کابوس زن بودن در افغانستان؛ «نه دل پدر می سوزد و نه مادر»

بعد از سقوط حکومت بدست طالبان، بیشتر اعضای خانواده از ترس طالبان و به ویژه مادرم که معتقد بود در این زمانه ازدواج یگانه راه نجات است تا ما دختران جوان به‌دست آن‌ها نیفتیم، خصوصن حالا که هر روز خبر از مفقود شدن و اختطاف دختران به‌گوش می‌رسد.

پدر نیلوفر که در قوای نظامی پیشین بود مدتی بعد از آمدن طالبان سر به‌نیست شد، نه حضوری داشت برای دل آسایی و نه گوری داشت برای دل‌پُری که او مرده‌است. فقط یک امید وجود داشت که روزی برگردد و خانه‌ی بی‌سرپرست نیلوفر را پر کند.

روزها در خفقان و سکوت می‌گذرد، قریه‌ها خالی شده‌اند، کسی نیست، صدایی را نمی‌توان شنید. نزدیک امتحان کانکور شد و خبر رسید که کارت ورودی به امتحان توزیع می‌شود. من و چند نفر از هم‌دوره‌هایم، رفتیم تا کارت کانکور دریافت کنیم؛ ولی همه‌ی امیدهای ما آن‌لحظه‌ی فرو ریخت که به ما گفتند: “برای دختران اجازه ورود به امتحان را نداده‌اند.” دانستیم که قرار نیست امتحانی برای ما برگزار شود.

شبیه آدمی شده بودم که برایش می‌گویند در دنیایی به این وسعت یک وجب جا هم برای ایستادن ندارد.

به‌شمول خودم همه گریه می‌کردند. آه و ناله‌ی دختران بیش‌تر و بیش‌تر مرا خسته و پژمرده‌تر می‌کرد. در آن لحظه حرف‌های‌شان کوهی از ناامیدی را بر دوشم تحمیل کرده‌بود.

هریک به‌خانه برگشتیم، با چشم‌های اشک‌بار و خون جگر؛ ولی در خانه هیچ‌کس نه این‌که ناراحت نشد؛ حتی خوشحال هم شدند که ما از بازی‌گوشی و بلندپروازی بمانیم تا سر مان به‌کار خانه گرم باشد.

از این‌که می‌دیدم مردم کم کم دارند به فرورفتن در اعماق این حالت قهقرایی عادت می‌کنند و خاموش‌اند و فقط تسلیم یک جامعه‌ی مردانه و زورگو می‌شوند بیشتر می‌ترسیدم، هیچ‌کسی حرفی‌ نمی‌زد،  سروصدای شبکه‌های اجتماعی هم کار به‌جایی نمی‌برد، هیچ حرکت امیدوار کننده‌ای شکل نمی‌گرفت.  حسِ خیلی بدی داشتم و دردم بیش‌تر می‌شد.

چندی بعد امتحان برای پسرها برگزار شد و ما را در خانه‌ها تبعید کردند‌.

کمی بعد وقتی که از تحصیل خبری نبود، زمان نزدیک شده و قرار بود نیلوفر را برای پسر خاله‌اش عقد کنند. روزی که خبر را شنیدم خودم را با عجله به خانه‌ی‌شان رساندم. وقتی رسیدم دیدم که نیلوفر را چندنفری سوار موتر می‌کنند تا روانه‌ی شفاخانه شوند. یک‌طرف چهره‌اش را دیدم. مثل گچ سفید شده و لب‌هایش به‌کبودی رفته‌بود. مادرش را در حالی که می‌گریست پرسیدم: “خاله نیلوفر را چه شده”. با صدای دو رگه و گریه‌آلودش گقت: “وقتی خواستند برای خرید لباس عروسی برود، نیلوفر به کاکایش گقته‌بود که تو پدرم نیستی تا برایم تصمیم ازدواج بگیری. مادامی‌که پدرم پیدایش نشده با کسی عقد نمی‌کنم.

پس از آن کاکایش با عصبانیت چند سیلی به رویش نواخته‌بود، هم او به دور از چشم همه، هرچه گولی و تابلیت در خانه بود را خورد تا خودکشی کند.” مادرش اما در کمال حیرت شکر می‌کشید که سروقت رسیده‌است و دخترش زنده مانده، شکر که حرام نمی‌میرد”.

خشک شده بودم. گریه‌ام گرفته‌بود و چون درختی زمستان‌زده بی‌حرکت ایستاده‌بودم. از این‌قدر عقب‌گرایی و واپس‌گرایی عصبی بودم که نه دل پدر به‌حال‌مان می‌سوزد، نه مادر و نه جامعه، از حکومت که خواستن چنین چیزی شبیه الحاد به نظر می‌رسد.

دوسال و چندماه می‌گذرد که هر شب با کابوسی از خواب می‌پرم تا به کابوس دیگری که زندگی‌اش می‌نامند برگردم.

بعد از سقوط و آن اتفاقات شب ها برایم کابوس شده اند و روزها کابوسی‌تر.

این فقط من یا نیلوفر نبودیم که قربانی استبداد های جامعه شدیم که بعد حاکمیت طالبان بیشتر و بدتر نیز شد بل همه‌ی دختران این سرزمین اند که دچار اختلالات روحی و روان شده اند. طوری که خودم روزانه شاهد ده‌ها ازدواج اجباری یا خودکشی‌های هم نسلانم شده‌ام که روز به روز هم بیش‌تر می‌شود.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=11111

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار