نویسنده: ف. فایز
دریا موج دارد، خروش دارد، قهر دارد و عمق. ندا هم مثل دریاست؛ اما نه موج دارد، نه خروش و قهر، او عمق دریاست. عمق دریا که زمینش از بدبختی و سیاهروزی فرش شده است. او پرواز را دوست دارد. میگوید که دلش میخواهد مثل پرنده بیخیال پرواز کند؛ اما نمیشود. در مسیر تاریکی قرار دارد که ذرهای نور در آن دیده نمیشود. او ناامید از تاریکی است و ناامید از امیدداشتن. من اما او را میشناسم. او مثل دریاست و مثل پرنده. میدانم این دوره گذراست. او مثل دریا که موج در ذات اوست، امید را در وجودش دارد. او مثل پرنده است. شاید حالا آسمان ما را تکههای ابر سیاه گرفته است، اما این دایمی نیست، او پرواز خواهد کرد و از این سیاهچال خود را بیرون خواهد کشید.
میدانم اگر دست روی دست بگذارد این ابر سیاه همه جا را میگیرد حتا وجود او را. مگر ندا میگذارد که چنین شود؟ نه نمیگذارد. من او را میشناسم. وقتی چند کلمه با او حرف میزنم و برایش یادآور میشوم که چه کسی است و او چه نیرویی در وجودش دارد، میگوید: «بالاخره من خودم میسازم، خودم را باید حرکت دهم.» در ادامه حرفهایش از زمانی که هنوز دختران میتوانستند به مکتب بروند، قصه میکند: «در مکتب صنف دوازده بودم. دختری بودم که هزار امید و آرزو داشتم و میخواستم به تک تک آرزوهایم برسم. در شرایط سختی درس خواندم. حتا یک بار در پیش مکتب ما انفجار شد، خیلی وحشتناک بود. حتا بعضی روزها صدای شلیک تفنگ و راکت را میشنیدم. در همان حال تنها کاری که با اندام لرزان از ترس خود میتوانستم بکنم محکم گرفتن گوشهایم با دستانم بود. میگفتم دیگر مکتب نخواهم آمد، اما فردای آن روز دوباره مکتب میرفتم، چون که من مکتب را خیلی دوست داشتم.»
مکتب آنها نزدیک پُسته قوای نظامی قرار داشت. در هنگام رفتن به مکتب و گذشتن از آن پُسته هزار ترس و هراس در دل ندا خانه میکرد و بسیار وقتها با وضعیت ناگواری مواجه میشد: «گاهی که جنگ در میگرفت و ما خودمان را در مکتب قایم میکردیم، موقع رخصتی و تمام شدن جنگ، با وضعیت بسیار وحشتناک روبهرو میشدیم. یک بار جسدهای پولیسهایی که شهید شده بودند را دیدم که خون صورتشان را گرفته بود. آن صحنه برایم دلخراش و غمگینکننده بود. هرگز از یادم نمیرود. با گریه به سمت خانه رفتم و با خودم فکر کردم که دیگر مکتب نروم.» اما جنگ و انفجارهای گاهگاه در شهر و نزدیک مکتب ندا را از مکتب رفتن متوقف نساخت. چون او آرزوهایی داشت که رفتن به مکتب او را به رویاهایش نزدیک میساخت. جنگ تمام شد، دیگر خبری از انفجار و انتحار به گوش نرسید، اما با تمام شدن آنها، مکتب هم بسته شد. میگوید: «با آمدن طالبان و با بسته شدن مکاتب تمام آرزوهایم باد شد و به هوا رفت. زندهگیام به یک کابوس تبدیل شد. روزهایم مانند شبهایم تاریک شد.»
بسته شدن دروازه مکتب مثل کابوسی بود که یکباره بر زندهگی دختران سایه انداخت. ندا میگوید: «در جریان امتحان بودم که طالبان تمام کشور را گرفتند. باور نمیکردم که در یک شب ما همچو پرنده بیپروبال شده باشیم. باور نمیکردم که تمام رویاهایم با خاک یکسان شده باشد و همچو گل خشکیده و پژمرده بر زمین نقش شویم. در پیش چشمان در یک لحظه آرزوی تمام دختران افغانستانی خاکستر شد و به هوا رفت.»
با بسته شدن مکتب، ندا دندان روی جگر میگذارد و باز سعی میکند که از پا نیفتد. تلاش میکند که راهی برای برونرفت از این بنبست پیدا کند. اما بسته شدن مکاتب کم نبود که طالبان دانشگاهها را نیز مسدود کردند و ندا با خبر مسدود شدن دانشگاهها بار دیگر در عمق سیاهچال میافتد؛ سیاهچالی که بیرون شدن از آن کار دشوار است. آن روزها دیگر امیدی برایش نمیماند. فکر میکرد با امتحان هوایی که در مکتب ازشان گرفته شده است، از مکتب فارغ شده و میتواند با رفتن به دانشگاه حداقل به زندهگی ادامه دهد. اما هرچه روزنه بود را طالبان میبندند.
افکار خودکشی در جان ندا خانه میکنند. بارها سعی میکند که به زندهگیاش پایان دهد. زندهگی برای او تحقق آرزوهایش بود که آن روزها فکر میکرد با بسته شدن دروازه مکتب و دانشگاه فاتحه آرزوهایش خوانده شده است. تنها راه گریز از مصیبت و رنجی که به آن دچار شده بود را خودکشی میداند. هرچند احساس عذاب و اندکی شرم میکند از قصه کردن در مورد آن روزها، اما میگوید: «در تاریکی عظیمی بهسر میبردم و رمق در دل و جانم نبود. مجال زیستن نداشتم. میخواستم خبرنگار شوم، میخواستم مکتب را تمام کرده و به دانشگاه بروم. دلم برای خودم میسوزد، برای روزهایی که در عمق بحران و جنگ مکتب میرفتم. هیچگاه دست از درس نکشیدم، همیشه تلاش میکردم. اما تمام تلاشهایم باد شد و به هوا رفت.»
با آنکه ندا اکنون هم ناامید و پروبال شکسته است، اما دست از تلاش نکشیده است. او حالا در دانشگاه «آنلاین زن» در دانشکده ژورنالیسم تحصیل میکند. تحصیل و مصروفیت درسها باعث شده که دلش به زندهگی امیدوار شود. دوست دارد خبرنگار شود و فکر میکند که تنها مسیر آن همین درس خواندن از دور و کتاب خواندن و تمرین کردن است. چهرهاش غمگین است، اما دلش به این غم تن نداده و هنوز به آزادی وطن و تمام شدن ستم امیدوار است.