برنده شدن ترامپ در انتخابات اخیر آمریکا، سوالات زیادی را پیش روی مردم جهان و کشورهای بحرانی گذاشته است که آیا ادارهی جدید آمریکا چه تأثیری بر وضعیت کشورهای آنها خواهد گذاشت؟ چگونگی چرخش مهمترین مسائل جهانی از منازعهی فلسطین و اسرائیل در خاور میانه گرفته تا منازعهی روسیه و اوکراین در اوراسیا و همچنان وضعیت رژیم افغانستان و مسئلهی اسلام سیاسی از جنوب آسیا تا آسیای مرکزی به نحوی به تصمیمات و اولویتهای ادارهی جدید آمریکا گره خورده است. در این میان، تحلیل کنونی روی تأثیر پذیری رژیم طالبان و نیروهای مخالف طالب در افغانستان انگشت میگذارد.
قصهی آمریکا و افغانستان سرِ دراز دارد. اما به صورت فشرده نگاهی به تاریخچه روابط امریکا و افغانستان و نگاه استراتیژیک امریکا به این کشور، میاندازیم تا چشم انداز وضعیت فعلی و آیندهی این اهمیت استراتیژیک روشن گردد.
در این تحلیل، نگاه آمریکا به افغانستان را به صورت کلی میتوان در دو نوع استراتیژی کلان و استراتیژی خورد تقسیمبندی نمود. در استراتژی بزرگ آمریکا، افغانستان به مثابهی یک موقعیت ژئواستراتیژیک برای این کشور تلقی میشود. این نگاه بر میگردد به زمانیکه افغانستان میدان جنگ سرد میان آمریکا و اتحاد شوروی بود. بعد از شکست و خروجی نیروهای شوروی از افغانستان، ایالات متحده افغانستان را به نحوی ترک گفت و این کشور در باتلاق جنگهای داخلی و در وضعیت بلاتکلیفی میان قدرتهای بزرگ قرار گرفت که هیچ قدرتی جسارت نمیکرد پایش را در گلیم این بیمار دراز نماید. به این ترتیب جنگهای داخلی و رقابت بر سر قدرت سیاسی از یکسو، رشد افراطیت مذهبی از سوی دیگر موجب بروز جریان طالبان در این کشور گردید. چیزی حدود یک دهه آمریکا بعد از شکست دادن شوروی به افغانستان بر نگشت و این کشور به دست اسلامگرایان میانه رو و رادیکال افتید. سر انجام امریکا خودش را برای یک رهبری نظم نوین جهانی بیاراست و به این منظور با طرح سیاست مبارزه با تروریسم به افغانستان برگشت. آنچه که در تاریخ روابط آمریکا و افغانستان میتواند نقطهی عطف تلقی شود، حادثهی ۱۱ سپتامبر و مسئله مبارزه با تروریسم است. ورود امریکا به افغانستان و آغاز جنگ “عملیات آزادی پایدار” در سال ۲۰۰۱ و فروپاشی حکومت قبلی طالبان این ضرورت را به درستی نشان داد. امریکا در این برههی مهم تاریخی به افغانستان آمد تا بتواند با استفاده از پایگاه نظامی در این کشور، رادیکالیزم اسلامی که نمونهی بزرگ آن القاعده بود، از بین برده شود و همچنان به این بهانه به قدرتهای پیرامونی افغانستان، نظیر چین و روسیه و همچنان قدرتهای اسلامی در حال رشد نظیر ایران کنترل امنیتی داشته باشد. اسمهای زیادی روی این سیاست کلان امریکا گذاشته شد؛ اعمال نظم نوین جهانی، مبارزه با تروریسم جهانی، حاکمیت جهانی لیبرال دمکراسی و… اما به هر حال امریکا به افغانستان اند و نظام دمکراسی برپا گردید و دربهای بستهی سی سالهی افغانستانِ درجنگ، بر روی جهانی شدن ارزشها، اقتصاد و برروی حضور جامعهی جهانی باز گردید. بین سالهای ۲۰۰۱ و ۲۰۰۶ تقریبا امنیت و رفاه نسبی در افغانستان برقرار گردید و طالبان و عناصر القاعده به نحوی در این کشور از بین رفتند یا عقبنشینی کردند. بعد از۲۰۰۶ وقتی بقایای القاعده به خاورمیانه رفت و جریان طالبان دوباره به تجدید قوا پرداختند و بزودی به یک. معادلهی امنیتی برای افغانستان تبدیل شدند. اینجا بود که آمریکا حدودا غافلگیر گردید و بر اساس تئوری تصمیمگیری و انتخابهای شخصی دولتهای مختلف، تصامیم مختلف اتخاذ گردید.
جرج بوش سرسخت مصمم به جنگ در برابر طالبان بود. او بر اساس عقدهی ناشی از یازده سپتامبر که هنوز تازگی داشت، در تلاش جنگ با طالبان بود و به حد کافی ادارهی کرزی را در این زمینه حمایت میکرد. با رفتن بوش و روی کار آمدن ادارهی اوباما سیاست دیگری در قبال افغانستان و طالبان اتخاذ گردید. اوباما در سیاست مبارزه با تروریسم دچار تناقض فاحشی گردید که تاوانش را مردم افغانستان و سربازان آمریکایی پرداختند. او باما ترجیح داد بجای جنگ با پایگاه اصلی حمایت طالبان در موییتهی پاکستان، با طالبان بجنگد اما این نتیجه نداد. از سوی هم علیرغم حمایتهای دولت آمریکا کرزی با طالبان نجنگید و برعکس کوشید با “شورشی” خواندن و تلقی “برادران ناراضی” برای طالبان برای آمریکاییها و اداره بوش وقتکشی کرد و طالبان را در سایهی سیاست جنگ با تروریسم، محافظت نمود. این شد که جنگ با تروریسم از یک استراتیژی جدی به یک اقدام کسل کننده و طولانی در تا یخی جنگ آمریکا تبدیل گردید و برای اولین بار مسئله خروج از افغانستان و پایان جنگ با تروریسم مطرح گردید در دولت اوباما مطرح گردید.
دولت ترامپ و انتخابهای سهگانه برای مبارزه با تروریسم.
با پایان دورهی ادارهی دولت اوباما و روی کار آمدن ادارهی ترامپ مسئلهی مبارزه با تروریسم دچار انعطاف گردید و او جدیترین شخصی از میان چهار ریس جمهور پسا ۱۱سپتامبر، در آمریکا بود که در مورد مسئلهی مبارزه با تروریسم تصامیم تعیین کننده میگرفت. او استراتیژی های سه گانه را برای مسئله طالبان و تروریسم مطرح کرد؛ استراتژی خروج، استراتیژی حفظ وضع موجود و استراتیژی صفر پایه یا به تعبیر دیگر استراتژی درگیر شدن و جنگیدن. اما اینکه ترامپ به کدام یکی از این استراتژی ها تاکید بیشتر داشت مسئلهی بود که تکلیف سیاست جنگ با تروریسم را روشن میکرد.
استراتژی خروج بر اساس این فرضیهها استوار بود که نخست، دولت افغانستان دیگر از توانایی فائق آمدن بر مشکلات موجود برخوردار است، بنا بر این نیاز به ماندن امریکا در این کشور نیست. دوم دولت خروج سبب میشود که پاکستان تحت تأثیر سیاست تنبیهی آمریکا، طالبان را برای مذاکره با صلح وادار میکند. سوم اینکه ماندن آمریکا سبب میشود که طالبان مشروعیت داخلی در افغانستان کسب کنند، بنا بر این، خروج امریکا سبب میشود که این مشروعیت از طالبان کم شود و آنها تن به مذاکره با آمریکا بدهند. اما آنزمان ادارهی ترامپ پیشبینی نکرده بود که گزینهی خروج برای افغانستان قرار بود سنگین تمام شود که شد.
– گزینهی حفظ وضع موجود؛ این گزینه نیز یکی از بگومگوهای دولت ترامپ بود. حفظ وضع موجود آن بود که بین سطوح نیروهای جاری، تداوم سیاست های موجود و رویههای استراتیژیک ارتباط برقرار گردد. این گزینه شاید میتوانست مانع فروپاشی نظام افغانستان شود، اما آمریکا را تا بینی در یک جنگ پر هزینه غرق میساخت و این گزینه به این دلیل برای دولت ترامپ قابل قبول نبود.
-گزینهی صفر پایه؛ این گزینه یکی از جدیترین گزینههای پیش روی دولت ترامپ بود. راهبرد صفر پایه یا درگیر شدن متمرکز به معنای سنجش عاقلانهی چالشها و فرصتهای امریکا در این جنگ بود که معطوف پیروزی دانسته میشد. صفر پایهی بهمعنای گسترش مشارکت سیاسی با تمرکز بر دولت وحدت ملی و جدی گرفتن مذاکرات با طالبان، گسترش نیروهای نظامی آمریکا، مشارکت بیشتر آمریکا و متحدینش در این جنگ و حمایت لجستیکی و آموزشی نیروهای امنیتی افغانستان بود. راهبرد صفر پایه در ادارهی قبلی ترامپ بر اساس این سه منطق استوار بود که نخست؛ ادارهی افغانستان شفافیت و اعتماد جدی شود تا امریکا برای ماندن نیز مشروعیت کسب کند و این اعتماد و مشروعیت نتیجهی جنگ را تعیین میکند. دوم؛ با این حال وقتی طالبان درک کنند که در دراز مدت نمیتوانند بجنگند مجبور میشوند به صلح تن بدهند و در این صورت بازی، نیز به نفع نظام افغانستان و امریکا است.
متولی صلح اگر سازمان ملل است یا هر کسی دیگر باید راهکارهای مناسب را برای پروسهی صلح بسازند که منافع آمریکا را در این پروسه حمایت کند. این پروسه شامل اعتماد سازی بین آمریکا و طالبان، شناسایی و ممانعت از اقدامات اخلالگران صلح میشود. در این صورت صلح پایدار و مبتنی بر منافع آمریکا و مردم افغانستان برقرار خواهد شد. اما چنان که دیده شد دولت ترامپ نیز بر راهبرد خروج نا بهنگام نیروهای آمریکایی تاکید کرد. این خروج با پیشزمینه توافقنامه دوحه (۲۰۲۰) (با عنوان رسمی توافق آوردن صلح به افغانستان)، که در ۲۹ فوریه ۲۰۲۰ توسط دولت ترامپ و طالبان به امضا رسید، و از مفاد آن خروج تمامی نیروهای خارجی از افغانستان، در ازای تعهد طالبان به جلوگیری از فعالیت القاعده در نواحی تحت کنترل طالبان و گفتگوها بین حکومت افغانستان و طالبان برای یک آتشبس دائمی بود، در اوت ۲۰۲۱ انجام شد.
به هر حال، اما طبق مذاکرات صلح دوحه، قرار بود طالبان به تعهدات خویش در جهت ایجاد دولت فراگیر، عمل کنند، اما چنین نشد و آمریکا نیز با درگیر شدن در جنگ اوکراین و متعاقب آن جنگ اسرائیل فرصتی برای تنبیه و توجه به افغانستان را نیافت. این مسئله مصادف شد با پایان کار دورهی دولت بایدن و رویکار آمدن دوبارهی اداره ترامپ. اما سوال کنونی این است که آیا ترامپ با طالبان چگونه برخورد میکند؟ آیا او طالبان را از قدرت کنار میزند و آلترناتیوی برای وضعیت مطلوب در نظر گرفته است؟ یا آنها را مجبور میسازد تا دولت فراگیر ایجاد کنند؟
چشم انداز آیندهی روابط دولت ترامپ و طالبان
با توجه به پیشینهی روابط دولت ترامپ و نگاه او به مسئلهی افغانستان و طالبان، باید گفت که به قدرت رسیدن ترامپ در آمریکا تعبیر خوشی برای آیندهی طالبان ندارد. طالبان طی سه سال سلطه بر افغانستان، نهتنها که بر تعهدات دوحه عملنکردند، بلکه با اخذ کمکهای اقتصادی آمریکا و کنترل مطلق به منابع داخلی افغانستان نتوانستند، چانس خود را برای بقا و دوام و همچنان مردمی شدن هویت سیاسی خویش امتحان کنند. در کنار این چالش، دولت ترامپ از نظر کنشادراکی نیز به طالبان اعتماد ندارد و سعی میکند که تکلیف طالبان و افغانستان را بصورت جدی روشن نماید. به کندی گراییدنِ جنگ اوکراین، فرو نشستن دود خاور میانه و مسئلهی جنگ غزه و تغیر نظام سوریه، به دولت آمریکا تا جایی از نظر سیاست جهانی و منطقهای تقریبا نفس راحت بخشیده است. این آرامش نسبی اکنون فرصتی مناسبی پیش روی دولت ترامپ گذاشته است تا بتواند با قضیهی افغانستان با دقت برخورد کند. ترامپ با توجه به کنشادراکی که دارد قطعا این بار در برابر طالبان از گزینهی صفر پایه استفاده میکند و نیروهای خویش را با افغانستان بر میگرداند. سناریوی محتمل این است که ترامپ در آیندهی نزدیک تلاش میکند طالبان را مجبور به اجرای توافقات دوحه نمایند که بر اساس آن طالبان مجبور استند یا به خواست دولت ترامپ و تعهدات دوحه تمکین کنند و یا علیه آن بایستند. اما روی کار آمدن دولت ترامپ نشان میدهد که طالبان در یک دو دستهگی و اختلاف درونی قرار گرفتند و جمعی موافق کنار آمدن با امریکا هستند و جمعی دیگری علیه آن. این اختلاف درونی اسمهای زیادی دارد که معروف ترین آن اختلاف حقانی ها و قندهاریها است. حالا هر اسمی که روی این اختلاف گذاشته شود، قطعا نشان دهندهی دست پاچگی رژیم کنونی افغانستان است. قطع کمکهای پولی امریکا به طالبان، بلند رفتن دلار در برابر پول افغانی، امنیتی سازی شهر کابل، اختلافات درونی طالبان همه رخنمودهای سیاسی-اجتماعی و اقتصادی تاثیر دولت ترامپ روی وضعیت طالبان است. این یعنی بازگشت راهبرد صفر پایه به افغانستان و عبرت از راهبرد بیموجبِ خروج.