ایستادگی، زندان و شکنجه؛ روایت دختری که زندگی‌اش را در کابل جاگذاشت

نویسنده: مهرماه فایز

بخش دوم:

طبیعت انسان­‌ها زورپذیر است، ولی ما در یک تنگ­نای خفقان‌­آور به­ سر می­‌بردیم و درمیانه­‌ای این دل­تنگی که از هر طرفی بگیرمانده بودیم، دست به کارهایی که نزدیم. بهترین راه در این وضعیت ساختن گروه واتساپ بود که بتوانیم از طریق آن با دختران به ­دام افتیده‌­ای استان تخار دست­رسی پیدا کنیم و باشد صدایی هزار گلوی دریده شده­‌ای باشیم که در دوردست­‌ترین نقطه‌­ای این استان به­ سر می‌­برد و از این مسیر برای هماهنگی حق­‌خواهی خویش استفاده نماییم. آمار بانوانی که در پی رسیدن به­ هدف نهایی بودند دراین گروه هر روز بیش­تر می­‌گردید و شمار دیگری میان دو راهی گیر افتاده بودند –اگر نپیوندند، از حق خود گذشته‌اند و اگر بپیوندند استبداد مستبدین سخت است- با این کِرده روز دادخواهی مشخص گردید. نمایش­نامه‌­های آگاهی­‌دهی را با شعارهای «نان، کار، آزادی» و «زنان حق تحصیل دارند» چاپ نمودیم. این یک حق­‌خواهی مدنی و مسالمت‌­آمیز بود حکام مستبد و میانه‌­رو در سطح جهان آن را پذیرفته‌اند.

اما چه بَد که ماری در آستین می­‌پروراندیم و روی هر گزینه‌­ای که ما تصمیم می­‌گرفتیم اندکی آن­‌سوتر –از ما بر خود ما تبر می­زد- نیروهای مزدور از آن آگاهی پیدا می­‌کردند. وای از آن روزی که خود برخویشتن رحم نکنیم. ما بی­‌خبر از همه‌چیز نفوذی در میان ما جای گرفته بود و آن­هم از خودمان و از هر تصمیم دختران معترض طالبان آگاهی حاصل می‌نمودند. محل تجمع معترضین را «کوچه بیمارستان ترک­‌ها» نشانی کرده بودیم، فردای آن روز وقتی به موقعیت از پیش تعیین‌­شده رسیدیم، متوجه شدم که بانوان دیگری نیز پیش از ما به­ محل رسیده‌اند. اوراق نوشته شده را تقسیم نموده آهسته آهسته تعداد معترضین اضافه‌­تر می­‌شد و بیش­ترین‌ کسانی که به این جمع می­‌پیوستنند نا آشنا بودند. مردان زیادی به­ شمول برادرم نیز در میان ما حضور داشت و جزء معترضین بود.

در چند قدمی محل معینه رسیده بودیم که ناگهان صدای خطرناک رنجرهای پلیس پیشین که اکنون در اختیار نیروهای طالبان قرار دارد به­ گوش رسید و با یک چشم به­ هم زدن دور و اطراف معترضین پُر از کسانی شد که با فرهنگ و رسوم مردم نا آشنا بودند. مردان ترس­ناک  و ژولیده ­حالی که از دیدن‌­شان هیبت بزرگی بر وجود آدم‌­ها نمایان می‌­شد از موترها پایین­ شدند شتابان به­ سوی ما حرکت نمودند. برادرم مسئولیت فلم‌­برداری را داشت، یکی از نیروهای طالبان متوجه وی گردید و دیدم اوضاع وخیم‌­تر از هر زمانی می‌­شد که می‌­پنداشتیم، با دیدن چنین وضعیتی بی آنکه به­ سوی طالبان مکثی کنم، تلفن برادرم از هوا گرفته زیر پیراهنم پنهان کردم. دیری متوجه گردیدم که نیروهای طالبان با سلاق و قنداق کلاشینکوف بر فرق و بدن معترضین می­‌کویند با این­که متفرق شوند. توان مقاومت در برابر شلاق و قنداق نداشتیم و هراسان پراگنده شدیم، در این میان سه تن –برادرم، من  و یک ­بانوی نام­‌آشنایی که من نمی­‌شناختم، چون صورتش با ماسک پنهان شده بود- مانده بودیم. طالبان بالای یورش آوردند و برادرم کشان کشان به­ سوی رنجر بردند؛ اما من و آن بانوی دیگر که در شجاعت و جسارت یکی بود، پادرمیانی می­‌کردیم، طالبان بی­‌رحمانه بر وجوجود ما می‌­گفتند، چنانی که بدنم از سنگینی ضربات آن­ها احساس درد نمی‌­کرد.

دوتایی دستان برادرم گرفته بودیم و در نهایت کار با چشمان آن طالب درنده‌­خوی زل‌­زده گفتم: برادرم کاره­‌ای نیست، هر حسابی که دارید با ما تصفیه کنید. ددصفتانه می­‌نگریستند و یک­‌باره داد زد: دخترهای بی­‌حیا چزا به­ جاده­‌ها ریختید(؟) در خانه بمانید، خیابان‌­ها فضایی برای شما ندارد. هرچه بر ریخته می­شد، بهانه­‌ای بود تا تلفنی را که در زیر پیرهنم داشتم آشکار کنم. تلاش­‌هایی بی­‌فایده­‌ای نمودیم، لکن در نهایت نزدیک رنجر که شدیم با ضربات سنگین از کنار برادرم دورمان کردند. دود و خاک دور و اطرف­‌مان پیچید و لحظه‌­ای متوجه شدم که رنجرها غرش کنان از کنار ما دور شد و تنی‌چند از وحشی­‌صفتان کنار ما صف کشیده‌اند. با صدای بلند چیغ زدم: شما حق ندارید که ما را از حق الهی­ مان محروم کنید ای خون­‌خوارانِ ددصفت!

بی­‌باکانه در پاسخ‌ام گفتند: این امر است و آن­‌هم امر اسلام. دوباره با صدای بلند داد زدم که من یک دانش‌­آموخته‌­ای رشته حقوق استم شما از کدام اسلام و کدام اوامر سخن می­‌زنید، ای خون­‌خوار! مدارک و اسناد اسلامی دراین مورد بیش­تر از آنی که شما پندارید صراحت دارد. رفتارشان نمایان­گر این بود که حتا سواد خواندن و نوشتن ندارند، چه رسد براین که از داشته­‌های دینی یا از گفته‌­های بزرگان‌­شان دلیلی بیاورند. حقیقت دریاقته بودند و با کم آوردن در برابر تنی‌چند از دخترانی که آن­جا حضور داشتند، خشم­گی‌نانه اسلحه خود را به ­پیشانی، شکم و بدن ما گذاشته بودند، در این مرحله توفان بزرگی بر وجودم سرازیر شد و با صدای بلند و غم­‌انگیز فریاد کشیدم: اگر مرد هستید شلیک کنید، ای جانوران خون­‌خوار! این مرگ سبب افتخار و عزت من است. این پنهان نیست که هزاران جوان این به ­وطن به دستان خون‌­آلود شما شهید شده و من نیز به آن مفتخرم تا در آینده گزینه‌­ای باشد برای سربرآوردن بزرگ­‌منشان دیگر دیارم. رفتارشان بیان­گر ناتوانی­‌ای بود که در وجود کثیف­ آن­ها رخنه کرده بود. شلیک کردن به یک زن، جرأت، توانایی و در کل ذلت نفس می­‌خواهد. دو بانویی بودیم که میان چندین تن گرگ صفتِ که از مرد بودن تنها یک جنسیت به ارث برده بودند، گیرافتاده بودیم و مردان دیگری جرأت قرار گرفتن در کنار ما را نداشتند. دور و اطراف‌­مان پُرشده بود از کسانی که صرف تماشا می‌­کردند.

پی­هم تلاش می­‌نمودم تا استوارانه در برابر طالبان بإیستم و احساس نکنند ضعیفم، در واقع بیدِ بودم طوفان­زده و اما مقاومت می­کند. اندکی برایم سخت تمام شد و با صدای عذر بانوی کنارم متوجه شدم که می­گفت:  خواهر بیا از این­جا برویم، سخن گفتن سودی ندارد و وطن به­ دستان نامرئی‌­ای فروخته است، ای وای وطنم!

رهایی از ما رخت سفر بسته بود و بدنم چنان زیر آوار طالبان کوفته شده بودو که هیچ احساسی نداشتم، اصلا نمی‌توانستم از بدن خود دفاع کنم. دخترک بیچاره تن نیمه جانم به یکی از پس‌­کوچه‌­های شهر بُرد که با مردهای زیاد مواجه شدم، کنترل خود را از دست داده فریاد کشیدم: شما مرد نیستید! ما زنان برای حق­‌خواهی به خیابان­‌ها ریخته‌ایم و شما صرف تماشاگران وضعیت مایید. به­ رسم کنایه دست به­ گوشه‌­ای چادرم برده گفتم: بهتر است شما چادر به ­سر کنید و کنار بانوان­‌تان در خانه بنشینید تا ما جایی شما از حقوق فراموش شده‌­ای خویش دفاع کنیم. سکوت سنگین و خفقان­‌آوری حاک بود. چشم­‌های­‌شان به ­زمین دوخته شده بود. دختری که کنارم استاده بود، گفت: خواهر باید از این­جا برویم، در غیر آن تراخواهند کشت. آن­جا بود که دیگر بازیچه‌­ای بودیم میان دستان چند نفهم. از درد فکر و بدنم نمی­‌توانستم راحت باشم، به سختی آدرس خانه را برای این بانوی ناآشنا بیان کردم و وی تا خانه همراهی­‌ام کرد. زن دل­‌آرا و جسوری بود. از آن روز تا این دم کدام خبری ازش ندارم. مادرم می‌دانست که سرنوشت خوبی در این دادخواهی نهفته نیست بی­‌صبرانه از حالت برادرم پرسید، من گُنگ شده بودم، قطعاً پاسخ قانع‌­کننده‌­ای برایش نداشتم یا عجله طرف خانه رفتم. خواهرم و یکی از دوستان همراهم در دادخواهی در خانه حضور داشتند، من در گوشه­‌ای خود را نهان نمودم. درد نهان بر دلم وجود داشت و با صدایی بلندِ چیغ کشیدم: ما دیگه تمام شده­‌ایم، امید رهایی نیست. تمام خانواده دور و اطرافم جمع شده و می­‌کوشیدند آرامم کنند. اما آتش زهرآگینی در درونم شعله­‌ور گردیده بود که خاموشی نداشت. درد ناتوانی یک­‌طرف فوران داشت که درد لت­‌وکوب از سوی دیگر بر من سخت می­‌گرفتم، از خواهرم خواستم که دست‌­هایم ببیند، وقتی گوشه­‌ای پیراهنم بالا کرد با دنیای غم و اندوه فریاد کشید: خواهرم! تنت زخمی‌­ست و سیاه گردیده.

بدنم چنان سیاه و کبود گردیده بود که قابل دیدن نبود و احیاناً کسی می­دید قلبش می­گریید. از فرط درد ذره ذره آب می‌شدم. درد بدنم سرایت کرده بود و برایم قابل تحمل نبود. من و همین اتاق تاریک بودیم و دنیای درد و دنیای از نا امیدی ریخته شده بر ذهنم.  وای از آن روزی که آرزوهایت به زباله­‌های شهر ریخته شوند، دو دردی که توان بردنش سخت است. مادرم درد نبود فرزندان‌اش را تحمل نمی­‌توانست و پی­‌درپی می‌­پرسید برادرت کجاست(؟) خواهرم منگ منگ کنان گفت: وی را طالبان با خود برده‌اند، چه دردِ بزرگی! دوباره پرسید کجا(؟) خواهرم در پاسخ گفت: نمی‌دانم.

مادرم که بی‌­شعوری آن­‌ها را دیده بود، دست از پای گُم کرد و شروع کرد به ­سرزنش ما. هی می­‌گفت چه دادخواهی احمقانه‌­ای، دولتی که فروخته شود به دادوفریاد چهار زن دوباره پس گرفته نمی­‌شود. این فکر بی­‌معنا را از سرتان دور افگنید، در غیر آن جان چه انسان­‌هایی را که می­‌گیرند. این موضوعات همگی در نبود برادرم سر راه­‌مان قرار گرفته بود و مادرم بی­‌تابی می­کرد و آنچه برایش قابل حل شدن نبود نثار ما می­کرد. گاهی اخطار میداد: اگر تار موی از سر پسرم کم گردد، شیرم برای­‌تان نمی­‌بخشم. هردوی­‌تان از پیش چشمانم دور شوید. درد مادرم خیلی سنگین بود و ما دو نفر توان گفتن یک کلمه را در برابر مادرم نداشتیم و چه سکوت دردناکِ! شب و روز در گردش بود، ولی تفاوت میان آن دو نمی‌کردیم. همه ­چیز دادوفریاد مادرم بود. روال چندان ناخوش گذشته نیز اکنون نبود و اکنون علاقه‌­ای به خورد نوش نیز نداشتیم. رفت و برگشت در خانه جز ممنوعات شده بود و چهره‌­های ما همانند شیر سپید می­زد. زمان است که می­گذرد، در آن روزها چند تنی بی­جان در گوشه‌­های اتاق افتیده بودیم.

مادرم فردای آن روز به کمک یکی از نزدیکان­‌مان نزد یکی از بزرگان طالب که مسئولیت زندان به ­دوشش بود رفت؛ اما نتیجه‌­ای نداشت. یا این وضعیت دست از مبارزه برنداشتیم و روز دیگرش با کمک یکی از دوستان خواهرم جریان تظاهرات را به انترنشنال ارسال کردم. دیری نگذشته بود که موضوع تخار سرخط خبرها قرار گرفت. سخن از مبارزه و مقاومت ما در برابر طالبان بود، ولی نمی‌دانستند که چه دردی را متحمل شده بودیم. در یک بی­‌هویتی تمام به­سر می‌بردیم، دختران تخار قیام کردند، ولی کدام (؟) این پرسش بی­‌پاسخ بود. سکوت سنگین از برای حفاظت جان کسانی بود که از کودکی تا بزرگی برایم تکیه­‌گاه بودند. با این حال خانه‌­مان تکه‌­ای از غم بود. وضعیت مادرم از درد دوری فرزنش روزبه‌­روز وخیم‌­تر می­شد. طی یکی از روزها خبری آمد که هنوز زنده است و در یکی از محلات سلب آزای اظهارات‌اش می­­‌گیرند، لکن سودی نداشت، چون رهایی­‌اش برای مادرم و ما مهم بود. بی­‌وقفه تلاش نمودیم تا این­که کسی را نزدیک به یکی از بزرگان طالبان دریافتیم تا برای ما کمک نماید. اکنون موقعیت برادرم نامعلوم است، به کمک یکی از همسایه‌­ها دریافتیم که برادرم در کدام سلول پنهانی به­ سر ­می­برد و بعد از مدتی آن طالب برای رهایی برادرم کمک زیادی کرد. فردای آن روز مادرم و کاکای بزرگم راهی زندان شدند  با کمک و ضمانت یکی از همسایه‌­ها که به یکی از نیروهای طالبان قرابت خانوادگی داشت، برادرم رها گردید و وحشت ما اندکی پایان گرفت.

چهره­‌ی درد دیده و ژولیده­‌ای مادرم دوباره برقی شد و پی­هم یک­دیگر را به آغوش می­‌کشیدیم، اشک خوشی‌­ای بود که بعد از مدت­‌ها در چهره­ای ما دیده می­شد. مدتی سپری شد و برادرم آسوده­‌گی خود را در یافت. روایت­‌هایی را از زندان طالبان نمود که واقعاً قابل درک نیست. در یکی از روزها گفت: زمانی که طالبان من را با خود بردند در پشت رنجر به تمام وجودم می­‌کوبیدند؛ اما من احساس قوتی را که داشتم از دست نمی‌دادم. دقیقا بیست دقیقه بعد موتر متوقف شد و مانند یک حیوان درنده به ­جانم افتیدند و کشان کشان داخل یک اتاق انداختنم. نخست از همه بازرسی شدم، تمام ترسی که داشتم از تلفنم بود، چون بیش­تر فایل‌­های تلفنم تصاویر قهرمان ­ملی شهید احمدشاه مسعود فقید، متون ضد طالبانی و مرتبط به قهرمان­ ملی بود. از بخت بد، تلفنم به دست­‌شان رسید و من نمی‌­دانستم روزگار بعدی چه می­شود. نبضم حالت عادی خود را باخته بود و درست همانند پرنده‌­ای در قفس گیرمانده از لای پوستم بالا می­زد. در این گیروبار بودم که یک صدایی نیمه پشتو و نیمه فارسی به­ گوشم رسید که می­گفت:این تلفن خاموش است. برای فعال نمودنش تلاش‌­هایی کردند، ولی بی­‌نتیجه بود. نگرانی بی‌­حد و حصری در وجودم ریشه دوانیده بود که اگر به مواد داخل تلفن دست­رسی پیدا کنند، زندگی یک خانواده به نابودی کشیده می­‌شود. جالب این است که تلفن فعال و روشن یک­‌باره خاموش شده و اصلاً کار نمی‌دهد. با دیدن چنین وضعیتی امیداوریم چند برابر گردید و نفس عمیقی گرفته و آهسته نزد خودم از پروردگارم سپاس­‌گزاری می­‌نمودم. بعد چند دقیقه‌­ای بازجویی شروع شد و بیش­تر روی این تمرکز داشتند که وسط دادخواهان چه می­کردی. عضو جبهه مقاومت ملی استی(؟) ضد امارت صدا بلند می­کنی (؟) و پرسش‌های از این دست. اظهاراتم بعدِ چند روز تکمیل شده بود و دستور داند که من به یکی از سلول­‌های دیگر ببرند. وقتی به داخل نگاه کردم، بیش­تر جوانان به­ نظرم آمدند. درب ورودی محکم به ­پشتم کوبیده شد و صدای قفل زیان بیش‌تری به­ گوش­‌هایم می­­‌رساند. ممکن یک ساعت سپری شده باشد. به دور و بر خود نگاهی افگندم، یکی پسر بچه‌های جوان به من چشم دوخته بود، پرسید: به کدام جرم این­جا آمده‌­ای(؟) گفتم: به­ جرم اشتراک در دادخواهی!

از وی پرسیدم خودت برای چه آورده شده­‌ای؟ گفت: من به اتهام همکاری با جبهه مقاومت آورده شدم، ولی بی مورد است. من کدام کاره­ای نیستم. جوانان خوش قد و قامتی در آن­جا زندانی بودند. شبان‌گاه با صدایی دادوفریادِ بلند شدم که جوانی را به ­اتهام بودن در جبهه مقاومت لت­‌وکوب می­کنند. اما تا جایی که می‌دانستم، آن جوان کدام رابطه­‌ای نداشت و بی­‌گناه بود. دقایقی سپری شده بود که قفل دروازه باز شد و شماری با یونیفورم نه­ چندان نظامی و سلاق به­ دست وارد اتاق گردیدند. هرکدام به ­سوی یکی از زندانی‌­ها یورش آورده با صدایی بلند داد می­زدند که وقت نماز است. همگی از سر ناچاری بلند شده به­ جایی رفتیم که نظافت و پاکی به ذره­بین دیده نمی­شد. وای در چنین جایی باید وضو کنی و نماز بخوانی. این­که نماز ما شد یا نه، ولی برای طالب و نیروهای آن­ها وانمود کردیم که خواندیم.

همین که نماز ادا کردیم، دوباره به ­سلول زندان برگشت داده شدیم. جوانانی که در آن­جا حضور داشتند هرکدام به ­نوبت مورد لت‌­وکوب قرار می­‌گرفتند. فقط صدای زجه‌­هایی را می­‌شنیدم که از چند اتاق دورتر به­ گوشم می­‌رسید. چنان رفتاری که اکنون روزها سپری می­شود، ولی هنوز فکر من درگیر آن است. نه انسانیت معنایی داشت و ملت، فقط میله‌ای تفنگ و شلاق حکم­‌فرمایی می­کرد. با تما سیاهی شب را سپری کردیم و فردا اول وقت دوباره غرض گرفتن اظهارات بردنم. این بار نیز پرسش‌­های بی­‌ربط مانندِ از طرف کدام جبهه خارجی حمایت می‌­شوید(؟) و پرپره‌­هایی از این دست. آنچه حقیقت بود برایش بیان کردم که کسی حمایت نمی­کند و وجدان بیدارمان سبب شده است. با شنیدن چنین گفته‌­ای رگ غیرتش پندید و بازهم مورد لت‌­وکوب قرار گرفتم. چنان درنده­‌خویی اند که بدون دلیل و مدرک قوانین و مقررات پوسیده‌­ای را اعمال می­‌نمایند که ذهنیت انسانی قطعاً به پذیرش آن آماده نیست. ستم و ستم­‌پیشگی دوگزینه‌­ای بود که در پهلوی طالب قرار می­گرفت. طی چند روز از حال و هوای جوانانی خبر شدم و گوش‌­هایم روزگاری را شنید که توصیف آن برایم قابل تحمل نیست. روزگاری که جوانان در کنج سلول‌­ها می­‌کشند هیچ ذهن آگاهی نمی­‌تواند نصور آن را نماید. حقاقی در آن­جا نفهته است که هیچ فردی نمی‌­تواند در مورد آن لب به ­سخن بگشاید.

دوستانِ خوب و اهل دلی در آن­جا دریافتم که بی­‌نوایی و مظلومیت­‌شان هر دقیقه در پیش چشمانم پدیدار می­‌گردد. جوانانی بی­‌هیچ زندانی شدند و بعد از چندروزی به ­زندان مرکزی منتقل گردیده بودند ممکن رهایی­‌شان هیچ‌­گاه بروز داده نشود. عجب مرگ با آبرویی! حال و هوایی هم­گان به­ هم ریخته بود، ولی از من بیش­تر. فردای آن روز صدایی بلند نامم گرفت و به­ سنگینی پلک­‌هایم بازکرده دیدم که در روی اتاق بدنم خشک شده، به ­سختی خود را جمع و جور کردم که گفتند: گسی به دیدنت آمده است. کی آمده بود؟ کسی نه، صرف برای این­که دیگران آگاهی پیدا نکنند، چنین رفتار کردند. هر قدمی که بر میداشتم، دنیای نفرت در من اوج می­گرفت، وقتی به ­دورترین نقطه‌­ای سلول­‌ها رسیدیم، برایم هشدارگونه خاطرنشان نمودند که از آنچه در گذشته رخ داده بود، دوری کنم. اما در بیرون دیدم که کسی آمده بود، مادرجانم! بلی، کسی که روزها برایم اشک ریخت و از درب به آن درب پی رهایی­‌ام دویده بود. با دیدن مادرم، جان دوباره گرفتم و تمام ناملایمتی­‌های زندان را فراموش کردم.

برادرم به ­هر دلیلی –بی­‌خوابی، هراس فاش شدن رازهای درونی یا  از گفتن ادامه­‌ای داشته‌­ها ابا ورزید. منی که روزها درد چندسویی را کشیده بودم، با شنیدن چنین روزگاری هوش و فکرم چنان کار نمی­کرد. گویا این­که در زمین میخ‌کوب شده­‌ام در ذهنم گاه و ناگاهی این جلوه می­کرد که واقعاً نسل به­ بشر به ­چنین رفتارهایی دست می­زند. آری! همین نسل ویرانگر!

رفته رفته اتفاقات بعدی برایم جالب نبود و هیج­‌گاه کرده­‌های بشر برایم قابل تعجب نبود. ادامه راه بود و بعدها صدها تن از بانوان قلم به ­دست و زبده­ای دیارم به ­جرم حق‌­خواهی راهی سلو­ل‌های بیم‌­ناک طالبان گردیدند، شهید شدند، بی‌خبر از حال و هوای یک­دیگر هنوز زندانی اند. هم­گان براین بیچاره‌­گی مردم ما گواه اند و شماهایی که می­‌خوانید خوب میدانید که جسد چندین تن از بانوان پس از مدت­‌ها زندانی بودن به بیرون انداخته شد. دیگر آن قتل‌­های زنجیره­‌ای و مرموز، بانوان مبارز، کارمندان دولتی، اعضاء نظامی، ربودن معترضان، تلاشی­‌های خانه به­ خانه و .. برایم جالب و غیرقابل پیش­بینی نبود. فقط و فقط وحشتی بود که مردم به آن عادت کرده بود یا دستِ­کم از فرط کشتار طالبان سکوت سنگین اختیار نموده بودند. هرچه برای مردم ارزش­مند بود، این بار ممنوعه شده است.

رفتن زنان به­ مکان­‌های تفریحی، نهادهای آموزشی، آرایشگاه‌­ها و هتل‌­ها و .. جزء ممنوعات امارتی بود. در پیش­گاه آن­ها زن؛ یعنی موجودی که در خانه بماند و خدمت­‌گاری کند و در دنج نفهمی بمیرد. شکایت هیچ شاکی‌­ای شنیده نمی‌­شد و قانون، تنها فرمان کسی بود که از قندهار از پشت پرده‌­های دریده شده صادر می­‌شد. مبنا اسلام قرارداده می­شد و اما گفتار و کردار از یک تصویری بود که هنوز وجود فزیکی ندارد. حکومت اسلامی پیروز گردیده، ولی از داشته و کِرده­‌های مسلمانان روی­‌گردان اند. وطن به ­سان جنگل سوخته میان دستان کسانی پایین و بالا می­‌شود هزار زخم بر پیکر آن زده است. مردم به­ سان پرنده‌­ای اسیر در دام آن­‌ها افتیده یا از زمین و هوا به کشورهای بی‌گانه پناهنده شده‌اند. سرزمینی که دخترانش از آرمانی­‌ترین خواسته­‌های­‌شان محروم‌اند. آری! سرزمین سوخته باورانی که در چنگال عفونت طالبانی درد می‌­کشد.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=12359

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار