در تاریخ سیاسی و فکری افغانستان، اگر نهادی را بتوان بهعنوان سنگر پنهان اما مقاوم در برابر «تاریکی، تعصب و ستمپذیری» معرفی کرد، آن نهاد بیتردید دانشگاه است؛ دانشگاه نه فقط مکان آموزش و تحصیل که جغرافیای «تأمل، نقد و بازتعریف جهان بوده است» نهادی که در سایهی همهی فروپاشیها، جنگها، کودتاها و تحولات، هنوز کورسویی از اندیشه را در خود نگاه میداشت. اما امروز، در سایهی سلطهی ایدئولوژیک گروه طالبان، این نهاد به خاموشی دردناکی فرو رفته است، خاموشیای که نه در اثر بمب و انفجار، بلکه در نتیجهی سیاستهای بیصدا، منظم و هدفمند اتفاق میافتد؛ سیاستهایی که بیهیچ سر و صدایی، جوهرهی دانشگاه را میخشکانند، فضای فکری را از معنا تهی میسازند و استاد دانشگاه را، این حامل خاطرهی عقل مدرن و عامل تولید آگاهی، به حاشیه میرانند؛ این مرگ خاموش، از بیرون چون انفعال بهنظر میرسد، اما در باطن، ویرانگرترین نوع مرگ است؛ چرا که جسم و روح دانشگاه را میگیرد.
گروه طالبان با نگاهی که از بنمایهی سیاسی و مذهبیشان برمیخیزد، دانشگاه را دشمن نظم مطلوب خود میپندارد؛ نظمی که در آن، مشروعیت نه از خرد جمعی، بلکه از تفسیرهای جزمی و سنتگرایانه برمیخیزد؛ در چنین چشماندازی، مدرسهی دینی و ملا جایگزین دانشگاه و استاد میشوند و میان حقیقت و ایمان، دیوار بلندی کشیده میشود که عبور از آن، گناه محسوب میگردد؛ همینجاست که سیاست، با تمام بیرحمیاش، وارد دانشگاه میشود، نه بهعنوان حوزهی تفکر، که بهمثابهی خطری برای سلطه؛ گروه طالبان بهوضوح میکوشد که دانشگاه را از استادان «منتقد، دانش مستقل و علوم انسانی پاکسازی» کند؛ دهها استاد دانشگاه، ظرف کمتر از سه سال، بیهیچ مکانیسم حقوقی، بیهیچ سند قضایی و بدون هیچ پاسخگویی شفاف، از کار برکنار شدهاند؛ نه به دلیل ضعف علمی یا تخطی از قانون، بلکه تنها بهدلیل اندیشهی متفاوت، زبانِ ناهمنوا و پافشاری بر منطق و آزادی.
فرآیند اخراج اساتید از دانشگاهها، نه یک تصمیم تصادفی یا شخصی، بلکه بخشی از یک زنجیرهی حسابشده و خطرناک است که هدف آن، تخریب تدریجی بسترهای تولید معناست؛ زنجیرهای که از حذف استاد آغاز میشود، به ترور خاموش اندیشه ختم میشود و در میانهی راه، ساختار فرهنگی یک ملت را به پرتگاه سکون و رکود میکشاند؛ استاد دانشگاه صرفاً معلم نیست، بلکه حامل میراث عقل، صدای تفکر مستقل و بیدارکنندهی وجدان جمعی است؛ حذف او، برابر با خاموشی چراغ آگاهی در ذهن دانشجوست و خاموشی این چراغ، یعنی نسلهایی که پرسیدن را فراموش میکنند، اندیشیدن را جرم میپندارند و سکوت را بهعنوان تنها راه زیستن میپذیرند؛ چنین جامعهای نه میپرسد، نه میزید و نه میتواند تاریخ خویش را بسازد.
وقتی نهاد دانشگاه از صداهای مستقل و پرسشگر تهی گردد، بهجای آنکه بستری برای گفتوگو، تفکر و کاوش باشد، به مکان مناسکی بدل میشود که در آن تکرارِ بیپایان، جانشین تحقیق و تبلیغ، جایگزین تحلیل میگردد؛ آنگاه نه آموزش مفهومی دارد، نه علم معنایی و نه دانشگاه شأنی؛ علوم انسانی، بهویژه «فلسفه، جامعهشناسی، تاریخ و اندیشهی سیاسی» که در جوامع پیشرو نقش موتور تفکر جمعی را دارند، در زیر سلطهی رژیم ایدئولوژیک گروه طالبان بهطور کامل به حاشیه رانده شدهاند؛ حذف این علوم، بهمعنای قطع کردن رابطهی نسل جوان با تاریخ، هویت و ساختارهای قدرت است. وقتی فلسفه خاموش شود، هیچکس دیگر نمیپرسد که چرا اطاعت میکند، وقتی جامعهشناسی حذف گردد، دیگر کسی ساختار ستم را نمیشناسد و وقتی تاریخ انکار شود، ملت، گذشتهاش را فراموش کرده و سرنوشتش را به تکرار تراژدی میسپارد.
در نتیجهی این سیاست، جامعهای شکل میگیرد که نه منتقد دارد، نه چشمانداز؛ جایی که آموزش، تنها حفظ متون است و دانشگاه، تنها مرکز تکرار. در این فضا، نه خلاقیت مجال ظهور دارد و نه پرسش امکان طرح؛ دانشجو دیگر نه بهدنبال کشف حقیقت، بلکه در پی یادگیری طریقهی تسلیم است؛ آنجا که استاد به جرم اندیشیدن کنار زده میشود، شاگرد به جرم پرسیدن سرکوب میگردد و علم بهجای آنکه راهگشا باشد، به ابزار مهار ذهن بدل میشود؛ چنین سرزمینی، آیندهاش را با دست خویش به تاریکی سپرده است، زیرا در جایی که آگاهی مجازات میشود، جهل پاداش میگیرد و در جایی که استاد اخراج میشود، ملا پاداش میگیرد، نمیتوان چشم به افقهای روشن دوخت.
اگر کسی گمان کند که قربانی اصلی این روند، صرفاً استاد دانشگاه است، سخت در خطاست؛ قربانی نهایی، ملت است؛ آنهم نه در معنای نمادین، بلکه در مصداق واقعی. جامعهای که فرزندانش از علوم تجربی، تفکر نقادی و دستاوردهای بشری محروم شوند، روزی خواهد رسید که حتا توان تمییز حقیقت از دروغ را نخواهند داشت؛ جامعهای که دانشگاهش را تضعیف کند، با دستان خودش، آخرین سنگر آینده را ویران میسازد؛ چنین جامعهای، نه فقط توسعهنیافته میماند، بلکه در بند تکرار خشونت، افراطگرایی و اطاعت اجباری، بهزودی خود را در دایرهای بسته خواهد یافت. دایرهای که در آن، کودک مدرسه نمیرود تا پزشک یا مهندس شود، بلکه میرود تا ملا شود و ملای که نه تعلیم دهد، بلکه اطاعت بطلبد.
دفاع از دانشگاه، تنها دفاع از یک نهاد آموزش نیست؛ بلکه دفاع از عقلانیت، امید، آینده و کرامت انسانی است؛ اگر ما در برابر اخراج استادان، نابودی علوم انسانی و سکوت سازمانیافته در دانشگاهها سکوت کنیم، یعنی بر انحطاط آگاهانه مهر تأیید زدهایم؛ بازگرداندن دانشگاه به جایگاه واقعیاش، نه در بازگشایی فیزیکی دروازهها، بلکه در بازآفرینی معنای دانشگاه نهفته است؛ دانشگاه باید دوباره خانهی پرسش، سنگر اعتراض و پناهگاه اندیشهی آزاد شود؛ باید دوباره بهجایی بدل گردد که نسل جدید در آن بیاموزد که چگونه حقیقت را بجوید، دروغ را بازشناسد، و قدرت را نقد کند؛ دانشگاه باید صدای جامعه باشد، نه انعکاس سرکوب و خشونت. اگر امروز سکوت کنیم، فردا جامعهای خواهیم داشت که در آن جوانان نه برای ساختن، که برای اطاعت تربیت میشوند؛ نسلی که در آن نه خرد معیار است، نه آگاهی فضیلت؛ جامعهای که دانشگاهش بیصدا شود، خودش نابینا خواهد شد؛ آن جامعه نه میتواند خود را بشناسد، نه بر سرنوشت خویش حاکم باشد؛ پس سکوت ما در برابر اخراج اساتید، یعنی پذیرش مرگ آگاهیست؛ این مرگ، تدریجی است، اما قطعی و تنها راه نجات، ایستادن در کنار دانشگاه، استاد و خرد جمعی است؛ راهی سختیست، اما یگانه راه است.