ساعت ۹:۳۰ دقیقه صبح خزانی بود که برگهای ریخته از درخت صحن حویلیمان را جاروب میزدم که زنگ دروازه به صدا در آمد، برادر کوچکم را صدا زدم تا دروازه را باز کند، قبل از اینکه برادرم به دروازه برسد، صدای دختر همسایهمان که هردو در یک مکتب درس خواندیم، به گوشم رسید “هاجره شهر میری؟” من که دو سال میشد از ترس وحشت شلاق و خفقان حاکم از خانه بیرون نشده بودم و خیلی دلتنگ کوچههای شهر؛ دلتنگصدایهای ریکشا؛ دلتنگ عذای رستوران و شیفته خریداری لباس بودم، بیمحابا گفتم بلی! با انتظار مختصر مروه (دختری همسایهمان) در صحن حویلی خود را جمعجور کردم، حجاب نداشتم، اما لباسهای مادرم را چادر نماز هم داشت پوشیدم. با مروه، تازه از خانه بر آمادیم کوچهی منتهی به سرک عمومی را قدم زده میرفتیم، تا اینکه به نزدیک ایستگاه ریکشا برسیم و سواری ریکشا شویم و بریم شهر، به مروه گفتم “محرم نداریم نشود طالبان گیر بدهند، اگر چنین میشود، پس برگردیم” در جریان گفتوگو بودیم که یک موتر سفید از پهلویمان رد شد و چند قدم جلوتر از ما توقف کرد. من با دیدن این موتر قلبم سریع به تپش در آمد، فکر کردم انگار ما را بازداشت میکنند. زبانم لال شد تا به مروه بگویم پس بگردیم، نزدیک موتر شدیم یک جوان که در عقب فرمان نشسته بود ریشهایش متوسط و لباسهایش تمیز بود، اما از کلاه قندهار و جمپر نظامیاش مشخص بود که طالب است، سرش را از کلکین موتر بیرون کشید گفت “همشیره اگر شار میرین بالا شوی من هم شار میریم دیدم پیاده هستین موتر را ایستاد کدم” ما هم از اینکه همشیره گفت، اعتماد کردیم و بر موترش بالا شدیم، او تا رسیدن به شهر پرسشهای زیاد کرد، اما بسیار مودبانه و مهربانان و ما را خواهر خواند، انگار که با خواهرش حرف میزند و ما را توصیه کرد که دیگر بدون محرم بیرون نیایید و چند آیه و احادیث را نیز در این مورد خواند، نزدیک شهر که شدیم، شماره تیلیفون خواست، مروه گفت من گوشی ندارم، اما من فکرم که شماره بدهم و با این طالببچه از راه خواهری و برادری ارتباط برقرار کنم، ممکن روزی بهدرد بخورد. بیدرنگ شمارهام را روی گوشیاش نوشتم و به اسم هاجره خواهر، ثبت کردم. با دیدن نام خندید گفت خواهری برادری در گپ نمیشود، گفتم اشکال ندارد دلها پاک باشد میشود. خب؛ رسیدیم به شهر از موترش پیاده شدیم، گفته که بیاید مهمان ما شوید، با تشکری و خیر ببینی با او خدا حافظی کردیم. با مروه، شهر را با صد ترس و لرز قدم زدیم، لباس خریدیم بهخاطر آمدن دوباره به شهر حجاب خریدم، چندین ساعت در شهر ماندیم، فضا شهر خفقان و دلگیر کننده بود. نزدیک عصر بود که سوار ریکشا شدیم و آمدم خانه، برادر و پدرم هنوز از کار نیامده بودند.
شب که در بستر خوابم رفتم اینترنت موبایلم را روشن کردم که پیام آمده بود:
سلام
خوبی ببخشی مزاحمت شدم، شناختی؟
قاری وصال هستم، امروز که در موترم بالا شدید.
من بسیار با ادب تمثیل یک انسان دین مدار که با عالم دین و حافظ طرفم، گفتم بلی برادر عزیز خوب هستی امروز لطف کردی خیر ببینی. بیمقدم، گفت که ببخشی من چهره شما را ندیدم میشه یک عکس بفرستی گفتم اشکال ندارد، برادرم هستی میفرستم، یک عکس فرستادم. پس از چند لحظه پاکش کردم. قصه شروع شد آهسته و پیوسته باهم معرفی شدیم در فاز رفاقت رفتیم، گفتم یکچیز برت بگویم از طالب نفرت دارم، گفت اگر تو بخواهی دیگر طالب نیستم، دیدم در جریان پیامهایش که سر زیر میشود، چیزهای میخواهد که مخالف اخلاق است، امشب کمی دوران پر شهوتش را شناختم خدا حافظ کردم با وی.
شب دیگر باز پیامش آمد و در اولین پیام یک تک بیت فرستاده بود،
ای که گفتی من اسیرت میکنم
چون صید شب
خوب شد؟
راحت شدی؟
حالا گرفتارت شدم!
به شعرش اموجی لایک فرستادم، همزمان پیام داد که شعر خوشت آمد؟ گفتم “حتمن به ینگه روان میکدی اشتباهی به من آمد؟” خندید گفت نی به خودت روان کردم و اجازه خواست تا زنگ بزند، گفتم زنگ بزن! زنگ زد بازهم قصه شروع شد، باهم معرفی بیشتر شدیم، من درست خود را معرفی نکردم، او از دوران مدرسه خواندنش، از تعداد فامیل و از دارایهایشان گفت آهسته آهسته گپ به جای رسید که از من عکس برهنه خواست! تعجب نکردم چون از طالبها در دوسال بسیار چیزها شنیده بودم. گفتم “توخو مجاهد هستی و این کار گناه است من را خواهر خواندی” دیدم از بسیاری اصول دین و حرام انکار میکند. و اصرار دارد گپی ندارد، ما تو قصد خیر داریم، گفتم مثلا چه قصد؟ گفتم تو مرا خواهر خواندی با خواهرت ازدواج میکنی؟ خندید گفت که این گپها در دین نیست و تو محرم من نیستی! گفتم خب تو حافظ قرآن و مجاهد چرا با نامحرم گپ میزنی و چیزهای بد اخلاقی میخواهی؟ بازهم با خنده طولانی گفت قاری و مجاهد نفس نداره، گفتم، عجب! شما زنان را نمیگذارید در شهر میگوید گناه است، ولی خودتان اینطور باز هم خنده کرد، گفت “هاجره! ملاها خیلی شهوتی هستند و بهخاطر اینکه تحریک نشوند نمیگذارند زنان در شهر بازار بگردند، ورنه گناه ندارد. این حرفی بود که بسیاریها میگفتند، اما از زبان یک طالب شنیدنش بعید بود. امشب حرفها به پایان رسید و بعد از خدا حافظی یک تک بیت دیگر فرستاد
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عشق را پایان نیست
و چند اموجی قلب فرستاد، انگار که عاشقم شده باشد، من میفهمیدم که حرفها عاشقانه نیست، به قول خودش ملاها با دیدن زن تحریک میشوند.
شب سوم، تازه خوابیده بودم که زنگش آمد پاسخ ندادم پیام داد پیامش را جواب ندادم، خیلی اصرار کرد، پاسخ داد عمداً خواستم چیزهای از درونش بکشم، به حدی پیامهای مان پیش رفت که زنا را برای امتحان حلال خواند و گفت برای یک بار اشکال ندارد. بازهم اصرار کرد تا یک عکس برهنه میفرستم، برایش جدی گفتم چنین خواهشی نکن تو مرا خواهر گفتی، اگر نی بلاکت میکنم. گفت خیر دگه قصه کن، خوب قصه کدیم. او یکطرفه تاکید به عاشق شدنش داشت، من گفتم مرا نمیشناسی چرا اینقدر زود عاشقم شدی، باور نمیکنم، پس از چند لحظه سکوت یک فلم مبتذل را فرستاد که اصلا نگاه کردندش حالت تهوع را به پیش میآورد، اینترنت را خاموش کردم و روزها به پیامش جواب ندادم. روزی خواستم بار دیگر درون و ماهیت یک طالب را بشناسم، در جواب پیامهایش فقط یک علیک سلام نوشتم، دیدم، بیش از ده پیام داد و از فرستادن فلم معذرت خواهی کرد، گفتم چرا چنین چیزها در گوشیت است، بازهم خندید گفتم “فکر میکنی نفس ندارم”. گفتم دیگران را بهخاطر داشتن نفس به گلوله میبندید، چطور خودتان گناه تان را به راحتی توجیه میکنید، بازهم ساکت شد و پس از چند لحظه عکسهای خودش را فرستاد. گفتم عکس از زمان جنگت بفرست، دیدم چندین عکس را با سلاح از دشتها فرستاد، فهمیدم که راستی طالب بوده، از اینجا مشخص شد که به ظاهر طالب فریب نخورید، بلاکش کردم و چند بار با شمارههای دیگر زنگ زد جواب ندادم. من ۲۲ سال سن دارم قبل از سقوط فعالیتهای مدنی و فرهنگی میکردیم، هیچگاه با چنین شهوت باز وحشی و درنده در جامه دین مواجه نشده بودم.