دشواری‌های زن بودن و سرباز بودن؛ در مسیر مهاجرت گرده خود را فروختم

نویسنده: دل‌یار خراسانی

با شکیلا در جشنواره توت پنجشیر آشنا شدم. من که قرار بود در لیست شاعران برنامه باشم تا شعری بخوانم همان‌جا کنار مادرم و دیگر زنان نشسته بودم و به جریان برنامه دقت می‌کردم. اغلب زنان و دخترانی که در دور و بر ما نشسته بودند از قوم هزاره و پشتون بودند، که با دعوت شماری از فرهنگیان برای اشتراک در جشن توت و دیدن پنجشیر آمده بودند. آن زمان‌ها که من تازه دو سه سالی می‌شد به شعر نوشتن رو آورده بودم و شوق برنامه‌های ادبی و فرهنگی به سرم می‌زد با مادرم و کاروان مهمانان برنامه از نود فامیلی کابل در ترانسپورت حصارک پنجشیر سوار شدیم و حرکت کردیم. در تمامی راه راننده آهنگ‌های محلی پنجشیر به شمول قرصک را می‌گذاشت.

دختران هزاره و پشتون هم بعد از گذشتن از سرکوتل خیرخانه کابل به عکس برداری از پشت پنجره شروع کردند. یکی به دیگری می‌گفت آنجا را ببین و بعد باهم نگاه می‌کردند. معلوم می‌شد خیلی ذوق‌زده شده‌اند. اما این هنوز برای مسیر راه بود

وقتی وارد پنجشیر شدیم دختران از چوکی‌های شان بلند شدند. همه آن‌هایی که سمت چپ نشسته بودند این‌سو آمدند تا دریا را ببیند. همه به شدت خوشحال بودند. با اصرار زیاد راننده در پنج‌پیران موتر را گوشه‌ی سرک نگه‌داشت. همه از موتر پایین شدیم. من که به شدت در میان جمع افراد ساکت هستم و با کسی به زودی خو نمی‌گیرم نه در این مسیر با کسی حرف زدم و نه با کسی آشنا شدم.

 تنها با مادرم از موتر پایین شدیم و به کنار دریا رفتیم. آبی به سر و صورت زدیم و چند لحظه‌ای نشستیم. دو سه قطعه عکس از مادرم که روی سنگ بزرگی در کناره‌های دریا نشسته بود گرفتم . تازه می‌خواستم از خودم عکس بگیرم که صدا زدند باید حرکت کنیم. شاید برای خیلی‌ها بین کوه و دریا اولویت دریا باشد. اما برای من کوه‌است . دوست دارم بگذارم دیگران از دیدن دریا لذت ببرند و خودم از دیدن کوه‌ها. کوه مرا به تفکر وا می‌دارد. به هندوکش دیدن و فکر کردن برایم لذتی بیشتر از دیدن موج‌های خروشان دریا دارد. مرا بیشتر به مبارزه می‌انگیزد و روحم را شجاع تر می‌کند.

مادرم در کنار ‌پنجره نشست و من پهلوی مادرم. با آنکه دیدن دریا برایم آسان تر و مهیا تر بود اما سرم را به سمت چپ دور دادم و به کوه‌ها نگاه کردم.

نزدیک زیارت‌گاه قهرمان ملی، شهید احمدشاه مسعود که رسیدیم مثل همیشه دلم از نبودنش گرفت و به جای خالی‌اش گریستم. هرباری که پنجشیر می‌رویم ناخودآگاه در سریچه تمام دلم می‌ریزد و گریه‌ام می‌گیرد. قرار بود با همه مهمانان به زیارت‌گاه آمرصاحب شهید برویم. اما چون برگزار کننده‌گان برنامه زنگ زده بودند که باید رأس ساعت به محل برنامه برسیم دیر‌ می‌شد اگر آن‌جا می‌رفتیم. بعد تصمیم بر آن شد که در راه بازگشت حتماً به سریچه برویم. ساعت ۹:۲۰ دقیقه بود که از منطقه پدری‌ام گذشتیم، جایی که کودکی پدرم و اجدادم در آنجا سپری شده بود و من به شکل عجیبی با آنجا عجین بودم. از آنجایی که محل برنامه دهکده عاصی بود و من که تا آن وقت هیچ از منطقه پدری‌ام بالاتر نرفته بودم از آن به بعد تمامی قریه هارا چهارچشمی نگاه می‌کردم و نظر می‌انداختم.

ساعت ۱۰:۱۵ دقیقه بود که به ملیمه رسیدیم. دهکده عبدالقهار عاصی جایی که به قول عاصی یک نمونه‌ی شعر از عاصی در مورد پنجشیر یا ملیمه بود. همه از موتر پایین شدیم و به سمت محل برگزاری برنامه رفتیم. جایی زیر درختان توت .هرکسی در گوشه‌ای نشست. کسانی که با دوستان خود آمده بودند کنار هم‌دیگر نشستند و تعدادی هم که مثل من و مادرم دوست و آشنایی نداشتند در یک گوشه در جمع ناآشنایان. با یکی دوتا از دختران‌ پنجشیر که آشنایی نسبی داشتم اما از نزدیک آن‌ها را ندیده بودم در آنجا دیدم. بعد از احوال پرسی و‌ کمی حرف و حدیث دوباره پیش مادرم رفتم و نشستم. برنامه شروع شده بود. در جریان برنامه در سبدهای مخصوص توت کبود و سفید آوردند با گیلاس های دوغ وطنی، خوشمزه و شیرین.

 سخنرانان یکی پس از دیگری به سکوی برنامه می‌رفتند حرف میزدند و شعر می‌خواندند. یکی از دوستان اسم مرا به گرداننده برنامه برای شعرخواندن داده بود. من که مضطرب (استرس) بودم (داشتم) از شعرخواندن در میان آن‌همه جمعیت هیچ حواسم به قصه‌های دختران دور و برمان نبود.

با شکیلا در جشنواره توت پنجشیر آشنا شدم. او دقیق کنار مادرم نشسته بود و در‌جریان بود که قرار هست من شعربخوانم. با مادرم قصه می‌کرد و از پنجشیر تعریف می‌کرد، مادرم از او می‌پرسید و همین‌طور باهم گرم صحبت بودند. بابت این‌که وقت کم مانده بود و مهمان‌هایی که از کابل آمده بودند باید دوباره به کابل برمی‌گشتند فرصت نماند تا من شعر بخوانم. من هم به قصه‌های مادرم با شکیلا گوش دادم.

او گفت یک نهاد برای زنان دارد و از من خواست تا عضو نهاد‌اش شوم. من‌هم گفتم کابل از نزدیک به دیدن‌ات می‌آیم و بیشتر حرف می‌زنیم. شکیلا شماره من را گرفت و دو روز بعد از رسیدن از پنجشیر به من زنگ زد.

به دیدن او‌ رفتم. باهم چندساعت حرف زدیم و از راه‌اندازی برنامه‌های مؤثر برای زنان و دختران گفتیم. بسیاری از برنامه هارا در کنار هم پیش بردیم و دستاورد موفقانه‌ای داشتیم.

شکیلا یک سرباز زن بود که از شوهر‌اش طلاق گرفته بود. او سه دختر داشت. شوهرش او را برای این‌که سرباز شده است طلاق داده بود و با زن دیگری ازدواج کرده بود. می‌گفت همسرم به این باور بود که زن نباید در نظام باشد و همیشه بابت این موضوع سرکوب‌ام می‌کرد. او حتی مایحتاج دختران‌ام را آماده نمی‌کرد و من را نیز از رفتن به کار منع می‌کرد. می‌گفت من سربازی بودم که با چشم کبود و بدنی آکنده از ضربه‌های مشت و لگد به محل کار می‌رفتم و از دیگران دفاع می‌کردم. اما کسی که شریک زندگی ۲۳ ساله‌ام بود مرا شکنجه می‌کرد. بعدها که با پافشاری شکیلا شوهرش نتوانسته بود بیشتر مانع او شود اورا طلاق داده بود و حتی از سرپرستی دختران‌اش هم سر باز زده بود. دختران شکیلا گریه می‌کردند و می‌گفتند پدرشان گفته است نمی‌خواهد مادر دختران‌اش سرباز باشد و مردم به این نام اورا بشناسند. او سرباز بودن زنان را لکه ننگ‌ مردان می‌دانست. شکیلا اما هم‌چنان استوار مانده بود و برای ایجاد یک زندگی بهتر برای خود‌ش و دختران‌اش همواره تلاش می‌کرد.

 با مقدار معاشی که از وظیفه سربازی به دست می‌آورد به دختران‌اش زمینه رشد کردن را فراهم کرده بود. دختر بزرگ‌اش ورزشکار رشته جوجیتسو و یک قهرمان مدال آور بود. دختر دومی‌اش هم با آن سن کم نقاش ماهری شده بود. دختر سومی‌اش هشت سال سن داشت و صنف دوم مکتب بود.

بعد از سقوط حکومت و تحولات سیاسی یک‌روز به شکیلا پیام گذاشتم که می‌خواهم ببینم‌اش. با آن‌که در یک جای‌ مخفی زنده‌گی می‌کرد به اصرار زیاد من آدرس خانه‌اش را داد. با احتیاط به دیدنش رفتم. خسته بود از ناملایمات روزگار می‌گفت .از این‌که بدون انجام دادن جرمی در خانه زندانی شده‌بود. یک روزی که شکیبا دختر بزرگ‌اش بعد از خریدن خوراکه به خانه برمی‌گشت افراد ناشناس او را زده بودند و برایش گفته بودند که مادرش را با خود خواهند برد و او را به نکاح مجاهدین خواهند گرفت. شکیبا با چهره خون آلوده که از ضربه سرش با سنگ‌های کنارجاده زخمی شده بود رنگ پریده به خانه برگشته و به مادرش گفته بود که طالبان اورا چنین اخطاری دادند.

همان روز‌ها از رفتن به کشورهای همسایه حرف می‌زد. اما راه و چاره‌اش را نمی‌دانست. می‌گفت باید با دختران‌ام بروم وگرنه این‌جا نمی‌توانیم زندگی کنیم.

یک‌ماه بعد از طریق فیسبوک دوباره با شکیلا در‌تماس شدم. از حال او پرسیدم و از این‌که کجا رفته است، دلم می‌خواست بفهمم در امان هست و روح و جسم زخمی‌اش نسبتی التیام یافته است.

شکیلا می‌گفت بعد رفتن من از خانه شان با صحبت کردن با کسی حاضر شده بود گرده‌اش را بفروشد. او گفت: با نقد گرده‌ام به کسی در ایران که گفت مصارف رسیدن مان تا آن‌جا را می‌دهد حاضرشدیم با تغییر چهره و پوشیدن لباس های افغانی که بیشتر به زنان پشتون برمی‌گردد و با چادری از شهر خارج شویم. تا زابل رسیدیم که اوضاع به شدت خراب‌تر شده بود. جنگجویان طالبان زنان را حتی در زیر چادری نگاه می‌کردند و اگر فرد مورد تعقیب شان می‌بود با‌خود می‌بردند. ترسیده بودم به شدت ترسیده بودم که اگر من را با خود ببرند سرنوشت دختران‌ام چه می‌شود. یا اگر دختران‌ام را با خود ببرند دیگر چه سرنوشتی بدتر از این قرار است به سراغ‌ام بیاید.

با اوج سختی‌ها و خطرات فراوان راه‌قاچاق در حاکمیت طالبان و ایست های بازرسی پیهم به ایران رسیدیم.

گرده‌ام را طبق وعده به فروش رساندم و حالا نیم انسان شده‌ام. می‌توانم کار کنم اما هنوز هم نگران هستم. نگران این‌که مادر و خواهران‌اش که خوانواده یک سرباز بودند در چه وضعیتی هستند .نگران این‌که یک سرباز زن چه جرمی انجام داده که این‌گونه تقاص پس می‌دهد. چه موجودی را کشته و قتل کرده که باید از وطن‌اش با جعل هویت فرار کند و من که پشت گوشی به رنج‌های زن بودن‌مان گریستم و گریستم .

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=10713

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار