مرجان، دختری هفدهساله با چشمانی که روزگاری برق امید در آنها میدرخشید، حالا در گوشهای از اتاق گلی کوچکش در روستای «سنگتخت» در ولایت دایکندی، به دیوار خیره شده بود. دستهایش، که سالها دفتر و قلم را با عشق در آغوش می کشیدند، حالا بیحرکت روی زانوهایش افتاده بودند، انگار که دیگر هیچ هدفی برای تکان خوردن نداشتند. موهای بلندش، که زمانی با شوق آنها را میبافت، حالا ژولیده و خاکآلود، روی شانههای نحیفش ریخته بودند. پنجره کوچک اتاق، که تنها راه ورود نور به دنیای تنگ و تاریکش بود، با تکه پارچهای کهنه پوشیده شده بود؛ گویی او حتی از دیدن آسمان هم میترسید، آسمانی که دیگر برایش وعدهای نداشت. مرجان دوازده سال با مشقت درس خوانده بود. در روستایی که برق نبود و زمستانها باد سرد از شکافهای دیوارهای گلی سوت میکشید، او شبها زیر نور کمجان چراغ نفتی کتابهایش را ورق میزد. انگشتانش از سرما ترک خورده بودند، اما قلم را رها نمیکرد. پدرش، مردی زحمتکش که با کشاورزی روزگار میگذراند، بارها به او گفته بود: «دخترم، درس بخوان. تو باید چیزی بشوی که من و مادرت نشدیم.» مادرش، که از کودکی به زور به عقد پدر درآمده بود، با دستهای پینهبستهاش نان میپخت و برای مرجان دعا میکرد که روزی داکتر شود، داکتری که بتواند دردهای مردم روستا را درمان کند. هر صبح، مرجان با کیف پارچهای کهنهاش راهی مکتب میشد. سه کیلومتر پیادهروی در مسیر خاکی و پر از سنگ، با کفشهایی که پاشنههایش ساییده شده بود، برایش سخت بود، اما لبخندش هیچوقت محو نمیشد. در مکتب، وقتی معلم از او میپرسید: «مرجان، بزرگ که شدی چه کار میکنی؟» با صدایی پر از اطمینان میگفت: «داکتر میشوم، معلم جان. میخواهم مریضها را خوب کنم.» همصنفیهایش گاهی او را مسخره میکردند و میگفتند: «دختر که داکتر نمیشود!» اما او فقط لبخند میزد و به رویاهایش فکر میکرد؛ رویاهایی که مثل گلهای وحشی در دلش ریشه دوانده بودند. سال آخر مکتب، سالی بود که مرجان تمام شبها را با شوق کانکور بیدار میماند. کتابهای زیستشناسی و کیمیا را بارها خوانده بود، طوری که صفحههای کاغذ زرد و پارهاش از دستهایش آشنا شده بودند. به خودش قول داده بود که در امتحان کانکور رتبهای بیاورد که پدرش را سربلند کند. شبها، وقتی باد سرد از پنجره میوزید، او زیر پتو با انگشتان یخزدهاش فرمولها را مرور میکرد و در خیالش خودش را در روپوش سفید داکتری میدید، با گوشی پزشکی دور گردنش، در حال معاینه بیماری که با لبخند از او تشکر میکند. اما آن تابستان، همهچیز عوض شد. وقتی طالبان قدرت را گرفتند، مثل سایهای سیاه روی زندگی مرجان و هزاران دختر دیگر افتادند. یک روز صبح، وقتی با شوق همیشگی به سمت مکتب میرفت، دید که درِ مکتب قفل شده و تابلوی شکستهاش روی زمین افتاده است. چند مرد با ریشهای بلند و تفنگ به دوش، کنار در ایستاده بودند و فریاد میزدند: «مکتب برای دخترها حرام است! برگردید خانه!» مرجان همانجا، وسط جاده خاکی، ایستاد. کیفش از دستش افتاد و گرد و خاک روی دفترهایش نشست. قلبش تند میزد، اما نه از ترس، بلکه از خشم و ناباوری. به خانه که برگشت، مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: «گریه نکن، دخترم. خدا راهی باز میکند.» اما مرجان میدانست که دیگر هیچ راهی نیست. روزها به هفتهها و هفتهها به ماهها تبدیل شدند. مرجان دیگر آن دختر پرشور نبود. حالا هر روز صبح، به جای کیف و کتاب، یک سطل آب در دست میگرفت و به چشمه میرفت. دیگر نه از زیستشناسی حرف میزد، نه از کانکور. کتابهایش را در گوشهای از طاقچه پنهان کرده بود، زیر تکه پارچهای خاکگرفته، انگار که نمیخواست یادآوری شوند. پدرش، که دیگر توان دیدن غم دخترش را نداشت، سرش را پایین میانداخت و زیر لب زمزمه میکرد: «کاش پسر بودی، مرجان.» این جمله مثل تیری در قلبش فرو میرفت، اما چیزی نمیگفت. فقط به دیوار خیره میشد و اشکهایش بیصدا روی گونههایش میلغزید. یک شب، وقتی همه خواب بودند، مرجان از جا بلند شد. به طاقچه رفت و کتاب زیستشناسیاش را بیرون کشید. صفحهای را باز کرد که تصویر قلب انسان را نشان میداد. با انگشتش روی خطوط قلب کشید و زیر لب گفت: «قلب من چرا هنوز میزند؟» آن شب، برای اولین بار به خودکشی فکر کرد. به چشمهای فکر کرد که هر روز از آن آب میآورد؛ به اینکه اگر خودش را در آب غرق کند، شاید این درد تمام شود. اما بعد به چهره مادرش فکر کرد، به دستهای پینهبستهاش، و نتوانست. کتاب را بست و روی زمین نشست، سرش را در دستهایش گرفت و بیصدا گریه کرد. چند ماه بعد، وقتی خبر آوردند که یکی از همصنفیهایش به زور به عقد مردی پنجاهساله درآمده، مرجان دوباره به لبه پرتگاه نزدیک شد. آن روز، یک طناب کهنه را از انباری برداشت و به حیاط رفت. به شاخه خشک درخت توت نگاه کرد و طناب را دور دستش پیچید. قلبش تند میزد و نفسهایش کوتاه شده بودند. اما درست لحظهای که میخواست طناب را به شاخه ببندد، صدای گریه مادرش از داخل خانه آمد. مادرش کابوس دیده بود و در خواب نام مرجان را صدا میزد. مرجان طناب را رها کرد و به سمت مادرش دوید. آن شب، در آغوش مادرش خوابید، اما خوابش پر از تاریکی بود. زندگی برای مرجان حالا فقط یک تکرار بیمعنا بود. صبحها آب میآورد، نان میپخت، و به گوسفندها علف میداد. شبها، به سقف گلی خیره میشد و به روزهایی فکر میکرد که دیگر هرگز برنمیگشتند. یک روز، وقتی در چشمه آب پر میکرد، تصویر خودش را در آب دید؛ دختری لاغر و شکسته، با چشمانی که دیگر هیچ نوری نداشتند. سطل را کنار گذاشت و ساعتها کنار چشمه نشست. به خودش گفت: «من که مردهام، فقط نفس میکشم.» یک بعدازظهر پاییزی، وقتی باد برگهای زرد را روی زمین میریخت، مرجان دوباره به کتابهایش نگاه کرد. این بار، نه برای خواندن، بلکه برای وداع. آنها را یکییکی در دست گرفت، بوی کاغذ کهنه را نفس کشید و بعد همه را در گوشه حیاط سوزاند. شعلهها بالا رفتند و کاغذها خاکستر شدند. مرجان به آتش خیره شد و زیر لب گفت: «رویاهامم مثل همین خاکستر شدن.» مادرش از دور او را دید و فریاد زد: «مرجان، چکار کردی؟» اما مرجان فقط لبخند تلخی زد و به خانه برگشت. حالا، ماههاست که مرجان نه حرف میزند، نه میخندد. مثل سایهای در خانه میگردد، با دستهایی که دیگر قلم را نمیشناسند و چشمانی که به جای امید، غبار مرگ را در خود دارند. گاهی کنار پنجره مینشیند و به دوردستها نگاه میکند، به کوههایی که انگار او را مسخره میکنند. در دلش، هنوز صدای آرزوهایش را میشنود، اما دیگر باور ندارد که روزی بتوانند زنده شوند. مرجان، دختری که میخواست داکتر شود، حالا فقط یک نام است، نامی که در سایه طالبان گم شد، مثل هزاران دختر دیگر که رویاهایشان زیر خاک مدفون شد.
این عکس مربوط روایت نمی شود.