مریم را در یکی از روزهای سرد زمستان که برف شدیدی میبارید و فضای کوچهها و پسکوچهها را پر کرده بود، ملاقات کردم. بهسختی محل زندگیاش را پیدا کردم، وقت وارد خانهاش شدم. او در گوشهای از خانهای کوچک و تاریک نشسته بود، دستهایش را دور زانوهایش حلقه کرده و به نقطهای خیره شده بود. وقتی از او خواستم داستان زندگیاش را بگوید، ابتدا مکث کرد. اما بعد، با چشمانی پر از غم و صدایی که از عمق دردهایش برخاسته بود، شروع به حرف زدن کرد.
او گفت: «من مریم هستم، دختری هجده ساله از قلب افغانستان(کابل). زندگیام پیش از این شبیه به داستانهای شیرینی بود که در کتابها میخواندم. من عاشق یادگیری بودم؛ مکتب برایم جایی بود که در آن رویاهایم را پرورش میدادم، دوستانم را میدیدم و جهان را از پنجرهای کوچکتر اما روشنتر تماشا میکردم. معلمهایم میگفتند که آینده روشنی دارم. پدرم هرچند هیچگاه از یادگیری دختران استقبال نمیکرد، اما مادرم همیشه مرا تشویق میکرد که درس بخوانم و روزی چیزی بیشتر از یک دختر خانهنشین باشم.
اما همه چیز در یک صبح تاریک و پر از سیاهی تغییر کرد. با هزار شور و اشتیاق آمده شدم و بهسمت مکتب رفتم؛ وقتی به مکتب رسیدیم، دروازه بسته بود. مدیر مکتب بیرون ایستاده بود، چشمانش پر از اشک. گفت که گروه طالبان دستور دادهاند مکاتب دخترانه تعطیل شوند. ابتدا فکر کردم شوخی میکند یا این تصمیم موقتی است. اما آن روز، آخرین باری بود که قدم به مکتب گذاشتم.
بعدی همانروز خانه برایم به زندانی تبدیل شد. دیگر خبری از کتابها، دوستانم و آن لحظات شادیآور صنف نبود. هر روز صبح از خواب بیدار میشدم و از خودم میپرسیدم: ‘چرا؟ چرا ما دختران نمیتوانیم تحصیل کنیم؟’ اما پاسخی نبود. پدرم میگفت که حالا که مکتبی نیست، دیگر دلیلی برای وقت تلف کردن در خانه وجود ندارد. او از همان روزها شروع به صحبت درباره ازدواجام کرد.»
او برای لحظاتی سکوت کرد، انگار که با خاطراتاش دستوپنجه نرم میکرد. بعد ادامه داد: «من تمام توانم را به کار بردم تا مقاومت کنم. گفتم که هنوز نوجوان هستم، که میخواهم منتظر بمانم تا شاید روزی مکتبها دوباره باز شوند. اما پدرم با خندهای تلخ میگفت: “این آرزوها را از سرت بیرون کن. اینجا افغانستان است. دخترها فقط برای خانه و شوهر ساخته شدهاند.”
روزها به سرعت میگذشت و من هر روز بیشتر در باتلاق ناامیدی فرو میرفتم. مادرم هرچند تلاش میکرد حمایتم کند، اما خودش هم قربانی ازدواج اجباری بود. میگفت: “مریم، من میدانم سخت است، اما اگر مقاومت کنی، زندگی برایت دشوارتر خواهد شد. گاهی باید تسلیم شوی تا آرامش داشته باشی.”
بالاخره روزی رسید که پدرم به زور مرا به عقد مردی ۴۵ ساله درآورد. آن مرد یک طالب بود. پدرم در برابر تهدیدات طالبان مجبور شد این تصمیم را بگیرد. طالبان به پدرم فشار آورده و گفته بودند که باید دخترش را به این مرد بدهد. پدرم که نمیتوانست در برابر فشارهای آنها مقاومت کند، با گریه و درماندگی تسلیم شد و مرا به عقد آن مرد درآورد. وقتی که مرا بهزور پای سفره عقد نشاندند، دلم میخواست فریاد بزنم، دلم میخواست فرار کنم، اما هیچکسی گوشش به حرف من نمیداد. هیچکس از من نمیپرسید که آیا من موافق این ازدواج هستم یا نه.
آن طالب ۴۵ ساله که شوهرم شد، هیچ احترامی برای من قائل نبود. من برای او چیزی جز یک خدمتکار نبودم. در واقع، او فقط به عنوان ابزاری برای ارضای خواستههای خودش مرا به خانه برد. از نظر او من یک “دختر آماده” بودم که باید برای ارضای خواستههایش ؟ر خدمتاش باشم.
بارها سعی کردم به مادرم بگویم که چقدر این زندگی برایم دردناک است، اما او تنها سرش را پایین میانداخت و میگفت: “مریم، این سرنوشت همه ماست. تو هم باید تحمل کنی.”
آن روزهای که در مکتب با دوستانم میخندیدم و از آیندهای روشن صحبت میکردیم، به یک یادآوری تلخ تبدیل شده بود. دیگر هیچکدام از آنها وجود نداشت. هر شب قبل از خواب، به یاد روزهای مکتب میافتادم. به یاد معلمم که میگفت: “مریم، تو میتوانی روزی یک داکتر یا مهندس شوی.” به یاد دوستانم که در صنف نقشه میکشیدیم چگونه دنیا را تغییر دهیم. اما حالا، من زنی در بند بودم، بیهیچ امیدی به آینده.
گاهی به دختران دیگر فکر میکنم، به دوستانم که شاید سرنوشتشان از من هم تلختر شده باشد. به کسانی که مجبورند رویاهایشان را دفن کنند و به جای آن با کابوسهای اجباری زندگی کنند. میدانم که داستان من داستان هزاران دختر دیگر در افغانستان است، دخترانی که آرزوهایشان زیر سایه ظلم و نادانی از بین رفته است.»
مریم دوباره به نقطهای خیره شد و با صدای آرامتر گفت: «من فقط میخواهم بگویم که ما دختران افغانستان هم انسان هستیم. ما هم حق داریم درس بخوانیم، زندگی کنیم و رؤیاهای خودمان را دنبال کنیم. شاید صدایم ضعیف باشد، اما امیدوارم که روزی به یک فریاد تبدیل شود، فریادی که جهان را بیدار کند.»
هنگامی که مریم سکوت کرد، سنگینی حرفهایش بر دوش من نشست. داستان او بازتاب رنجهای نسلی است که در سکوت و فراموشی رنج میکشند.
بعد از لحظات طولانی سکوت، او همچنان ادامه داد: «حالا دیگر برای من مکتب تنها یک خاطره است. تمام امیدهای که به آن داشتم، در تاریکی به خاکستری بدل شدهاند. حتی اگر درختان در بهار سبز شوند و گلها شکوفا شوند، برای من هیچچیز تغییر نخواهد کرد. روزهای شادی برای من به خاطراتی تلخ تبدیل شدهاند که دیگر نمیتوانم به آنها برگردم.»
چشماناش پر از اشک شد و به نقطهای خیره ماند. انگار که با زمان خود دستوپنجه نرم میکرد. «مریم، هیچوقت فکر نمیکردم روزی در چنین شرایطی زندگی کنم. همیشه آرزو داشتم که یک روز چیزی بیشتر از یک دختر خانهنشین باشم. همیشه دوست داشتم که با دست خودم سرنوشت خودم را بسازم، اما حالا مجبورم از سرنوشت تحمیلی دیگری پیروی کنم. من هیچوقت نمیخواستم زندگیام اینگونه باشد.»
این کلمات عمیقتر از هر چیزی بود که میتوانستم تصور کنم. برای مدتی تنها سکوت بود. مریم، دختری که روزی در صنفهای مکتب با شور و اشتیاق به زندگی مینگریست، حالا در این خانه کوچک و تاریک، روزهایش را به فراموشی میگذرانید.
مریم برخلاف آن روزهای پر از امید، حالا تنها در یک دامنه تیره از زندگی گرفتار شده بود. دنیا برایش دیگر چیزی جز زنجیرهای سخت و بیرحم نبود. این داستان او تنها یک روایت از یک دختر نبود، بلکه حکایت هزاران دختر دیگری بود که آرزوهایشان در برابر دیوار ظلم و استبداد فروریخت.
مریم چند لحظهای سکوت کرد و در آن لحظات سکوت، انگار دنیا برایش به آهستگی عبور میکرد. چشماناش همچنان پر از اشک بود، اما دیگر نمیتوانست بغضاش را پنهان کند. احساس کردم که او نه تنها با گذشتهاش، بلکه با یک آینده تاریکتر که هنوز در آن گرفتار است، دست و پنجه نرم میکند.
او آهسته گفت: «چگونه میتوانم از این دیوارهای بیرحم عبور کنم؟ چطور میتوانم از آن خوابهای شیرین بچگی بیرون بیایم و در دنیای سرد و بیرحم این روزها زنده بمانم؟ من همیشه خودم را قوی میدیدم. همیشه میخواستم برای چیزی بزرگتر از خودم زندگی کنم. ولی حالا، هیچ چیزی از آن رویاهای بزرگ باقی نمانده است.»
بعد از گفتن این کلمات، سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد. من تنها میتوانستم او را نظاره کنم. مریم، دختر جوانی که روزگاری رویاهایش به بلندترین آسمانها پر کشیده بود، حالا در جایی گرفتار شده بود که حتی خوابهایش نیز دیگر جایی برای پرواز نداشت.
او سرش را پایین انداخت و دوباره گفت: «گاهی فکر میکنم که شاید اگر دنیای دیگری وجود داشت، جایی که ما دختران به حق خود برسیم، شاید آنجا امیدی برای ما باشد. اما واقعیت این است که در اینجا، جایی که من زندگی میکنم، هیچچیز جز سکوت و ظلم نیست. این ظلم نه تنها به جسم ما آسیب میزند، بلکه روح ما را نیز شکنجه میدهد. روح ما که میخواهد آزاد باشد، نمیتواند نفس بکشد.»
چشمان مریم به گوشهای از اتاق دوخته شده بود، جای که شاید او به دنبال یک مسیر فرار میگشت. شاید او در آن لحظات تلاش میکرد، امیدی کوچک پیدا کند که زندگیاش دوباره به چیزی شبیه به گذشته تبدیل شود. اما این امید، همچنان در تاریکی غروب میمرد.
مریم به آرامی از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت. نگاهش به آسمان تاریک بیرون کشیده شد. انگار که در آن آسمان، راهی برای رهایی خود جستجو میکرد. او همچنان ادامه داد: «در این دنیای تاریک، شاید هیچکس صدای ما را نشنود، شاید هیچکس از درد ما باخبر نشود. اما من هنوز امیدوارم. من هنوز میخواهم که یکی روز صدایم را بشنوند. روزی که دختران افغانستان دیگر در سکوت زندگی نکنند.»
آرامشی عمیق در سکوت اتاق افتاده بود. مریم، با چشمان پر از اشک و دل شکسته، همچنان به همان دنیای دوردست نگاه میکرد. گویی که در آنجا، در آن آسمان بیانتهایی که برایش همچنان باقی مانده بود، روزی میتوانست آزاد باشد.
او با صدای لرزان ادامه داد: «من فقط میخواهم که دیگر دختران مثل من مجبور نباشند زندگیشان را در سرنوشتی تحمیلی بسازند. من میخواهم که روزی دختران افغانستان از این زنجیرها رها شوند. آنها حق دارند زندگی کنند، باید صدای آزادیشان به گوش دنیا برسد.»
مریم با گفتن این جملات دوباره ساکت شد و من که حرفهایش را میشنیدم، به خوبی فهمیدم که این سرگذشت تنها او نیست، بلکه سرنوشت هزاران دختر افغانستان است که در بند ظلم و نادانی گرفتارند. او حرفهایی میزد که دل آدم را میشکست، اما وقتی سکوت کرد، فهمیدم که دیگر هیچ کلمهای نمیتواند دردی که در دلش نشسته را بیان کند. این درد، برای مریم نه یک کابوس، بلکه یک حقیقت تلخ بود، که هر روز با آن زندگی میکند.
من فقط از بیرون میدیدم که چگونه این درد برای بسیاری از دختران دیگر، یک کابوس واقعی شده. کابوسی که هر روز به آن گرفتار اند و هیچ دست یاری به کمکشان نمیآید. وقتی از مریم شنیدم، به یاد دختران دیگری افتادم که در سکوت و در بیپناهی، روزهای سخت خود را سپری میکنند و هیچ کس به فریادشان نمیرسد. حرفهای او من را به این نتیجه رساند که این داستان، قصهای است که بسیاری از دختران افغانستان در این روزها با آن دست و پنجه نرم میکنند؛ دخترانی که نه تنها از تحصیل، بلکه از حقوق ابتدایی انسانیشان هم محروم شدهاند.