( این نوشته محصولِ بخشی از گفتوگوهای من با آزاده مرد جهاد و مقاومت جناب جنرال صاحب بازمحمد هلال “پریان” است. ایشان یکی از اولین فداییان پریان بود که در اوایل سال پنجاه و هشت با آمر صاحب پیوسته بود و تا امروز برآن عهدی که بسته است، پایبند است. در حادثهی منجهور که در همین سال اتفاق افتاده بود، او سرگروپ بخشی از مجاهدین پریان در قرارگاه بازارک بود و در این جنگ شدیداََ زخمی شد. منجهور یک قریه کوچک است که روبروی بازارک (مرکز پنجشیر) موقعیت دارد. آنچه را در اینجا نوشته ام، در پی پرسش و پاسخ با جناب جنرال صاحب بدست آورده ام اما غالبا با زبان و قلم خودم نوشته ام. برای اینکه جایی از گفتههای ایشان عبور نکرده باشم، نوشته را به سمع ایشان رسانده ام و تایید وی را گرفته ام)
قصهی خونین منجهور از این قرار است که اواخر عقرب سال ۱۳۵۸ آمر صاحب به ما (اغلبا مجاهدین پریان) که در گردنه شاهمردانِ دشتریوت قرارگاه داشتیم، دستور داد که در دهن شابه موقعیت بگیرید و از آنجا بروید طرف پارنده که قبلا قرارگاه پناه خان شهید و مجاهدیناش بود. البته در این سال تاهنوز جهاد در پنجشیر گسترش نیافته بود و مجاهدین قرارگاهها اغلبا همین گروپ های حصه اول و پریان و یک تعداد محدود از عساکر غند کوهی اسمار بودند. رژیم کمونیستی در بقیهی پنجشیر نفوذ قابل ملاحضهی مردمی داشت و جغرافیا نیز در اختیارش بود. بههرحال، مسئولین این قطعه به این شکل بودند:
جگرن عنایت الله از قره باغ بحیث قوماندان؛
قوماندان غلام اکبر ( از قریه کوهسار پریان ) رییس ارکان؛
قوماندان حاجی بازمحمد از قریه شانیز پریان بحیث آمر عمومی ؛
من ( جنرال بازمحمد و عبدل فرزند نور از قریه شانیز پریان) به حیث سرگروپها؛
و تعداد سی و هشت تن از مجاهدین پریان و چند تن از حصه اول و عساکر غند کوهی اسمار؛
بعد از هدایت آمر صاحب طرف بازارک حرکت کردیم. بهجز در منطقهی دهن شابه که با یک تعداد عساکر دشمن مواجه شدیم و پس از یک درگیری کوتاه آنان به ما تسلیم شدند، دیگر تا پارنده در هیچ جایی دشمن قرارگاه و پوسته و چیزی نداشت. بناء ما از مسیر سرک عمومی به بازارک و سپس به قرارگاه پارنده رفتیم. در آنجا یک شب بیشتر نبودیم، دوباره به قلات پارنده باز گشتیم. در قلات در یک مسجد ساکن شدیم. مردم محل نان و آب برایمان تهیه می کردند. آمر صاحب برایمان خبر داد که در قرارگاه همه چییز است. ما نفر روان کردیم و یک مقدار مواد غذایی که شامل برنج و آرد و بوره و همین چیز ها میشد، از قرارگاه پارنده آوردیم پایان. قبل ز اینکه ما به پارنده برسیم، پناه شهید از راه کوه، خودش را به شابه رسانده بود.
پنج روز یا بیشتر از رفتن مان گذشته بود که قوماندان غلام اکبر گفت باید از اینجا هم پایان برویم و در روی بازاک موقعیت بگیریم. آدم سر سختی بود و با اصرار او حاجی بازمحمد و جگرن عنایت الله هم این پیشنهاد را قبول کردند. عساکر دشمن در رخه بود اما دو سه پوسته در همین کوه سر ولایت که حالا برق بادی جور کردند، داشتند. بناء آمدیم در روی بازارک، در نزدیک پل، پشت سرک یک تعمیر خالی از سکنه بود که ما در آن جابجا شدیم. این تعمیر، یک دروازه رو به سوی سرک داشت و یک در عقبی هم رو به سوی درهی پارنده. در داخل حویلی اش آب هم بود و جایی منظمی با لحاف و دوشک و همه چیز داشت. در اینجا نان و مصارف مان را خودمان آماده کرده بودیم و یک مقدار هم مردم کمک می کردند که به خواست خودشان بود.
نظم ما در قرارگاه به شکلی بود که پهره داری ۲۴ ساعته و همین طور گزمهی شبانه روزی داشتیم که گروپ گزمه، غالبا تا منطقه سریچه ( اکنون مقبره آمر صاحب) را گشت زنی میکرد. وقتی آمر صاحب خبر شد که ما به بازارک آمدیم، چند مرتبه برایمان نامه روان کرد که دوباره به پارنده برویم اما قومندان غلام اکبر قبول نکرد. گفت جایمان امن است. دشمن دور از ما در منطقه رخه است و نمی تواند به ما آسیب بزند.
نزدیک به یک ماه از اینکه در روی بازارک آمده بودیم گذشته بود و تاریخ ۲۱ قوس سال ۱۳۵۸ بود. یک جمع مان که شامل گروپ گزمه بود، بعد از صرف صبحانه، رفتیم طرف سریچه. در این جمع من بودم، جگرن عنایت الله بود، عبدل شهید بود و صوفی صاحب داد ( از قریه قلعه پریان ) بود. همین روز از سریچه بالا شدیم در گردنه همین کوهی که بالای سریچه است و منطقه را کروکی گرفتیم. جگرن گفت باید بزودی سر این پوسته ها یک عملیات اجرا بکنیم. وقتی دوباره از کوه پایین شدیم، خیلی خسته بودیم و وقت زیادی از وقت نماز پیشین هم گشذته بود. ما چاشت هم چیزی نخورده بودیم. در یک جای نشستیم. کمی نان خشک نزد من بود، جگرن عنایت الله از من خواست که مقداری از آن، برایش بدهم. بعد از اینکه نان را گرفت، دیدم بسیار لباسش چرک گرفته سر و وضعش گدود است. گفتم جگرن صاحب لباس هایت زیاد چرک شده. گفت بلی چرک شده. بعد از گریبان خود گرفت، لباسش را بوی کشید گفت: میفهمی فلانی! این بوی پنجشیر که در کالایم نشسته است و تصور میکنم که بوی بهشت است.
نزدیک های نماز عصر، دوباره به قرار گاه بازگشتیم. در قرارگاه جگرن مرا گفت که امشب نوبت گزمه از توست؟ گفتم بلی. گفت گزمه نروی. گفتم چرا؟ گفت فردا شب ما و شما عملیات داریم. دوست دارم خوابت پوره باشد. گروپ پهره داری وظیفه اش را انجام بدهد اما گزمه نروید. گفتم: چشم.
یک جوان بسیار خوش برخورد که خودش را از دره معرفی کرده بود، گاه گاهی به قرارگاه میامد و در مدتی که ما آنجا بودیم، به خوبی خودش را با همه آشنا کرده بود. او همین شب در قرارگاه بود. ساعت های هشت شب این جوان به من گفت که من جایی کار دارم میروم، دوباره به قرارگاه میایم، اگر لطف کنید نام شب را برایم بدهید. من گفتم نام شب به مهمان ها نیست. وقتی که رفتی، ناوقت میشود، دوباره برنگرد. این جوان جاسوس بود. وقتی میرود این جریان را که ما امشب گزمه نداریم را به دشمن گزارش میدهد. قوماندان عساکر دشمن که پسانها فهمیدیم که پسر کاکای جگرن عنایت الله و از قره باغ بود، از این جوان میپرسد که در بین شان یک کسی بنام جگرن عنایت الله هم است؟ او برایش می گوید که نه. به این ترتیب عساکر دشمن، همین شب پلان عملیات علیه ما را می گیرند و تا نزدیک های صبح که ما از خواب بیدار می شویم، چهار طرف قرارگاه ما را محاصره می کنند. این تاریخ بیست و دوی قوس پنجاه و هشت بود.
قبل تر از نماز صبح حاجی بازمحمد شهید مرا از خواب بیدار کرد. هنوز تعداد زیاد مجاهدین خواب بودند. من از جایم بلند شدم، دادربیگ را به نماز بیدار کردم و خودم رفتم به باغچهی پشت تعمیر که وضو بگیرم. وقتی وضویم را تمام کردم. کمی هوا روشن شده بود. وقتی ایستاده شدم که رویم را پاک کنم، متوجه شدم که در لُلم بالای سر مان، جنبش و حرکت زیادی معلوم میشود. اول فکر کردم حیوانات است. بعد کمی دقت کردم و متوجه شدم که آدمهای زیادی در آنجا موقعیت گرفته اند و آنان عساکر دشمن بودند. دویدم طرف اطاق ها و همه را بیدار کردم که عساکر دشمن در اطراف مان است، باید از اینجا بیرون شویم. همه پرسیدند که حاجی باز محمد و جگرن کجا استند؟ گفتم رفتند به مسجد که نماز بخوانند. این دو همیشه به جماعت در مسجد میرفتند که کمی از ما دورتر بود. همه چنته هایمان را گرفتیم، از تعمیر برامدیم در نزدیک تعمیر یک زمین زراعتی بود که بخشی از آن با دیوار احاطه شده بود. به این زمین خودمان را رساندیم. گفتیم پراکنده شوید در پشت همین دیوار.
در این لحظات، دشمن متوجه شد که ما از آمدن شان باخبر شدیم، ما را هم از کوه و هم از ساحه مکتب که قبلا جابجا شده بودند زیر آتش گرفتند. پشت سرمان را هم گرفته بودند. در همین سنگهای هم که روبری منجهور در طرف بازارک قرار دارد تا نزدیک دریا که یک خانه ویرانه آنجا بود، خلقی ها جابجا شده بودند. من متوجه شدم که بلندگو-ی- که برای صدا کردن بالای یکدیگر در میدان تعلیم و عملیات از آن استفاده می کردیم( چون مخابره و چیزی نداشتیم) پیش مان نیست. جوانی از قریه نودانک با ما بود که از خانه برای پیوستن به جهاد فرار کرده بود. نامش آغامیر بود. او را گفتم که برو بلندگو (لودسپیکر) را بیاور. وقتی رفت و دوباره برگشت، زیر آتش دشمن قرار گرفت. او بلندگو ره دور انداخت و خودش در پناه درختان، در شاخ یک درخت بالا شد و همانجا ماند. البته در آن موقعیت دشمن نمیتوانست او را ببیند.
من همرای محمد یاسین و دادر بیگ آمدیم ( مجاهدین قریه کلکوا) طرف همان خانه ویرانه که نزدیک دریا بود. نمیدانستیم که دشمن قبلا آنجا موقعیت گرفته بود. وقتی نزدیک شان شدیم، شروع به فیر کردند. ما دوباره طرف بازارک دور خوردیم. در همین منطقه یک جنگل کوچک از درختان کَرَتَه بود که حالا در بین شان یک کلینیک ساخته شده، خودمان را همانجا رساندیم تا از آتش دشمن پناه شویم.
وقتی آنجا رسیدیم، اکثریت مجاهدین همانجا جمع شده بودند. سارنوال که نامش فراموشم شده و از قرهباغ بود، هم همینجا پیدا شد. دشمن از سه طرف سر ما فیر میکرد. دعا کردیم و مشورت کردیم که تنها راه حل مان گذشتن از دریا و قرار گرفتن در سمت منجهور است. باید بپریم به دریا. سارنوال مرا گفت که سر همین کسانی را که در خانه ویرانه استند فیر کنم تا آتش شان کم شود و مجاهدین به دریا خیز بزنند. من پنج تیره داشتم. گفتم خودت کلاشینکوف داری، خودت فیر کن. او شروع کرد به فیر کردن طرف دشمن و ما همه خیز زدیم در دریا… البته باران گلوله اینها همچنان ادامه دارد و یک گلوله از پشت به ابُل (از قریه سیگمان پریان) اصابت کرد. اودر نزدیک من بود، مرا گفت که به من مرمی اصابت کرده. من دستم را بالا کردم گفتم از شانه من محکم بگیر. در همین لحظه مرمی دشمن در دست من هم اصابت کرد. در وسط دریا یک سنگ هموار کمی بلندتر از سطح آب دیده میشد، ابُل خود را به سنگ رساند و سر همین سنگ بالا شد. بسیار بیقرار بود. گاهی خودش را دراز میکرد و گاهی می نشست و به همین شکل، روی همان سنگ جان به جان آفرین تسلیم کرد. او اولین شهید منجهور بود.
من هنوز در بین آب بودم و سرم فیر میکردند. وقتی که نزدیک بود که از دریا بیرون شوم، آتش دشمن خیلی زیاد شد، من طرف اینها رویم را دور دادم و خودم دربین آب نشستم. چند فیر طرف دشمن کردم که دشمن دوباره مرا هدف قرار داد و دو مرمی دیگر به من اصابت کرد. یکی به پای راستم و یکی هم به پای چپم. دیدم که فیر کم نشد، تفنگ را پشت سرم انداختم. در انداختن تفنگ خودم هم به پهلو ملاق خوردم و به این ترتیب اکثر بدنم از آب بیرون شد و درواقع در لب دریا قرار گرفتم. یک مرمی دیگر در نزدیک پهلوی چپم اصابت کرده که کمی بند تجهیزاتم را هم گرفته بود. فکر کردم که این گلوگه پشت و شکمم را دریده اما وقتی خودم را تکان دادم، دیدم که پهلو و پشتم سالم است. کمی دیگر هم خودم را به روی شکم بیرون کشیدم و پاهایم هنوز در آب بود که گلوله دیگر دشمن، از پهلوی گوشم گذشت و به سیل اثابت کرد که در پیش چشمم بود.
در همین لحظه، چند گلوله در اطراف قوماندان غلام اکبر شهید که از دریا گذشته بود و میخواست به من کمک کند، اصابت کرد. هرچند به او آسیب نرساند اما او نتوانست به من کمک کند. بعد از آن عبدل شهید گذشت اما به او مرمی اصابت کرد. یک جویچه در مسافت ده متری یا بیشتر از من (لب دریا) قرار داشت. اکبر دست عبدل را گرفت و او را در همین جویچه رساند. سر عبدل ره روی زانویش گرفت که به اکبر هم مرمی اصابت کرد و هردوی آنها در همانجا ( قوماندان غلام اکبر از کوهسار و عبدل از شانیز) شهید شدند. یک نفر از عساکر غند اسمار که با ما بود، پیدا شد که به او هم مرمی اصابت کرده بود و افتیده بود. من متوجه شدم که دیگر رفته نمیتوانم، دور خوردم و رویم به طرف نیرو های دشمن قرار دادم و چشمم به درمحمد شهید و مامور عبدالله ( از پغمان ) خورد. در دست درمحمد ( از قریه جمع حیدر پریان ) یک چره یی و در دست مامور یک گرینوف است. لحظه ای نگذشته بود که یک گلوله به سر درمحمد اصابت کرد که او هم نقش زمین شد. اما تا وقتی که ساعت های چهار بجه به مسجد منجهور انتقالش دادند، زنده بود. دو مرمی هم در شانه مامور اصابت کرد. خیلی از این گذشت که حاجی بازمحمد و یک سید که از حصه اول بود را هم دیدم که مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفتند و افتیدند.
متعاقب آنها آغامیر از قریه نوداک که قبلا در شاخ درخت بالا شده بود، پیدا شد. خودش را انداخت در دریا و زیر گلوله باران دشمن طرف ما دوید. شاید دو متر مانده بود که به من برسد که به او هم گلوله اصابت کرد. کلمه خواند و در جا شهید شد.
نمیدانم چه حالی داشتم. اما به یادم نمی آید که ترسیده باشم. چون تقریبا ترس را هم فراموش کرده بودم. تصور میکنم که آدم وقتی با مرگ مواجه و چشم به چشم می شوی، دیگر نمی ترسی. من در چنین حالی بودم و چشم در چشمان مرگ دوخته بودم. همسنگران و دوستانم را میددیدم که یکی بعد از دیگر نقش زمین می شوند و خودم هم در موقعیتی نبودم که امید زنده بیرون آمدن از آنجا را میداشتم. در چنین وضعیتی از هوش رفتم. آنچه از این بیهوشی خواب مانند یادم میآید این است که آرزو می کردم که مرا در منجهور انتقال بدهند و مردم به من رسیدگی کنند. البته در اوایل همین بیهوشی کم کم صدای فیر را هم میشنیدم.
ساعت های چهار بعد از ظهر بود که به هوش آمدم. صدای داردبیگ را از بالا شنیدم که میگوید بخیز بالا بیا. در این وقت دشمن منطقه را ترک کرده بود. گفتم در پاها و دستم گلوله اصابت کرده، نمیتوانم از جایم لند شوم. گفت از جایت بلند شو صوفی صاحب داد در نزدیکت است. از جایم بلند شدم، صوفی پیدا شد و دادر بیگ هم آمد. این دو مرا به مسجد منجهور انتقال دادند. آتش آماده کردند و مرا گرم ساختند. یک مقدار شیر و موملایی، مردم روان کرده بودند که من خوردم. بعد از این، کسانی که سالم بود، رفتند سایر زخمی ها و شهدا را آوردند. غریب قلعه هم بود که زخمی شده بود. جگرن عنایت الله هم شهید شده بود. ما در مجموع شانزده نفر شهید داده بودیم.
گپ دیگر اینکه وقتی حاجی بازمحمد و جگرن عنایت الله از مسجد بیرون میشوند، حاجی موفق می شود که خودش را تا لب دریا برساند اما جگرن در نزدیک مسجد با دو عساکر مواجه می شود و یک عسکر را می کشد و خودش نیز شهید می شود. همین جوان دره یی که جاسوس دشمن بود، کارت و تفنگچه او را می گیرد و می برد پیش قوماندانشان که در سر مکتب بودند، به او خبر می دهد که یکی از قوماندان های دشمن هم کشته شده. وقتی قوماندان آنها متوجه می شود که جگرن شهید شده، درجا آن جوان را می کشد. بعد به عساکری که پیشش بودند دستور میدهد که عساکر دیگرشان را بزنند. به این ترتیب بین خود اینها درگیری رخ میدهد و خیلی از اینها کشته میشوند. این اطلاعاتی بود که پسان به گوش مان رسیده بود و نمی دانم که سر آن قوماندان چه آمد.
گپ دوم اینکه گفتم در همان لحظه ای که داشتم بیهوش می شدم، صدای فیر را از طرف خودمان هم می شنیدم. داستان این صدا این بود که وقتی ما به این ترتیب قلع قمع می شویم و یکتعداد مان در این طرف دریا زخمی افتاده بودیم، عساکر دشمن، پل استحکام آوردند تا از دریا عبور کنند و کار همه را یک سره کنند. در این لحظه باشی امیر منجهور که یک قاقک پنج تیره داشت، با یک تعداد مجاهدینی که از دریا موفقانه گذشته بودند، اینها را زیر آتش می گیرند تا از پل عبور نکنند. نبی خان رخه هم که از غند کوهی اسمار آمده بود و با ما بود، شهید شده بود و شش نفر زخمی شده بودیم که من و یک دو نفر از عساکر غند اسمار و قوماندان غریب قلعه در جمع شان بودیم. تا شام در مسجد منجهور ماندیم. زخمی ها و شهدا همه را در مسجد جمع کرده بودند.
ساعت های هشت شب محمدرسول فرزند پناه از کرپیتاب که یکی از مجاهدین و همسنگران مان بود، با محمد یاسین و دادربیگ مرا از آن مسجد منجهور به بادقول انتقال دادند. البته ناگفته نباید گذاشت که گلوله گوشت پای مرا پاره کرده بود و استخوان آسیب ندیده بود. بناء من به کمک اینها سر پای خودم راه میرفتم. در بادقول یک نجار بود که با فضل احمد بای شهربلند رفاقت داشت. ما به خانه او رفتیم و شب را آنجا ماندیم. اینها در پا و دستم لته سوختاندند. ( تکه کهنه را میسوختاندند و خاکستر گرمش را سر زخم میریختند) و شب از ما پذیرایی کردند.
داستان مرد لالِ مهربان
فردا وقتِ نماز از منجهور از خانه میزبان مان بیرون شدیم و آمدیم از پل بادقول گذشته تا سربالایی سنگنه رسیده بودیم که یک مرد لال (گُنگ) پیدا شد. یک مرد مهربانی که سخن گفته نمی توانست اما در آن وقت، کار بزرگی برای من انجام داده بود. او وقتی ما را دید و حتمن فهیمده بود که من در جنگ زخمی شدم. دویده نزدیک ما آمد و اشاره کرد که چند دقیقه منتظرش باشیم. بعد خودش رفت از خانه اش یک مرکب و یک ریسمان و یک تهپایی برایمان آورد. مرا در سر مرکب به شکلی بستند که زخم های رانهایم در پهلو های مرکب، نساید. این مرد لال با مرکبش مرا تا پشغور آورد. در بازار کوچک پشغور یک سماوار کوچکی هم بود که مرا آنجا بردند که صبحانه بخوردیم. کمی بعد، حاجی سید اعظم چکاوک در آن بازار پیدا شد. اینها قبلا گویا از جنگ خبر شده بودند. وقتی وضعیت مرا دید، شخصی را فرستاد که یک اسپ زین کرده برای من آوردند. قبل تر از آنکه طرف پریان حرکت بکنیم، فیض الله کرپیتاب با یک گروپ دوستانش پیدا شد که اینها قصد داشتند، به دره و سپس به نورستان بروند تا اسلحه بیاورند. وقتی اینها ما را دیدند و از شهدا خبر شدند، از رفتن شان به سمت نورستان منصرف شدند و خواستند دوباره با ما پریان بروند.
مرا در همین اسپ سوار کردند و با این جمع حرکت کردیم آمدیم تا به سفید چهر رسیدیم. در سفیدچهر برایمان گفتند که آمر صاحب در نیشپا است. وقتی خبر شد که ما آمدیم، خودش نزد مان آمد. کمی قهر بود که چرا برخلاف امر او در روی بازارک ماندیم و به قرارگاه داخل پارنده نرفتیم. بعد کاکا تاج الدین را که همرایش بود را گفت چنته ات را بیاور. در چنته او یک مقدار ادویه و کمک های اولیه بود. مرا گفت زخم هایت را نشان بده. وقتی زخم هایم را دید، گفت وضعیت سایر مجاهدین چطور است؟ گفتم پنج نفر دیگر هم زخمی است و شانزده نفر شهید داریم. با دستش در پیشانی خود زد.بسیار آه و افسوس کشید گفت همه تان خودتان ره به کشتن دادید. خودش زخم های مرا پانسمان کرد و دوباره بست.
در این وقت مردمان پریان که بیشتر اسپ داشتند از بالا آمدند. آدینه محمد که پسانها خسرم شد، در جمع اولین کسانی بود که اینجا رسیده بودند. آمر صاحب پنجصد افغانی از جیبش کشید به من داد و به خسرم گفت: شما حرکت کنید طرف پریان. زخمی ره بسیار به احتیاط انتقال بدهید و در راه هرکسی که آمد را دوباره باز بگردانید. من بازارک می روم. شهدا را همانجا دفن می کنیم. به همه هدایت داد که بروید بالا. پایان رفتن خطرناک است. سایر مردم باز گشتند اما چند نفر محدود از ورثه شهدا با آمر صاحب رفتند طرف بازاک. ما رفتیم طرف پریان. منطقه برف هم زده بود و پایم هم در راه خون ضایع کرد تا بلآخره به خانه رسیدیم.