وقت معمول کمی وقت تر خوابید، فردای آن روز که با شوهرم صبحانه می‌خوردیم، زنگ دروازه ما به صدا در آمد، پسرم آمده و گفت پدر: طالبان شما را پرسان دارند. شوهرم از جایش بلند شد و به طرف دروازه رفت، لحظات بعد، چند طالب داخل خانه شد و یک رنجر (خودرو) با چند سلاح دار پشت دروازه ایستاده بودند.

بعد از گفت‌وگوهای زیاد گفت؛  برخیز می‌گویند به دیدن مریضی باید برویم!
ترسیدم و به لرزه افتادم که ما را کجا می‌برند گفتم؛ باید شفاخانه ببرند، چرا به سراغ من و تو آمدند مگر در شهر کم داکتر است و از کجا می‌داند که من داکتر هستم و خانه ما را از کجا می‌داند؟
پشت این کار کدام گپی دیگری نباشد؟ شوهرم با آرامی گفت: نخیر گپی نیست تشویش نکن من در کنارت هستم. با شنیدن این سخن‌اش یک آرامش نسبی به من حاکم شد. از خانه با صد تشویش بیرون شده سوار موتر نظامی شدیم، زمانی‌که در موتر سوار شدیم، یکی به زبان پشتو گفت چشمان این‌ها را ببندید! شوهرم تاجیک و من از یک خانواده پشتون قندهاری هستم و دانستم که این‌ها از قندهار هستند. منم به زبان پشتو گفتم: چرا چشمان ما را می‌بندید مگر ما به دیدن مریض شما نمی‌رویم؟ به طرف من نگاه کرد و جوابی نداد.
چشمان ما بسته به یک مسیر نامعلوم با هزار پریشانی می‌رفتیم تقریبا ۱۸ دقیقه کوچه به کوچه راه رفتیم یعنی یک مسیر مستقیم نبود. شاید هم در نزدیکی‌های ما به مکانی می‌رفتیم بخاطری این‌که ندانیم کجا می‌رویم کوچه به کوچه موتر را می راندند. بعد داخل یک‌خانه شدیم و یک طالب خواست که از شانه من بگیرد تا پیاده‌ام کند شوهرم با خشونت پاسخ داد! گفت: دست نزن!
من دقیقاً نمی‌دانستم این‌جا کجاست، و ما در اینجا چی کار داریم مریض کجاست و این‌همه عسکر با چهره‌های متفاوت در این‌جا چه کار می‌کنند!
به یک زیر زمینی راهنمایی شدیم، زمانی که دروازه باز شد وحشت زده شدم، آن‌چه می‌دیدم غیر قابل باور بود و خود را در آغوش شوهرم انداختم، تقریبا ۲۸ زن جوان در یک زیر زمینی نگه‌داری می‌شد!
در گوشه یک خانم دراز کشیده بود و یک خریطه‌ای سیروم به دست‌اش تطبیق شده بود، به سختی نفس می‌کشید، در یک لحظه به بدبختی خود ما و زن بودن در این کشور پی‌بردم و آن زمان فهمیدم که چرا این جا آورده شدیم!
یکی از نظامیان طالبان با یک خانم که فکر می‌کنم همدست شان بود گفت: همه‌ی این‌ها را معاینه کنید، کدام شان حامله است، کدام شان نیست! و چه مشکل دارند به همه شان رسیدگی کنید! ترسیدم و وحشت سرا پایم را گرفته بود.
گفتم من با یک آله معاینه به این همه چگونه رسیدگی کنم؟ گفت تشویش نکن، یک اطاق مجهز در منزل بالا داریم. به منزل بالا رفتیم، یک اطاق مجهز با تمام امکانات طبی پیشرفته‌تر زیادتر به یک معاینه خانه نسایی و ولادی می‌ماند. مثل یک بازی از قبل طرح‌ریزی شده، چه کسی با سر نوشت و زند‌گی ما بازی کرده بود؟ چی کسی آینده‌ی ما را چنین تاریک رقم زده بود؟
فهمیدیم که چه چیزی در جریان است این‌جا تنها مکانی برای شهوت رانی یا مهار کردن نفس نیروهای طالبان نبود بلکه زیادتر به فابریکه تولید کودک شاید هم برای اهداف شوم شان در آینده ها می‌ماند. هیچ چاره‌ای جز کمک کردن را نداشتم. با خون سردی گفتم قرار است چه کسی را معاینه کنم؟
یکی به نام “قاری قیس” که خود را باشنده میدان وردک معرفی کرده بود و این زنان را خانم‌های شرعی مجاهدین می‌دانست، دستور داد تا به مشکلات همه‌ی آن‌ها رسیدگی کنم و از آن‌چه که در این‌جا می‌بینم به هیچ فردی یادآوری نکنم، حتی به اعضایی فامیل‌ام، در غیر آن صورت شوهرم را می‌کشند. با ترسی که داشتم و جهنمی که در آن هم‌نسلان‌ام را می‌دیدم، همه را قبول کردم و چاره‌ی جز این نمی‌دیدم به خود تلقین کردم که باید وظیفه داکتری خود را انجام بدهم.
از شوهرم در کنارم بود خواستم تا اطاق را ترک کند و از طالبان نیز خواستم باید تنها باشم و اطاق را ترک کنند. طالبان نپذیرفتند، من هم از معاینه کردن سر باز زدم و گفتم این‌طور عادت ندارم باید با مریض تنها باشم تا بتوانم درد او را بهتر تشخیص بدهم این در موجودیت شما ممکن نیست.
شوهرم از جایش بلند شد به دنبال آن طالب نیز بلند شد. اما با نگاهای ترسناک‌اش فهماند پشت در می‌ماند و مراقب است.
دو تن از خانم‌ها را صدا زدند و بعد چند دقیقه دو خانم با جسم بی روح آمدند، در شروع یک خانمی را که آزادانه رفت و آمد می‌کرد و معلوم بود هم‌دست شان است ندیدم و حدس زدم بیرون است، بعد به این خانم‌ها گفتم یکی تان مریض بیاورید دیگری تان به من کمک کنید که این‌ها باید معاینه شوند پذیرفتند خانم‌ها با نام‌های مستعاری چون بهشته و حوا… حاضر شدند، یکی از این بانوان از استان غزنی و از قوم هزاره بود و دیگری باشنده اصلی کابل قزلباش و یا هم تاجیک بود بدون حرف و حرکتی آمدند و بعد معاینه رفتند. از بهشته که نام اصلی‌اش چیزی دیگری است پرسیدم چند زن در این‌جا است، گفت: در شروع ما را که آوردند شش نفر بودیم، بعدا به تعداد ما افزوده شد. یک تعدادی را هم بردند دوباره نیاوردند.
آن‌چه می‌شنیدم دشوار بود و باورم نمی‌شد داخل این شهر چنین ظلم هایی در چنین عصری رخ می‌دهد.
با کنجکاوی پرسیدم مگر شما خانم‌های شرعی مجاهدین نیستید؟ این‌ها چنین می گویند!
خندید و گفت: اگر شرعی باشم چرا نمی‌برند ما شفاخانه‌های رسمی؟ ما خانم همه مجاهدین هستیم و چشم هایش آب زد. پرسیدم یعنی چی؟
چیزی نگفت و از سکوت‌اش فهمیدم همه چیز جبر است.
از او خواستم تا کسی کمی عاجل تر مریضی دارد بیاورند!
به نوبت یک یک می‌آمدند هر کدام شان از خود حکایت به گفتن داشتند، و دردی، یکی از جلال آباد بود پدرش در حکومت قبلی قاضی قبلی بود و طالبان بخاطری آنچه را که رفتار منصفانه پدرش نمی‌دانستند دخترش را به زور آورده بودند چون آن مردن پیر بود و پسری هم نداشت تا طالبان آن را به نیت انتقام به‌قتل برسانند و یا زندانی کنند، بنا خواستند از آن دختر معصوم بی‌گناه انتقام بگیرند، او هنوز بیست و پنج سال سن داشت و آثار شکنجه در و جودش به راحتی دیده می‌شد بندهای پشت دست چپش داغ شده بود، ولی فهمیده نمی‌شد داغ سگرت بود یا با سیخ و یا کدام شَی دیگر داغ سوختانده شده است، بندهای دستش مثل این‌که با چیزی سخت بسته شده باشد و یا در هنگام شکنجه جسمی و یا هم تجاوز به آن حالت رسیده بود به کبودی گرایده بود، زمانی که آله معاینه را خواستم پیش سینه و در تخت پشتش قرار بدهم داغ‌های سگرت و آثار شکنجه چوب را در بدن‌اش دیدم.

هیچ چیزی نپرسیدم! چون تحمل شنیدن جواب‌های شان را نداشتم.
بعد یکی که دهن دروازه بود صدا زد دل‌آرام را بیاورید، به نوبت همه شان به معاینه آورده شدند و تقریبا پنج ساعت مصروف معاینات شان بودم.
غم و اندوه و تجاوز های پیهم، تمام زندگی شان را در بر گرفته بود. بعضی‌های شان مرگ را بر این زندگی ترجیح می‌دادند و حاضر به معاینه یا خوردن دارو نمی‌شدند، و راهی هم برای پایان دادن زندگی شان یا دردهای شان نداشتند.
یکی از آن دختران که خود را باشنده کابل معرفی کرد تضرع داشت “داکتر صاحب چه میشه یک پیچ‌کاری سمی به من تطبیق کن خونم خود را حلال می‌کنم. نمی‌خواهم این زندگی را داشته باشم” گفتم، تحمل کن و ندانستم دیگر چی‌بگویم.
با صدای تقریبا بلند گریه کرد من هیچ‌گناهی نکرده بودم، پدرم سالهای قبل در انتحاری سفارت آلمان تکه و پارچه شد برادر ندارم چند خواهر کوچک و یک مادر ضعیف دارم بدون هیچ بهانه‌ای یک روز آمدند مرا از جاده برداشتند، و به این‌جا آوردند. دو ماه است که در اینجا هستم از مادرم احوالی ندارم، نفسم تنگ می‌شود، از خودم از زن بودنم از بدنم نفرت دارم.

پرسیدم ترا به نکاح خود در آوردند؟
گفت: نکاحی چه، اصلاً نه ملای دیدم نه نکاحی شام روز اول مرا آوردند در یک اطاق تنهایی هر طرف اطاق را جستجو می کردم تا چاقو و یا یک وسیله‌ی پیدا کرده خود کشی کنم. چون می‌دانستم چه بلای بالایم قرار است بیاید ولی نیافتم، هرچه به خدا تضرع و زاری کردم کسی نبود صدایم را بشنود اطاق در منزل تهتانی بود تنها راه خروجی دروازه اطاق بود که آن هم از بیرون بسته شده بود، ساعت ها به تنهایی در اطاق بودم تا این‌که یک طالب آمد و من با تن لرزان زاری می کردم من هیچ گناهی ندارم، نه با جمهوریت بودیم و نه هم با امارت، یک انسان عاجز هستم و تنها می‌خواهم زندگی کنم. اصلا به حرف‌های من گوش نداد!
به منزل بالایی برده شدم، یک اطاق در منزل اول بود در اطاق دستشویی و حمام بود، من که چندین ساعت در بند بودم در همان شروع که از سرک برداشتند حالت خوبی نداشتم، دست و روی خود را شستم و به آرزوی این بودم که شاید رهایم کنند، بین امید و نا امیدی زندگی بودم بعد از چندین ساعت یک طالب با موی‌های بلند داخل اطاق شد از من چیزهای پرسان کرد، اما هیچ کدامش به من ربط نداشت!
بعد بیرون برآمد چند دقیقه بعد با آب میوه و کیک داخل اطاق شد. به من پیش کرد تا بخورم من که نمی‌دانستم گرسنه بودم یا نه، اصلا دلم نمی‌شد از ترس پذیرفتم، اما نخوردم.

یک قربانی روایت کرد: شخصی که در دروازه از شما پذیرایی کرد نامش فیض‌الله است او همان کسی است که روز اول با من ملاقات کرد، این شخص از جهاد فواید احادیث و هر آن‌چه که به خود شان مفید بود برایم گفت. در اخیر از جاریه و جهادالنحکاح بحث کرد. برادر گفته تضرع کردم زاری کردم مادرم منتظرم است رها کنین بروم من هیچ کاره‌ی نیستم جز یک شهروند عادی، اصلا تاثیری نداشت. به من پیشنهاد داد تا در صورت هم‌بستری با او مرا رها می‌کند. فعلا جز چند نفر محدود کسی دیگری نیست، من نپذیرفتم و شروع به گریه و زاری کردم. اما هیچ تاثیری نداشت، آخر سر برایم گفت اگر این کار راه قبول نکنی شاید حالت.های بدتر از این بالایت بیاید.
در روز اول فیض الله بدون رضایت من بالایم تجاوز کرد، در همان روز چند طالب دیگر نیز آمدند، تقریبا از دو ماه زیادتر در اینجا هستم تا اکنون بیش از صد  طالب بالای من و دیگر زنان و دختران تجاوز می‌کنند، اکثریت شان عرب، پاکستانی و چیچین هستند، یک زمانی از غیرت افغانی حرف می‌زدند از ناموس و وقار، اما امروز غیرت و ناموس شان را به اجنبی ها لیلام می‌کنند و زیر پای شان می‌اندازند.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=10570

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار