آهسته آهسته نوروز فرا میرسد تا خبر از روزهای نو بدهد. خبر از پایانِ این شبِ ظلمانی. خبر از چیرگی نور بر تاریکی. خدای نور، ظلمت را کنار میزند و روزنههای روشنی را بر چشم عالمیان میگشاید. اهریمن که پاسدار تاریکی است، نمیتواند چیرگی نور را بپذیرد. به او سخت است که شکست اش را در این نبرد ببیند. بناء دست به دامن شاگردان و دست پروردگانش میشود.
شاگردانش! همانهای که به قول بیدل؛ یک نخود سر دارند که بر آن گاهی ده من دستار میبندند. یک نخود کله و دَه مَن دستار/این کم و بیش چه معنی دارد! اینها شروع بر ستیز علیه نور میکنند. میخواهند روز و روشنی را انکار کنند. نوروز را انکار کنند. برای رسیدن به اهداف شان، به روایات و به اقوال چند پاسدار تاریکی دیگر متمسک و متوصل میشوند تا بگویند که به امید روشنی نباشید. به امید نور و روز نباشید. تاریکی جاودان است. اما انسانها و عالم و سنگ و چوب و درختان و کوهها و بحر و همه موجودات، منتظر نوروز اند. منتظر نور اند. منتظر روشنی و پایان ظلمت! خدای نور تمام تلاشش را میکند تا بر شب پایان دهد. نوروز فرا میرسد و جان های منتظر مقدم اش را تجلیل و بزرگداشت می کنند.
روشنی و بوی خوشِ نوروز، و نوید آن، جان های منتظران روشنی را خوشبو میسازد و این بوی از وجود آنان، تمامِ عالم را فرا میگیرد اما برای پاسداران تاریکی و منکران نوروز که همچون خفاشی، بر تاریکی و ظلمت خوشحال اند و روشنایی را برنمیتابند و برای جاودان شدن ظلمت تلاش میکنند و انتظار ندارند که پردههای ظلمت و شب دریده شود و نور و روزِ نو خودش را نشان دهد، به تعبیر مولانای بزرگ، شبیه بوی گل بر جُعَل ( حیوانی که در پاروی حیوانات زندگی میکند) است. آنان را ناراحت میکند و حتی ممکن است بمیرند. مثل آن دباغی که در بازار عطاران رسید و در بوی خوش و معطر بازار، از هوش رفت. بوی ایشان رغم آنف منکران/گردِ عالم میرود پردهدران/منکران همچون جُعَل زان بوی گل/یا چو نازک مغز در بانگ دهل…
علاوه براین، من همیشه دلایل خودم را برای بزرگداشت از نوروز داشته ام. نوروز به من هویت میبخشد. هویت یک روزه یا نهایتا چند روزه. در این چند روز مرا به افسانه ها پیوند میدهد. به گذشتههای دوری مرا میبرد که جمشید پادشاه بر تخت زرینش نشسته و انسانها بافندگی و ریسندگی و آهنگری را یاد گرفته اند. آتش را کشف کرده اند و زرع را فهمیده اند. به زمین گندم پاشیدند و آنرا درو کردند و از آن نان ساختند و خوردند. با خود گفتند که دیگر لازم نیست خانه به دوش باشیم و کوچ کنیم. باید در جایی ماندگار شویم. باید زمین را بکاریم. باید آهنگری کنیم و لباس ببافیم. باید خانه و سرپناهی بسازیم.
به این ترتیب، شهر را ساختند. بلخ را آراستند و جمشید پادشاه را بر تخت نشاندند. یا آن پادشاه افسانهای بر تختی که از پدران میراث گرفته بود، نشست. فکر کردند که باید ماه و سال و روز را نامی بگذاریم. نام گذاشتند و سال را با شروع بهار و آغاز احیای طبیعت، آغازیدند. نامش را نوروز گذاشتند و جمشید پادشاه به همه فرمان داد که این روز را گرامی بدارند و آنرا جشن بگیرند. آنجا که فردوسی می گوید: به جمشید بر گوهر افشاندند/مر آن روز را روز نو خواندند/بزرگان به شادی بیاراستند/می و جام و رامشگران خواستند/چنین جشن فرخ از آن روزگار/به ما ماند از آن خسروان یادگار.. حس میکنم نوروز مرا تا آنجا میکشاند. روحم را به ده ها قرن قبل میبرد. چندروز جشن و خبر نوروز مرا به گذشته ام وصل میکند. گفته میشود که آنان نیاکان من بودند. با نوروز میتوانم با آنان نزدیک شوم. با بلخ و آن گذشتهٔ دورش. نه با مزار قلابی. بلکه با بلخ واقعی. به زرتشت و آتشکده اش و تمام گذشتهٔ افسانهای این شهر پر فضیلت. از این جهت است که نوروز را گرامی میدارم.

نوروز مرا به گذشته های خودم نیز می برد. به روستای کوچک مان می برد. روستای کوچکی که نهایتا سی خانوار در آن زندگی می کردند اما نام بزرگی بالایش گذاشته بودند. شهربلند! آری نام آن روستای کوچک را شهر گذاشته اند. آنهم شهرِ بلند. روستای دور افتاده ای در پریان پنجشیر که در آن روزها خیلی محروم تر از این روز بود. نوروز مرا به آن روزهایش میبرد. در آن قریه ی کوچک، نوروز را دو مرتبه جشن می گیرند. یکبار با خلاص شدن روز های عجوزه در اواسط ماه حوت و بار دیگر هم در ختم ماه حوت و شروع حمل. اولی را نوروز قاضی ها می گوییم و دومی را نوروز عالم. نوروز بزرگ را نوروز عالم می گوییم. یعنی نوروزی که تمام عالم آن را گرامی میدارند.
در آن وقت ها، آمدن این دو نوروز در شمار بهانه های بزرگ برای دلخوشی های بزرگ من بود. آن روزها شاد تر از این روز بودم. هرچند که در زندگی امکاناتی نبود اما نمی دانستیم که امکانات ما برای زندگی کردن، چقدر محدود است. دلخوش به همان چند قلم مال خودمان بودیم. خیلی شاد بودیم. یادم میاید که یکبار یک دوست بسیار خوبم که پدرش ملا بود، برایم گفت که فلانی! پدرم میگوید تا دو سال دیگر قیامت برپا می شود. فکر می کردیم، هرچه ملا بگوید اتفاق می افتد. بنابراین، روزها به این فکر و تشویش بودم که مگر می شود این روزهای خوب زندگی را قیامت از ما بگیرد و ما بدون اینکه بزرگ شویم و از زندگی سهم کافی برای خودمان بگیریم، در کام هولناک او غرق شویم؟ اما حالا اگر کسی این مژده را بدهد که قیامت آمده تا جانت را ببلعد، ممکن است، هرگز تشویش به جانم راه پیدا نکند.
به هرروی، در آن زمان، روزهای نوروز به ما فرصت حضور و ترانه خواندن درجمع بزرگان را می داد. این فرصتِ حضور مایهی شادی مان بود. شاید یک ماه قبل از نوروز ترانههای بهاری را پیدا میکردیم و تمرین و تکرار میکردیم. ز اول چون ثنا گویم/بنام آن خداگویم/درود مصطفی گویم/بهار نو مبارک باد/بهار آمد به فیروزی/ به این گلهای نوروزی/به باران شبان روزی/بهار نو مبارک باد. این ترانه بهاری ملا قلندر را بس که تکرار کردیم، هرگز از خاطرم نمی رود. عزیزان سردی و سرما برفت فصل بهار آمد/بیرون شد ظلمت و دیجور عجب لیل و نهار آمد. این دومی را ملا صاحب میر عباس سروده بود. یک ملای ساده و سنتی که همیشه سرگرم کار خودش است و طبع شاعرانه ای دارد که گاهی آن را به آزمایش می گیرد. خدا عمرش را دراز کند
. یادم نمی آید که در آن سالها کسی از حلال بودن و حرام بودن نوروز حرفی به زبان آورده باشد. نمیدانم دقیقا چه وقت این کسانی که نوروز را حرام میدانند، پیدا شدند و یکباره و قارچ گونه در همه جا حضور پیدا کردند و بر همه چیز دست میاندازند. کانه یتخبطه الشیطان من المس…
یکی از دلایل اینها که نوروز را حرام میدانند، همیشه این بوده که چون ریشه های این جشن به روزگار قبل از اسلام برمی گردد، بنابراین، تجلیل آن حرام است. این جهال مگر نمی داند که اسلام برای نفرت و ستیز با همه چیز و هر عرف و رسمی نیامده است. پیامبر اسلام با دین جدیدش هیچوقتی با ریشههای عربی و عرف اعراب، کاملا پشت نکرد. مثلا او مراسم و آیین حج را که از فرهنگ اعرابِ قبل از اسلام بود، پذیرفت. فقط کمی تعدیل در آن وارد کرد اما اصل آنرا انکار نکرد. همینطور خیلی از رسوم و عرف اعراب را تایید کرد و حتی گاهی دلش میشد که با بتهای اعراب هم آشتی بکند. بر مبنای بعضی روایات، وقتی آیاتی از سورهٔ نجم را خواند و به اینجا رسید که ” افرائیتم لات و العزا و المنات ثالثه اخری…” آیا لات و عزا ( نام دو بت) را دیدید؟ و منات، آن سومی را؟… بعد از این گفت: ” تلک الغرانیق العلی و إن شفاعتهن لترتجی ” آنان پرندگان زیبا و بلند مقامی اند که امید به شفاعت شان میرود….این آیات غوغای در بین مشرکین و مسلمانان ایجاد کرد. بعضی ها ممکن است این روایت را نادرست یا ضعیف یا بی اعتبار بدانند اما با اینهمه ده ها دلیل دیگر میتوان آورد که پیامبر با رسوم اعراب جاهلی و آنچه که شایبه شرک در آن نمی رفت، به ستیز نمی خواست.
از اینها که بگذریم این یادداشت را نمی شود جز با ابیات زیبای عمر خیام آن مردم حکیم و باورمند نوروز و نویسنده نوروز نامه، به پایان برد:
بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است
بر صحن چمن روی دل افروز خوشست
از دی که گذشت، هرچه گویی خوش نیست
خوش باش ز دی مگو که امروز خوشست