بخش دوم:
طبیعت انسانها زورپذیر است، ولی ما در یک تنگنای خفقانآور به سر میبردیم و درمیانهای این دلتنگی که از هر طرفی بگیرمانده بودیم، دست به کارهایی که نزدیم. بهترین راه در این وضعیت ساختن گروه واتساپ بود که بتوانیم از طریق آن با دختران به دام افتیدهای استان تخار دسترسی پیدا کنیم و باشد صدایی هزار گلوی دریده شدهای باشیم که در دوردستترین نقطهای این استان به سر میبرد و از این مسیر برای هماهنگی حقخواهی خویش استفاده نماییم. آمار بانوانی که در پی رسیدن به هدف نهایی بودند دراین گروه هر روز بیشتر میگردید و شمار دیگری میان دو راهی گیر افتاده بودند –اگر نپیوندند، از حق خود گذشتهاند و اگر بپیوندند استبداد مستبدین سخت است- با این کِرده روز دادخواهی مشخص گردید. نمایشنامههای آگاهیدهی را با شعارهای «نان، کار، آزادی» و «زنان حق تحصیل دارند» چاپ نمودیم. این یک حقخواهی مدنی و مسالمتآمیز بود حکام مستبد و میانهرو در سطح جهان آن را پذیرفتهاند.
اما چه بَد که ماری در آستین میپروراندیم و روی هر گزینهای که ما تصمیم میگرفتیم اندکی آنسوتر –از ما بر خود ما تبر میزد- نیروهای مزدور از آن آگاهی پیدا میکردند. وای از آن روزی که خود برخویشتن رحم نکنیم. ما بیخبر از همهچیز نفوذی در میان ما جای گرفته بود و آنهم از خودمان و از هر تصمیم دختران معترض طالبان آگاهی حاصل مینمودند. محل تجمع معترضین را «کوچه بیمارستان ترکها» نشانی کرده بودیم، فردای آن روز وقتی به موقعیت از پیش تعیینشده رسیدیم، متوجه شدم که بانوان دیگری نیز پیش از ما به محل رسیدهاند. اوراق نوشته شده را تقسیم نموده آهسته آهسته تعداد معترضین اضافهتر میشد و بیشترین کسانی که به این جمع میپیوستنند نا آشنا بودند. مردان زیادی به شمول برادرم نیز در میان ما حضور داشت و جزء معترضین بود.
در چند قدمی محل معینه رسیده بودیم که ناگهان صدای خطرناک رنجرهای پلیس پیشین که اکنون در اختیار نیروهای طالبان قرار دارد به گوش رسید و با یک چشم به هم زدن دور و اطراف معترضین پُر از کسانی شد که با فرهنگ و رسوم مردم نا آشنا بودند. مردان ترسناک و ژولیده حالی که از دیدنشان هیبت بزرگی بر وجود آدمها نمایان میشد از موترها پایین شدند شتابان به سوی ما حرکت نمودند. برادرم مسئولیت فلمبرداری را داشت، یکی از نیروهای طالبان متوجه وی گردید و دیدم اوضاع وخیمتر از هر زمانی میشد که میپنداشتیم، با دیدن چنین وضعیتی بی آنکه به سوی طالبان مکثی کنم، تلفن برادرم از هوا گرفته زیر پیراهنم پنهان کردم. دیری متوجه گردیدم که نیروهای طالبان با سلاق و قنداق کلاشینکوف بر فرق و بدن معترضین میکویند با اینکه متفرق شوند. توان مقاومت در برابر شلاق و قنداق نداشتیم و هراسان پراگنده شدیم، در این میان سه تن –برادرم، من و یک بانوی نامآشنایی که من نمیشناختم، چون صورتش با ماسک پنهان شده بود- مانده بودیم. طالبان بالای یورش آوردند و برادرم کشان کشان به سوی رنجر بردند؛ اما من و آن بانوی دیگر که در شجاعت و جسارت یکی بود، پادرمیانی میکردیم، طالبان بیرحمانه بر وجوجود ما میگفتند، چنانی که بدنم از سنگینی ضربات آنها احساس درد نمیکرد.
دوتایی دستان برادرم گرفته بودیم و در نهایت کار با چشمان آن طالب درندهخوی زلزده گفتم: برادرم کارهای نیست، هر حسابی که دارید با ما تصفیه کنید. ددصفتانه مینگریستند و یکباره داد زد: دخترهای بیحیا چزا به جادهها ریختید(؟) در خانه بمانید، خیابانها فضایی برای شما ندارد. هرچه بر ریخته میشد، بهانهای بود تا تلفنی را که در زیر پیرهنم داشتم آشکار کنم. تلاشهایی بیفایدهای نمودیم، لکن در نهایت نزدیک رنجر که شدیم با ضربات سنگین از کنار برادرم دورمان کردند. دود و خاک دور و اطرفمان پیچید و لحظهای متوجه شدم که رنجرها غرش کنان از کنار ما دور شد و تنیچند از وحشیصفتان کنار ما صف کشیدهاند. با صدای بلند چیغ زدم: شما حق ندارید که ما را از حق الهی مان محروم کنید ای خونخوارانِ ددصفت!
بیباکانه در پاسخام گفتند: این امر است و آنهم امر اسلام. دوباره با صدای بلند داد زدم که من یک دانشآموختهای رشته حقوق استم شما از کدام اسلام و کدام اوامر سخن میزنید، ای خونخوار! مدارک و اسناد اسلامی دراین مورد بیشتر از آنی که شما پندارید صراحت دارد. رفتارشان نمایانگر این بود که حتا سواد خواندن و نوشتن ندارند، چه رسد براین که از داشتههای دینی یا از گفتههای بزرگانشان دلیلی بیاورند. حقیقت دریاقته بودند و با کم آوردن در برابر تنیچند از دخترانی که آنجا حضور داشتند، خشمگینانه اسلحه خود را به پیشانی، شکم و بدن ما گذاشته بودند، در این مرحله توفان بزرگی بر وجودم سرازیر شد و با صدای بلند و غمانگیز فریاد کشیدم: اگر مرد هستید شلیک کنید، ای جانوران خونخوار! این مرگ سبب افتخار و عزت من است. این پنهان نیست که هزاران جوان این به وطن به دستان خونآلود شما شهید شده و من نیز به آن مفتخرم تا در آینده گزینهای باشد برای سربرآوردن بزرگمنشان دیگر دیارم. رفتارشان بیانگر ناتوانیای بود که در وجود کثیف آنها رخنه کرده بود. شلیک کردن به یک زن، جرأت، توانایی و در کل ذلت نفس میخواهد. دو بانویی بودیم که میان چندین تن گرگ صفتِ که از مرد بودن تنها یک جنسیت به ارث برده بودند، گیرافتاده بودیم و مردان دیگری جرأت قرار گرفتن در کنار ما را نداشتند. دور و اطرافمان پُرشده بود از کسانی که صرف تماشا میکردند.
پیهم تلاش مینمودم تا استوارانه در برابر طالبان بإیستم و احساس نکنند ضعیفم، در واقع بیدِ بودم طوفانزده و اما مقاومت میکند. اندکی برایم سخت تمام شد و با صدای عذر بانوی کنارم متوجه شدم که میگفت: خواهر بیا از اینجا برویم، سخن گفتن سودی ندارد و وطن به دستان نامرئیای فروخته است، ای وای وطنم!
رهایی از ما رخت سفر بسته بود و بدنم چنان زیر آوار طالبان کوفته شده بودو که هیچ احساسی نداشتم، اصلا نمیتوانستم از بدن خود دفاع کنم. دخترک بیچاره تن نیمه جانم به یکی از پسکوچههای شهر بُرد که با مردهای زیاد مواجه شدم، کنترل خود را از دست داده فریاد کشیدم: شما مرد نیستید! ما زنان برای حقخواهی به خیابانها ریختهایم و شما صرف تماشاگران وضعیت مایید. به رسم کنایه دست به گوشهای چادرم برده گفتم: بهتر است شما چادر به سر کنید و کنار بانوانتان در خانه بنشینید تا ما جایی شما از حقوق فراموش شدهای خویش دفاع کنیم. سکوت سنگین و خفقانآوری حاک بود. چشمهایشان به زمین دوخته شده بود. دختری که کنارم استاده بود، گفت: خواهر باید از اینجا برویم، در غیر آن تراخواهند کشت. آنجا بود که دیگر بازیچهای بودیم میان دستان چند نفهم. از درد فکر و بدنم نمیتوانستم راحت باشم، به سختی آدرس خانه را برای این بانوی ناآشنا بیان کردم و وی تا خانه همراهیام کرد. زن دلآرا و جسوری بود. از آن روز تا این دم کدام خبری ازش ندارم. مادرم میدانست که سرنوشت خوبی در این دادخواهی نهفته نیست بیصبرانه از حالت برادرم پرسید، من گُنگ شده بودم، قطعاً پاسخ قانعکنندهای برایش نداشتم یا عجله طرف خانه رفتم. خواهرم و یکی از دوستان همراهم در دادخواهی در خانه حضور داشتند، من در گوشهای خود را نهان نمودم. درد نهان بر دلم وجود داشت و با صدایی بلندِ چیغ کشیدم: ما دیگه تمام شدهایم، امید رهایی نیست. تمام خانواده دور و اطرافم جمع شده و میکوشیدند آرامم کنند. اما آتش زهرآگینی در درونم شعلهور گردیده بود که خاموشی نداشت. درد ناتوانی یکطرف فوران داشت که درد لتوکوب از سوی دیگر بر من سخت میگرفتم، از خواهرم خواستم که دستهایم ببیند، وقتی گوشهای پیراهنم بالا کرد با دنیای غم و اندوه فریاد کشید: خواهرم! تنت زخمیست و سیاه گردیده.
بدنم چنان سیاه و کبود گردیده بود که قابل دیدن نبود و احیاناً کسی میدید قلبش میگریید. از فرط درد ذره ذره آب میشدم. درد بدنم سرایت کرده بود و برایم قابل تحمل نبود. من و همین اتاق تاریک بودیم و دنیای درد و دنیای از نا امیدی ریخته شده بر ذهنم. وای از آن روزی که آرزوهایت به زبالههای شهر ریخته شوند، دو دردی که توان بردنش سخت است. مادرم درد نبود فرزنداناش را تحمل نمیتوانست و پیدرپی میپرسید برادرت کجاست(؟) خواهرم منگ منگ کنان گفت: وی را طالبان با خود بردهاند، چه دردِ بزرگی! دوباره پرسید کجا(؟) خواهرم در پاسخ گفت: نمیدانم.
مادرم که بیشعوری آنها را دیده بود، دست از پای گُم کرد و شروع کرد به سرزنش ما. هی میگفت چه دادخواهی احمقانهای، دولتی که فروخته شود به دادوفریاد چهار زن دوباره پس گرفته نمیشود. این فکر بیمعنا را از سرتان دور افگنید، در غیر آن جان چه انسانهایی را که میگیرند. این موضوعات همگی در نبود برادرم سر راهمان قرار گرفته بود و مادرم بیتابی میکرد و آنچه برایش قابل حل شدن نبود نثار ما میکرد. گاهی اخطار میداد: اگر تار موی از سر پسرم کم گردد، شیرم برایتان نمیبخشم. هردویتان از پیش چشمانم دور شوید. درد مادرم خیلی سنگین بود و ما دو نفر توان گفتن یک کلمه را در برابر مادرم نداشتیم و چه سکوت دردناکِ! شب و روز در گردش بود، ولی تفاوت میان آن دو نمیکردیم. همه چیز دادوفریاد مادرم بود. روال چندان ناخوش گذشته نیز اکنون نبود و اکنون علاقهای به خورد نوش نیز نداشتیم. رفت و برگشت در خانه جز ممنوعات شده بود و چهرههای ما همانند شیر سپید میزد. زمان است که میگذرد، در آن روزها چند تنی بیجان در گوشههای اتاق افتیده بودیم.
مادرم فردای آن روز به کمک یکی از نزدیکانمان نزد یکی از بزرگان طالب که مسئولیت زندان به دوشش بود رفت؛ اما نتیجهای نداشت. یا این وضعیت دست از مبارزه برنداشتیم و روز دیگرش با کمک یکی از دوستان خواهرم جریان تظاهرات را به انترنشنال ارسال کردم. دیری نگذشته بود که موضوع تخار سرخط خبرها قرار گرفت. سخن از مبارزه و مقاومت ما در برابر طالبان بود، ولی نمیدانستند که چه دردی را متحمل شده بودیم. در یک بیهویتی تمام بهسر میبردیم، دختران تخار قیام کردند، ولی کدام (؟) این پرسش بیپاسخ بود. سکوت سنگین از برای حفاظت جان کسانی بود که از کودکی تا بزرگی برایم تکیهگاه بودند. با این حال خانهمان تکهای از غم بود. وضعیت مادرم از درد دوری فرزنش روزبهروز وخیمتر میشد. طی یکی از روزها خبری آمد که هنوز زنده است و در یکی از محلات سلب آزای اظهاراتاش میگیرند، لکن سودی نداشت، چون رهاییاش برای مادرم و ما مهم بود. بیوقفه تلاش نمودیم تا اینکه کسی را نزدیک به یکی از بزرگان طالبان دریافتیم تا برای ما کمک نماید. اکنون موقعیت برادرم نامعلوم است، به کمک یکی از همسایهها دریافتیم که برادرم در کدام سلول پنهانی به سر میبرد و بعد از مدتی آن طالب برای رهایی برادرم کمک زیادی کرد. فردای آن روز مادرم و کاکای بزرگم راهی زندان شدند با کمک و ضمانت یکی از همسایهها که به یکی از نیروهای طالبان قرابت خانوادگی داشت، برادرم رها گردید و وحشت ما اندکی پایان گرفت.
چهرهی درد دیده و ژولیدهای مادرم دوباره برقی شد و پیهم یکدیگر را به آغوش میکشیدیم، اشک خوشیای بود که بعد از مدتها در چهرهای ما دیده میشد. مدتی سپری شد و برادرم آسودهگی خود را در یافت. روایتهایی را از زندان طالبان نمود که واقعاً قابل درک نیست. در یکی از روزها گفت: زمانی که طالبان من را با خود بردند در پشت رنجر به تمام وجودم میکوبیدند؛ اما من احساس قوتی را که داشتم از دست نمیدادم. دقیقا بیست دقیقه بعد موتر متوقف شد و مانند یک حیوان درنده به جانم افتیدند و کشان کشان داخل یک اتاق انداختنم. نخست از همه بازرسی شدم، تمام ترسی که داشتم از تلفنم بود، چون بیشتر فایلهای تلفنم تصاویر قهرمان ملی شهید احمدشاه مسعود فقید، متون ضد طالبانی و مرتبط به قهرمان ملی بود. از بخت بد، تلفنم به دستشان رسید و من نمیدانستم روزگار بعدی چه میشود. نبضم حالت عادی خود را باخته بود و درست همانند پرندهای در قفس گیرمانده از لای پوستم بالا میزد. در این گیروبار بودم که یک صدایی نیمه پشتو و نیمه فارسی به گوشم رسید که میگفت:این تلفن خاموش است. برای فعال نمودنش تلاشهایی کردند، ولی بینتیجه بود. نگرانی بیحد و حصری در وجودم ریشه دوانیده بود که اگر به مواد داخل تلفن دسترسی پیدا کنند، زندگی یک خانواده به نابودی کشیده میشود. جالب این است که تلفن فعال و روشن یکباره خاموش شده و اصلاً کار نمیدهد. با دیدن چنین وضعیتی امیداوریم چند برابر گردید و نفس عمیقی گرفته و آهسته نزد خودم از پروردگارم سپاسگزاری مینمودم. بعد چند دقیقهای بازجویی شروع شد و بیشتر روی این تمرکز داشتند که وسط دادخواهان چه میکردی. عضو جبهه مقاومت ملی استی(؟) ضد امارت صدا بلند میکنی (؟) و پرسشهای از این دست. اظهاراتم بعدِ چند روز تکمیل شده بود و دستور داند که من به یکی از سلولهای دیگر ببرند. وقتی به داخل نگاه کردم، بیشتر جوانان به نظرم آمدند. درب ورودی محکم به پشتم کوبیده شد و صدای قفل زیان بیشتری به گوشهایم میرساند. ممکن یک ساعت سپری شده باشد. به دور و بر خود نگاهی افگندم، یکی پسر بچههای جوان به من چشم دوخته بود، پرسید: به کدام جرم اینجا آمدهای(؟) گفتم: به جرم اشتراک در دادخواهی!
از وی پرسیدم خودت برای چه آورده شدهای؟ گفت: من به اتهام همکاری با جبهه مقاومت آورده شدم، ولی بی مورد است. من کدام کارهای نیستم. جوانان خوش قد و قامتی در آنجا زندانی بودند. شبانگاه با صدایی دادوفریادِ بلند شدم که جوانی را به اتهام بودن در جبهه مقاومت لتوکوب میکنند. اما تا جایی که میدانستم، آن جوان کدام رابطهای نداشت و بیگناه بود. دقایقی سپری شده بود که قفل دروازه باز شد و شماری با یونیفورم نه چندان نظامی و سلاق به دست وارد اتاق گردیدند. هرکدام به سوی یکی از زندانیها یورش آورده با صدایی بلند داد میزدند که وقت نماز است. همگی از سر ناچاری بلند شده به جایی رفتیم که نظافت و پاکی به ذرهبین دیده نمیشد. وای در چنین جایی باید وضو کنی و نماز بخوانی. اینکه نماز ما شد یا نه، ولی برای طالب و نیروهای آنها وانمود کردیم که خواندیم.
همین که نماز ادا کردیم، دوباره به سلول زندان برگشت داده شدیم. جوانانی که در آنجا حضور داشتند هرکدام به نوبت مورد لتوکوب قرار میگرفتند. فقط صدای زجههایی را میشنیدم که از چند اتاق دورتر به گوشم میرسید. چنان رفتاری که اکنون روزها سپری میشود، ولی هنوز فکر من درگیر آن است. نه انسانیت معنایی داشت و ملت، فقط میلهای تفنگ و شلاق حکمفرمایی میکرد. با تما سیاهی شب را سپری کردیم و فردا اول وقت دوباره غرض گرفتن اظهارات بردنم. این بار نیز پرسشهای بیربط مانندِ از طرف کدام جبهه خارجی حمایت میشوید(؟) و پرپرههایی از این دست. آنچه حقیقت بود برایش بیان کردم که کسی حمایت نمیکند و وجدان بیدارمان سبب شده است. با شنیدن چنین گفتهای رگ غیرتش پندید و بازهم مورد لتوکوب قرار گرفتم. چنان درندهخویی اند که بدون دلیل و مدرک قوانین و مقررات پوسیدهای را اعمال مینمایند که ذهنیت انسانی قطعاً به پذیرش آن آماده نیست. ستم و ستمپیشگی دوگزینهای بود که در پهلوی طالب قرار میگرفت. طی چند روز از حال و هوای جوانانی خبر شدم و گوشهایم روزگاری را شنید که توصیف آن برایم قابل تحمل نیست. روزگاری که جوانان در کنج سلولها میکشند هیچ ذهن آگاهی نمیتواند نصور آن را نماید. حقاقی در آنجا نفهته است که هیچ فردی نمیتواند در مورد آن لب به سخن بگشاید.
دوستانِ خوب و اهل دلی در آنجا دریافتم که بینوایی و مظلومیتشان هر دقیقه در پیش چشمانم پدیدار میگردد. جوانانی بیهیچ زندانی شدند و بعد از چندروزی به زندان مرکزی منتقل گردیده بودند ممکن رهاییشان هیچگاه بروز داده نشود. عجب مرگ با آبرویی! حال و هوایی همگان به هم ریخته بود، ولی از من بیشتر. فردای آن روز صدایی بلند نامم گرفت و به سنگینی پلکهایم بازکرده دیدم که در روی اتاق بدنم خشک شده، به سختی خود را جمع و جور کردم که گفتند: گسی به دیدنت آمده است. کی آمده بود؟ کسی نه، صرف برای اینکه دیگران آگاهی پیدا نکنند، چنین رفتار کردند. هر قدمی که بر میداشتم، دنیای نفرت در من اوج میگرفت، وقتی به دورترین نقطهای سلولها رسیدیم، برایم هشدارگونه خاطرنشان نمودند که از آنچه در گذشته رخ داده بود، دوری کنم. اما در بیرون دیدم که کسی آمده بود، مادرجانم! بلی، کسی که روزها برایم اشک ریخت و از درب به آن درب پی رهاییام دویده بود. با دیدن مادرم، جان دوباره گرفتم و تمام ناملایمتیهای زندان را فراموش کردم.
برادرم به هر دلیلی –بیخوابی، هراس فاش شدن رازهای درونی یا از گفتن ادامهای داشتهها ابا ورزید. منی که روزها درد چندسویی را کشیده بودم، با شنیدن چنین روزگاری هوش و فکرم چنان کار نمیکرد. گویا اینکه در زمین میخکوب شدهام در ذهنم گاه و ناگاهی این جلوه میکرد که واقعاً نسل به بشر به چنین رفتارهایی دست میزند. آری! همین نسل ویرانگر!
رفته رفته اتفاقات بعدی برایم جالب نبود و هیجگاه کردههای بشر برایم قابل تعجب نبود. ادامه راه بود و بعدها صدها تن از بانوان قلم به دست و زبدهای دیارم به جرم حقخواهی راهی سلولهای بیمناک طالبان گردیدند، شهید شدند، بیخبر از حال و هوای یکدیگر هنوز زندانی اند. همگان براین بیچارهگی مردم ما گواه اند و شماهایی که میخوانید خوب میدانید که جسد چندین تن از بانوان پس از مدتها زندانی بودن به بیرون انداخته شد. دیگر آن قتلهای زنجیرهای و مرموز، بانوان مبارز، کارمندان دولتی، اعضاء نظامی، ربودن معترضان، تلاشیهای خانه به خانه و .. برایم جالب و غیرقابل پیشبینی نبود. فقط و فقط وحشتی بود که مردم به آن عادت کرده بود یا دستِکم از فرط کشتار طالبان سکوت سنگین اختیار نموده بودند. هرچه برای مردم ارزشمند بود، این بار ممنوعه شده است.
رفتن زنان به مکانهای تفریحی، نهادهای آموزشی، آرایشگاهها و هتلها و .. جزء ممنوعات امارتی بود. در پیشگاه آنها زن؛ یعنی موجودی که در خانه بماند و خدمتگاری کند و در دنج نفهمی بمیرد. شکایت هیچ شاکیای شنیده نمیشد و قانون، تنها فرمان کسی بود که از قندهار از پشت پردههای دریده شده صادر میشد. مبنا اسلام قرارداده میشد و اما گفتار و کردار از یک تصویری بود که هنوز وجود فزیکی ندارد. حکومت اسلامی پیروز گردیده، ولی از داشته و کِردههای مسلمانان رویگردان اند. وطن به سان جنگل سوخته میان دستان کسانی پایین و بالا میشود هزار زخم بر پیکر آن زده است. مردم به سان پرندهای اسیر در دام آنها افتیده یا از زمین و هوا به کشورهای بیگانه پناهنده شدهاند. سرزمینی که دخترانش از آرمانیترین خواستههایشان محروماند. آری! سرزمین سوخته باورانی که در چنگال عفونت طالبانی درد میکشد.