تنم یخ کردهبود. نه اینکه هوا سرد بوده باشد یا خبری از برف و باران بوده باشد، وسط گرمای تابستان بود هوا به شدت گرم بود . اما من گرما را نمیفهمیدم. از سرما به خودم میپیچیدم و با خودم کلنجار میرفتم.
سردرگم بودم ، نامام را نمیدانستم. فرزند کی بودم مادرم کجا بود ، پدرم حالا کجاست ، چرا من اینجا اینگونه بی خانمان شدهام؟. دختری بلاتکلیف وسط یک پارک زیر نور مستقیم خورشید در کیلومترها دورتر از وطنش که نمیدانست جرماش چیست من بودم.
بدبختها بروید با طالبان بجنگید چرا فرار کردهاید مثل پسر شاه مسعود در سنگر مبارزه میکردید اما وطن تان را به مشتی طالب واگذار نمیکردید. افغانیهای بدبخت.
فقط می دانستم بدبختی بیش نیستم که اینگونه مرا افغانی صدا میزنند. دور و برم از این صداها بود. نمیتوانستم با خودم یکی دوتا بکنم، آخر من افغانی نبودم. بدبختی از افغانستان بودم که سرزمینام را و جایداد مادری و پدریام را از من گرفته بودند. من تنها قربانی نبودم. ما همه قربانی شده بودیم. هیچکس دیگر در آنجا هویت نداشت. آنجا یعنی وطن من، وطنی که خودش حتی بی مادر شده است چه برسد به ما که او مادر ما بود.
شاید من خوش شانس بودم که در ماههای نخست حاکمیت طالبان(زیر ریش طالبان) به عنوان نماینده ورزشیِ افغانستان برای حضور در یک برنامه کوهنوردی میان ده کشور آسیایی در ایران انتخاب شدم .
همین که ویزای من از سمت سفارت ایران به عنوان ورزشکار ویژه صادر شد همزمان دستور منع سفر زنان بدون محرم را نیز در اخبار ساعت ۶ شام به وقت کابل شنیدیم.
پدرم رو به مادرم گفت: «میبینی دستور های نو ره اما گپی نیست اگر خدا بچه نداده برم عوضش سه تا دختر داده که مثل کوه هستن به پدرشان ».
کوهنوردِ پدر موفق میشه و نام پدر ره بلند میبره
برو بچیم هیچ نترس تو خودت کوه هستی.
با این حرف پدرم ناگهان اشک ریختم.
من که تا آنزمان خودم را فقط یک ورزشکار رشته کوهنوردی میدانستم بعد از آن لحظه خودم را قویتر حس کردم. به راستی که تمام دختران افغانستان کوهاند ، یاد شعری افتادم که میگفت :
در کشور من نام هیچ زنی، دریا نیست دریا هزاران سال پیش روسری آبیاش را از سر برداشت و تمام زنها کوه شدند...
صبح وقتی به فرودگاه کابل رفتم در دلم از خدا خواستم از عظمت هیچ کوهی کاسته نشود.
زیرلب بارها و بارها خواستم از میان دیوها سربلند بگذرم و اینچنین نیز شد.
شاید نقض آن دستور برای بار اول از سوی من بود
و بدون اینکه محرمی داشته باشم به تنهایی از افغانستان به سمت ایران رفتم.
وارد ایران که شدم به سمت هتل اقامتگاه ورزشکارانِ دعوت شده رهنماییام کردند. روز برنامه رسید، برنامهای با نام صعود دوستی نوروزی زنان کوهنورد.
طبق معمول با پرچمی که نمایندهگی از کشورم میکرد وارد برنامه شدم. بعد از گذشت چند دقیقه خاطره برایم زنگ زد، عجله داشت و خیلی تند تند حرف میزد به سختی صدایش را شنیدم و تشخیص دادم چه میگوید.
خاطره خواهر کوچکتر من هست. او سومین دختر خانواده و آخرین فرزند است. با آنکه سنی از او نگذشته اما وقتی به من زنگ زد گفت : خالده! طالبان پرچم شان ره عمومی ساختند و هرگونه حمل پرچم سه رنگ را جرم میدانند اگر به تو فشار وارد کردند هرگز حامل پرچم شان نباشی
مقاومت کن و با همان پرچمی که رفتی برگرد
گپ پدرم ره تکرار کو تو کوه هستی کوه بمان .
آخ مادر خاطره چه میگوید. بغض کردم و عصبانی شدم. یعنی چه چرا باید چنین میشد ؟
پرچم را محکم تر به شانه آویختم و قدمهایم را محکم تر برداشتم.
وقتی به بلندای کوه رسیدیم. سه بار برای وطن و دختران سرزمینم نفس عمیق کشیدم و هوای تازهٔی بلندای کوه را قورت دادم. بوی کوه پیچیده با عطر تازهٔ طبیعت تا مغز ریههایم رسید.
همانجا تصمیم گرفتم دست از هیچکاری برندارم
مبارزه کنم و به راهی که آمدهام ادامه بدهم حتی اگر یکنفر باشم.
قرار بود یک هفته در کشور ایران بمانم اما این سفر پنجماه به طول انجامید.
طالبان مرا مردود میدانستند. از رفتنام بدون محرم آنقدر هراس نداشتم که برای بازگشت به کشورم هراس داشتم. چیزی شبیه ترس نبود، شبیه به حسی ناخوشایند از برگشتن به خانه بود. از دیدن کابل خوشحال نشدم. کابل دیگر شهر من نبود. شهری که نقطه نقطهی کوههایش را گشته بودم دیگر برایم آرامش بخش نبود.
به خانه برگشتم، کنار خوانوادهام بودم اما روحام در کوهپایههای هندوکش و بابا مانده بود.کفشهای کوهنوردیام را در جعبه ماندم و در یک پستو پنهان کردم. اگر آن کفشها در پیش چشمانم باشند نمیتوانم به مبارزهام فکر کنم.
از گذشت یک هفته به سمت دانشگاه رفتم.
من کهدانشجوی دانشکده زبان و ادبیات آلمانی در دانشگاه کابل بودم با آمدن طالبان نتوانستم دفاع پایاننامهام را سپری کنم.
وقتی به دانشگاه رسیدم شوکه شدم. دانشکده زبان و ادبیات آلمانی از برنامه درسی (کریکولم درسی)دانشگاه کابل حذف شده بود.
خدای من! خواب بودم یا بیدار. چیزی بیشتر از خواب و بیداری بود. نمیتوانیستم نفس بگیرم میلرزیدم. دشمنی این گروه دیگر از مرز گذشته بود
به زبانها سرایت کرده بود. اما چرا ؟
سوالی که سوال ماند و حتی این چراها بیشتر هم شد.پس از حذف این دانشکده اکثریت رشتههای تحصیلی هم برای دختران ممنوع شد. مانند این میماند که در دشت خشک و سوزنده باشی اما هیچ معجزهی زمزمی در کار نباشد.
به راستی منتظر معجزه بودیم. امیدوار به جوشش چشمهی زمزم، چشمه حیات و آرامش، اما نبود؛
اما نجوشید.
به فکر راه چارهای برای بیرون رفتن از حس افسردهگی شدم. منی که همیشه علایقام برایم ارجحیت داشت و هیچوقت دست از رسیدن به رویاهایم برنداشته بودم، این بار خواستم تجارت کوچک را به شکل آنلاین شروع کنم.
خاطره که دست به عکاسیاش حرف ندارد و مهارت خاصی در این بخش دارد را با خودم شریک کردم. برجستهترین قسمت شراکت من و خواهرم اینهست که فایده را نصف میکنیم اما ضرر را من میپذیرم، و نمیخواهم او دلرنجه شود.
پس از سقوط نظام او بیشتر از من افسرده شده بود. پدرم یقین دارد و ما به یقین پدر ایستادهایم که میتوانیم موفق شویم. پایان هر غروب، طلوع دیگریست که از کوهپایههای وطن به خانه وزندگی مان نور میافشاند.
(با خالده خداحافظی کردم و وعده دادیم یکروز به بلندای کوه خواهیم رفت و آزادی را فریاد خواهیم زد.)