زهرا، قربانی تیغ وتاریکی طالبان

نویسنده: نویسنده: یحیی فیضی

در یکی از ولسوالی‌های دورافتاده ولایت تخار، جایی که بادهای سرد کوهستان قصه‌های غم‌انگیز را با خود حمل می‌کنند، دختری به نام زهرا زندگی می‌کرد. زهرا شانزده بهار زندگی اش را پشت سر گذاشته بود، با چشمانی به رنگ آسمان صبح و لبخندی که انگار خورشید را به روستای خاک‌آلودش می‌آورد. او دانش‌آموز صنف دهم مکتب دخترانه بود، تنها پناهگاهی که در آن گوشه‌ی فراموش‌شده برای دختران وجود داشت. هر روز صبح، وقتی آفتاب هنوز بر پشت کوه‌ها خفته بود، زهرا با کیف پارچه‌ای که مادرش برایش دوخته بود، راهی مکتب می‌شد. در راه، با سنگ‌های کوچک کنار جاده بازی می‌کرد و زیر لب شعرهایی را که خودش سروده بود زمزمه می‌کرد: «روزی قلمم آسمان را می‌شکافد، روزی نور می‌شوم در این شب بی‌پایان.» او رویاهایی بزرگ در سر داشت؛ می‌خواست معلم شود، می‌خواست به دختران روستایش الفبا بیاموزد، می‌خواست نامی از خودش در تاریخچه‌ی کوچک ده‌شان به جا بگذارد.

مکتب برای زهرا فقط جای درس نبود، خانه‌ی دومش بود. آنجا با دوستانش می‌خندید، با معلمش از آینده حرف می‌زد و در حیاط خاکی‌اش زیر درخت توت کهنسال، رویاهایش را با مداد روی کاغذ می‌کشید. اما این شادی کوتاه بود. یک روز، مثل طوفانی که بی‌خبر می‌رسد، خبر آمد که طالبان آموزش دختران را ممنوع کرده‌اند. درِ مکتب با زنجیر آهنی بسته شد و صدای زنگش برای همیشه خاموش گشت. زهرا آن روز کنار درِ بسته ایستاده بود، دستش را روی قفل سرد کشید و اشک‌هایش بی‌صدا روی زمین ریخت. به خانه که برگشت، مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: «صبر کن دخترم، شاید این روزها بگذرد.» اما زهرا در دلش می‌دانست که این صبر، شاید پایانش را نبیند.

روزها به کندی می‌گذشتند. زهرا دیگر آن دختر پرشور نبود. در خانه به مادرش کمک می‌کرد، گوسفندان را به چرا می‌برد و شب‌ها، وقتی همه خواب بودند، در نور لرزان چراغ کتاب‌هایش را می‌خواند. مادرش گاهی او را می‌دید که با انگشت روی هوا حروف را می‌نویسد، انگار هنوز در صنف درسی است. یک شب، زهرا به مادرش گفت: «مادر، اگر روزی نتوانم معلم شوم، لااقل داستانی از من بماند که دختران دیگر بخوانند.» مادرش لبخند تلخی زد و گفت: «داستان تو، داستان امید است، زهرایم.» اما سرنوشت، قصه‌ی دیگری برای او نوشته بود.

چند ماه بعد، در یک غروب سرد پاییزی، وقتی زهرا در حیاط خانه مشغول شستن لباس‌ها بود، سایه‌ای شوم بر دیوار گلی افتاد. مردی قد بلند با ریشی انبوه و چشمانی که هیچ رحمی در آن نبود، وارد شد. او یکی از جنگجویان طالبان بود که از مدت‌ها پیش زهرا را زیر نظر داشت. روزی که زهرا در کوچه با خواهر کوچکش، لیلا، بازی می‌کرد، نگاه سنگین آن مرد روی او افتاده بود. حالا آمده بود تا شکارش را با خود ببرد. تفنگش را به سوی پدر زهرا گرفت و با صدایی وحشتناک و با زبان پشتو گفت: « لور دې زما مال دی.»

پدر زهرا، که پاهایش از کار سخت سال‌ها خسته بود، به زانو افتاد و التماس کرد: «به جان بچه‌هایم، او فقط یک دختر است، رحم کن!» مادرش خود را جلوی زهرا انداخت و فریاد زد: «او را نبرید، من جای او می‌آیم!» اما مرد با ضربه‌ای او را کنار زد و زهرا را که از ترس می‌لرزید، به زور گرفت. زهرا فریاد کشید، دست و پا زد، به در و دیوار چنگ انداخت، اما دست‌های خشن آن مرد مثل زنجیر او را به سوی تاریکی کشاند. لیلا، خواهر کوچکش، از گوشه‌ی حیاط گریه‌کنان تماشا می‌کرد و مادرش روی زمین افتاده بود، با مشت به خاک می‌کوبید و ناله می‌کرد: «خدایا، دخترم را برگردان!»

زهرا را به کلبه‌ای مخروبه در دامنه‌ی کوه بردند، جایی که جز صدای باد و زوزه‌ی گرگ‌ها چیزی شنیده نمی‌شد. آنجا، روزها و شب‌ها برایش یکی شدند. دست و پایش را با طناب بستند و او را در اتاقی تنگ و تاریک نگه داشتند. دیوارهای گلی سرد، تنها شاهد اشک‌هایش بودند. آن مرد، که زهرا حتی نامش را نمی‌دانست، بارها به او تعرض کرد. هر بار که زهرا مانع می شد با سیلی و لگد جوابش را می‌داد. زهرا دیگر آن چشمان پرنور را نداشت؛ جای امید، وحشت و درد در وجودش جا خوش کرده بود. شب‌ها زیر آسمانی که دیگر ستاره‌ای در آن نمی‌دید، به دیوار خیره می‌شد و زیر لب زمزمه می‌کرد: «خدایا، یا مرا ببر یا این کابوس را تمام کن.» گاهی به یاد مادرش، به یاد لیلا، و به یاد کتاب‌هایش گریه می‌کرد. یک شب، در اوج ناامیدی، با ناخن‌هایش روی دیوار گلی نوشت: «زهرا اینجا بود، ستاره‌ای که خاموش شد.»

ماه‌ها گذشتند، مثل سال‌هایی که هیچ پایانی نداشتند. در روستا، مادر زهرا هر روز به کوه‌ها نگاه می‌کرد و دعا می‌کرد که دخترش زنده باشد. پدرش دیگر حرف نمی‌زد، فقط هر غروب کنار در می‌نشست و به جاده خیره می‌شد. لیلا، که حالا بزرگ‌تر شده بود، هر شب خواب زهرا را می‌دید و صبح با گریه از خواب بیدار می‌شد. اما یک شب، در اوج سرمای زمستان، وقتی برف زمین را سفیدپوش کرده بود، صدای قدم‌هایی سنگین در کوچه پیچید. مادر زهرا، که از غم و بی‌خوابی چشمانش گود افتاده بود، به سوی در دوید. در را که باز کرد، دنیا برایش سیاه شد. زهرا آنجا بود، اما نه آن زهرای زنده و پرامید. جسدش، سرد و بی‌جان، پشت در افتاده بود. لباسش پاره‌پاره، بدنش پر از زخم و کبودی، و موهای سیاهش که روزی باد با آن‌ها بازی می‌کرد، حالا به خون خشک‌شده آغشته بود. مادرش خود را روی جسد انداخت، موهایش را نوازش کرد و با صدایی که از اعماق وجودش می‌آمد فریاد زد: «زهرایم، نورم، چرا رفتی؟ چرا مرا تنها گذاشتی؟» پدرش با دشواری خود را به در رساند، به زهرا نگاه کرد و اشک‌هایش بی‌صدا روی زمین یخ‌زده ریخت. لیلا از گوشه‌ی اتاق فقط گریه می‌کرد، انگار قلب کوچکش شکسته بود.

صبح روز بعد، روستا در سکوتی مرگبار فرو رفت. چند نفر از همسایه‌ها آمدند، جسد زهرا را شستند و در پارچه‌ای سفید پیچیدند. او را در گوشه‌ی قبرستان کوچک روستا، زیر همان درخت توت خشکیده که روزی زیر سایه‌اش با دوستانش خندیده بود، دفن کردند. مادرش کنار قبر زانو زد، با دست‌های لرزان خاک را لمس کرد و گفت: «دخترم، درس آخرت را خواندی، اما کاش من جای تو بودم.» پدرش سنگی ساده روی قبر گذاشت و با خطی کج و معوج نوشت: «زهرا، دخترم، ستاره‌ام.» لیلا هر روز شاخه گلی از باغچه می‌چید و روی قبر می‌گذاشت، زیر لب می‌گفت: «زهرا، تو هنوز با منی.»

روستا سوگوار بود، اما ترس مثل سایه‌ای سنگین همه را در خود گرفته بود. هیچ‌کس جرأت نداشت حرفی بزند یا عدالت بخواهد. آن مرد، آن هیولا، هنوز در کوه‌ها بود، آزاد و بی‌مجازات. زهرا رفت، اما داستانش در دل کوه‌ها، در کوچه‌های خاکی، و در قلب کسانی که او را می‌شناختند ماند. او که می‌خواست ستاره‌ای در آسمان تاریک دهش باشد، حالا فقط نامی بود بر سنگی سرد، یادآور ظلمی که نه تنها زهرا، بلکه هزاران دختر دیگر را در خود بلعیده بود. مادرش هر شب به آسمان نگاه می‌کرد و زیر لب می‌گفت: «زهرایم، ستاره‌ام، کاش می‌دانستم کدام ستاره تویی، تا هر شب با تو حرف بزنم.»

زهرا خاموش شد، اما قصه‌اش، مثل آتشی زیر خاکستر، در دل‌ها زنده ماند، قصه‌ای از امید، از درد، و از ستاره‌ای که در تاریکی گم شد.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=15312

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار