چشمان معصومانه کودکانم که تصویر فقر را نمایش می‌دهند دردیست که استخوانم را می‌سوزاند

نویسنده: فرید عمری

در قلب شهر کابل، جایی که بادهای سرد زمستانی از میان کوچه‌های تنگ و تاریک می‌پیچید، خانه‌ای کوچک و نمناک پناهگاه خانواده‌ای است که روزگاری رویای زندگی بهتری را در سر می‌پروراندند. نور حبیب، مردی که روزی در دکان تکه‌فروشی در مندوی شهر کابل کار می‌کرد و روزگار نسبتاً خوبی داشت، اکنون در میان ویرانه‌های آرزوهایش ایستاده است. فقر و ناداری کمرش را شکسته و او را به مردی تبدیل کرده که تنها می‌تواند به گذشته‌ای که دیگر باز نمی گردد‌، چشم بدوزد.

نور حبیب و خانواده‌اش در خانه‌ای سرد و نمناک زندگی می‌کنند، جایی که دیوارهای ترک‌خورده و سقف “چکک” ‌کننده، تنها شاهد درد و رنج آنها است. همسرش، زنی که روزی با لبخندهایش خانه را گرم می‌کرد، اکنون از دردهای کمر و زانو رنج می‌برد و کودکانش، که باید در مکتب مشغول یادگیری و بازی باشند، به دست‌فروشی و گدایی روی آوردند تا شاید لقمه‌نانی برای سیر کردن شکم‌های گرسنه‌شان پیدا کنند.

شب‌ها می‌گذرد، نور حبیب پدری با قامت خمیده و چشمانی پر از اشک و گلوئی بغض‌گرفته، به آسمان پر از ستاره خیره می‌شود و از خداوند طلب کمک می‌کند. او از شب‌های گرسنه به خواب رفتن یاد می‌کند؛ شب‌هایی که خودش گرسنه می‌خوابد تا فرزندانش بتوانند نان خشک‌شده‌ای را که همسرش با زحمت فراوان آماده می کند را  بخورند. درد او تنها گرسنگی  و فقر نیست؛ درد اسفناک او دیدن دست‌درازی فرزندانش پیش عابری در خیابان ها است که با صدای کودکانه توجه مردم را جلب می‌کنند تا از چیز که در دست دارند را بفروشند یا کسی ده افغانی برای‌شان همکاری کند. دیدن چشمان معصوم، گونه‌های سرخ اناری شده و دستان ترکیده کودکان‌اش به جای بازی و شادی، درد ناداری و فقر را انعکاس می‌دهد.

نور حبیب با گلوی پر از بغض‌گفت: «من در خانواده‌ای فقیر زاده شدم و سال‌هاست که با فقر دست و پنجه نرم می‌کنم، اما در این سه سال حکومت طالبان، فقر به حدی بر من فشار آورده که هرگز در طول عمرم چنین احساس بی‌پناهی و درماندگی نکرده‌ام.» او هم‌چنان بیان می‌کند که طالبان به جای همکاری با فقرا حتی از خانه‌های فقیرانه آن‌ها نیز مالیه می‌گیرند. سالانه سه هزار افغانی باید پرداخت کنم. او داستان را ادامه می‌دهد نکته به نکته سخنانش پر از درد و رنج است، انگار آخرین میخ بر تابوت امیدهایش را می کوبد.

روزی از روزها، وقتی که برف سنگینی شهر را پوشاند و سرمای استخوان‌سوز، زندگی را برای من و خانواده ام طاقت فرسا کرد و از سوی دیگر کودکانم را در هوای یخ و سرد شهر دیدم که از فرط سردی نمی توانستند پلاستک به فروش می‌رسانند با دست محکمه بگیرند، درد این صحنه تا استخوانم را سوزند و رخم را به سوی آسمان گرفتم از خداوند آرزوی مرگ کردم. گفتم “اگر زندگی من قرار است همین باشد یا خدا مرگ نصیبم کن”

داستان کوتاه نور حبیب بیان کننده روزگار تلخ و بی پناهی هزاران انسان افغانستانی است که در زیر سلطه گروه طالبان، زندگی بسیار سخت و طاقت فرسا را سپری می‌کنند و توانایی خریدن یک سیر زغال را نیز ندارند. و شب‌ها شکم گرسنه  در بسترهای خنک می‌خوابند و چشم دوختند کی زکات و خیراتی به آن‌‌ها بدهید. پیدا کردن شغل که حد اقل پنج هزار افغانی در آمد داشته باشد برای آن‌ها یک آروزی ایده آل است.

در چنین شرایطی، امید به آینده برای بسیاری از مردم افغانستان به شدت کاهش یافته است. فقر، ناامنی و سرکوب، زندگی را برای آن‌ها به یک مبارزه روزمره تبدیل کرده است.

از سوی هم که در نظام جمهویت یک بخشی از روزگار و زندگی را زنان پیش می‌بردند و درآمد داشتند اکنون تمام زنان و دختران تحت فشار بیشتری قرار دارند. محدودیت‌های شدید بر آموزش و اشتغال آنان، فقر را در جامعه گسترده‌تر و همه‌گیرتر ساخته است.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=15134

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار