مصاحبه کنند: شمس الرحمن عزیزی
شهید احمدشاه مسعود قهرمان ملی کشور، یاران و همراهان زیادی داشت که همانند خودش راستکردار، متعهد و باورمند به ارزشهای اسلامی، انسانی و آزادی بودند و پس از شهادتش، راه و خط او را صادقانه و بیآلایشانه پیمودند. از این میان جنرال بازمحمد هلال، مشهور به “جنرال بازمحمد پریان” است، او شهرت رسانهی ندارد، اما از اولین یاران قهرمان ملی و از نخستن فداییهای جهادی به فرماندهی اوست. این نوشته بخشی از گفتههای جنرال هلال است که از نخستین روزهای آشناییاش با شهید احمدشاه مسعود سخنزده است. همچنان در لابلای مصاحبه اسم روستایهای چون؛ سیگمان، شانیز، جشته، شهربلند، کلکوا، قلعه، عقب، کرپیتاب نوشته شده است که نامهای روستاهای شهرستان پریان است.
عزیزی: در گفتگوهای قبلی یادآوری شد که چند روز بعد از آمدنت از هرات، آمر صاحب در حصه اول قیام کرد. اولین شایعات در مورد آمر صاحب و این قیام چگونه به پریان رسیده بود؟ چه شنیدی؟ مردم در مورد آمر صاحب، چه میگفتند؟
هلال: مدت کمی از آمدنم گذشته بود که از قیام آمر صاحب شنیدم. در روز اول شایعات این بود که یک جوانی پیدا شده که علاقهداری حصه اول را تصرف کرده و علاقهدار در جریان جنگ، کشته شده است. آنوقت ها نام آمر صاحب زیاد مشهور نشده بود و هویتش را کسی نمیدانست اما همه جا سخن از او بود. در واقع تحسین مردم را بر انگیخته بود. این البته در بین عام مردم بود. اما متنفذین پریان از قبل برای شروع جهاد، با آمرصاحب در اتباط بودند و وقتی آمر صاحب در نورستان آمد، نامه های عنوانی بزرگان پریان فرستاد و از آنان خواهان حمایت از جهاد شد. آنان هم از آمادگی عام و تام خود برای شروع جهاد، به آمر صاحب خبر داده بودند.
عزیزی: گفتی اولین بار مرحوم زمرالدین خان از شما خواست که به جمعیت اسلامی بپویندید. چه چیزی باعث شد در همان اول همراه زمرالدین خان به جبهه نروی؟ در آن زمان محاسبه ات در مورد جنگ و جهاد چه بود؟
هلال: زمرالدین خان (فرزند قمرالدین خان از کرپیتاب) در واقع یکی از اولین مبارزین و مجاهدین پریان بود؛ اما وقتی نزد من آمد که نو از هرات آمده بودم و دق و خسته بودم. مسافرت هرات، و دوری از خانه و مادرم مرا خسته ساخته بود. و باید بگویم که فکری هم برای اینکه در جنگ شرکت کنم نداشتم. به مادرم گفتم که مادر جنگ هایی در راه است که به اینجاها میرسد. این را حس کرده بودم که این جنگ به پنجشیر هم میاید. مادرم بسیار زاری و تاکید کرد که در جنگ شرکت نکنم. میترسید که دوباره بی کس و تنها نشود. من نو بزرگتر شده بودم و میتوانستم مادر و خانواده را کم کم حمایت کنم. بناء مادرم راضی نبود که در جنگ شرکت کنم. ناگفته نباید گذاشت که مرحوم زمرالدین خان در جنگ پشته سرخ با تعدادی از همسنگرانش اسیر و بعدا شهید شد. یکی از همراهانش بنام خیر محمد ( از قریه نودانک) نیز در این جنگ شهید شد. اما راهی را که انتخاب کرده بودند، راه آزادی و سربلندی بود. تا امروز فرزندان این آب و خاک در مسیر آن شهدا قدم برمی دارند و قربانی میدهند.
عزیزی: دید مادر شما و سایر مردم در این وقت، در مورد رژیم کمونیستی و مجاهدین چه بود؟
هلال: مادرم هم مثل سایر مردم، این تصور برایش ایجاد شده بود که دولت کمونیستی، در واقع نظام دست نشانده شوروی و به اصطلاح کفری است که زمین ها را از مالکینش می گیرد و به دیگران تقسیم میکند و ستم گر است. و… رفته رفته شایعهی شدید شدن جبهه و جنگ در سایر ولایات کشور، علیه این نظام، همه جا را گرفته بود.
عزیزی: بعد چطور به جمع مجاهدین پیوستی؟ و اولین بار آمر صاحب را در کجا دیدی؟ در چه حالی؟ اگر مهربانی کنید و آنچه به یادتان میاید را توضیح بدهید.
هلال: البته آنچه اینجا میگویم دیده و شنیده من است. آمر صاحب ره اولین بار در شهر بلند دیدم. این وقتی بود که او زخمی شده بود و آمده بود تا پنجشیر را ترک کند. درآنجا تعدادی بزرگان پریان ازجمله وکیل سکندربیگ، ارباب فضل احمد بای، حاجی بازمحمد، باشی محمد میر، رئیس محمد، ملا محمدعباس، مولوی عبدالحنان، مولوی محمد طالب، قریه دارعبدالله شاه، قریه دار کریم، عبدالخالق، شاه مجنون، فرمانده غریب خان، حاجی صاحب عبدالسلام وتعداد دیگر، در خانه میرسعادت شهربلند جمع شدند تا آمر صاحب را از ترک پنجشیر منصرف کنند. ما و خیلی از مردم هم آمده بودیم تا او را ببینیم. وقتی دیدمش چهره بسیار جوان اما بسیار عمیق و ستایش برانگیزی داشت.
آمر صاحب به مویسفیدان پریان گفت که وقتی تاکید دارید که منطقه را ترک نکنیم، پس یک سی چهل نفر مجاهد(فدایی و سر از مه نیست) به من بدهید. پریانی ها گفتند که هرچه نفر و مصرفی بخواهی ما میدهیم. حتی در همین جلسه آمر صاحب بخاطر اینکه جدیت مردم پریان را بیازماید، گفت من فامیل دارم و بودنم در پریان و مصارف آنها، شما را جنجال میدهد. یکی از ریش سفیدان مجلس گفت که آیا یک هزار خانه مردم پریان، قادر به حمایت خانواده تو نیست؟ ما حاضریم هر مصرفی را بدوش بکشیم تا مبارزه شما ریشه بگیرد. همین بود که آمر صاحب خانواده خودش را به پریان خواست و در چهار سال اول جهاد پنجشیر، در قریه جشته، نزد خانواده مرحوم شهید فقیر احمد که بعدها در بدخشان شهید شد، سکنی گزیدند.
در مورد فدایی ها هم همینجا لیست جور کردند. من هم نامم را دادم. مادرم هرچند به مجاهدین سخت اخلاصمند بود اما از این تصمیمم من کمی خسته شد. چون تصور می کرد، شاید در این جنگ کشته شوم.
عزیزی: نشست شهربلند، ظاهرا نشست کوچکی بنظر میرسد اما از آنجا تصمیم گرفته شد تا تاریخی تغییر بکند و تاریخ دیگری رقم بخورد. در مورد آن نشست بیشتر برایمان بگو؟
هلال: آن نشست در ماه سنبله اتفاق افتاده بود. آمر صاحب زخمی شده بود و جبهاتش شکست خورده بود. وقتی بالا آمد، مردم حصه اول خصوصا مردم دشت ریوت و متعاقبا مردم پریان مانع رفتن آمر صاحب از پنجشیر شدند. همانگونه که گفتی براستی هم این جلسه نقطه عطفی در تاریخ مبارزات آمرصاحب و جهاد مردم ما است. این نقطه کوچک، سرنوشت جهاد و مجاهدت در پنجشیر را دیگرگون کرد. بعد از این جلسه آمر صاحب، به دلیل اعتمادی که از جانب مردم پریان کسب کرده بود، خانواده اش را به پریان انتقال داد. پریان امن ترین نقطه برای آمر صاحب و خانواده اش بود. بناء او پریان و دشت ریوت را مرکز عملیات نظامی خود قرار داده بود. همان گونه که گفتم، این دو دلیل کلان میتوانست داشته باشد. یک اینکه پریان، دور از نظر دولت بود و دوم اینکه مردم این منطقه آماده فداکاری و جانفشانی با مال و جان و همه داشته هایشان برای مبارزه بخاطر آزادی بودند.
قبل از جلسه شهر بلند آمر صاحب در سیگمان در خانه حاجی صاحب محمد رسول، با ایشان که از بزرگان پریان و آدم خردمند و روشن رایی بود، مشورت کرده بودند. متعاقب آن با بزرگان پریان در شهر بلند، در خانه میر سعادت مشورت کرد و بیعت شان را گرفت. نشست شهربلند دو روز دوام داشت و تمام بزرگان دشت ریوت و پریان در آن حضور داشتند. و لیست ما که بیشتر از چهل نفر بودیم، به عنوان فدایی ترتیب و تنظیم شد.
فدایی های قریه جات از شهر بلند به بالا که قرار ذیل بودند: بنده از قریه عقب. محمد یعقوب فرزند گدا محمد، مظهرالدین فرزند ملا حفیظ الله و میر عزیز فرزند میر سعادت از شهر بلند. دادر بیگ فرزند آدینه محمد، محمد یاسین فرزند محمد نسیم، نازکمیر فرزند حضرت میر، خدا داد ولد رمضانی، علی احمد ولد یارمحمد، سیدالرحمن ولد محمد نسیم، بسم الله ولد محمد فضیل از قریه کلکوا. حاجی محمد ولد عبدالخالق و درمحمد ولد علی محمد از جمع حیدر. ملا محمد ولد عبدالجبار، محمد ابراهیم ولد محمد رحمن، عزیز شاه ولد احمد شاه و گل الرحمن ولد حبیب الرحمن از پایان کوچه. و عبدالرسول ولد محمد پناه از بالا کوچه. به زودی سایر مجاهدین و فدایی های پریان به جمع اینها اضافه شدند.
عزیزی: از قریه جات پایان پریان فدایی ها کیها بودند؟
هلال: بیزو قرار است تمام شیر و شربت این قصه ها را پیدا کنی ( با خنده ) پس اجازه بده من این رویداد ها را با توالی ای که خودم شاهدش بودم و دیدم، به شما روایت کنم تا گدود نشود.
بعد از ترتیب لیست، ما اول در قریه کلکوا تعلیمات نظامی خودمان را آغاز کردیم. در این مدت، در منطقه ی در نزدیکی پل کلکوا ( پلی که راه رفت و آمد مردم شهر بلند به کلکوا و کرپیتاب است) در واقع طرف پایین پل، اگر متوجه شده باشی زمین و چمن و درخت هایی بود که درین اواخر جوی برق کلکوا از آن رد شده، در همین لب دریا الی نزدیک های خانه محمد حضرت، موقیعت اجرای تعلیمات و تطبیقات مان بود. با توجه به اینکه من قبلا در هرات تعلیمات نظامی دیده بودم، سرپرستی اجرای این تعلیمات را به عهده من گذاشتند. هرچند که امکانات نظامی ای در اختیار مان نبود و فقط دو سه میل چره یی، یک میل دهن پُر و یک میل موش کُش از مرحوم محمد اکرم کلکوا را در اختیار داشتیم، اما خواستم تا مجاهدین بصورت ابتدایی با مسایل نظامی و آن امکانات محدود آشنایی حاصل کنند.
مادرم که در این وقت در خانه خواهر خودش (مادر دادر بیگ) جابجا شده بود، همه روزه برایمان نان پخته میکرد. و بعضی روز ها در خانه محمد یاسین کلکوا نان آماده میکردند و گاهی مردم کلکوا هم کم کم کمک می کردند. مادرم با فداکاری تمام، یک کندوی گندم اش را که به روز مبادا ذخیره کرده بود، باز کرد. چون خودمان آسیاب داشتیم، آن را آرد کرد و در همین مدت، نان با چای تلخ ( چای سبز یا سیاه) که بعضی وقت ها بوره میداشت و بعضی وقت ها نه، برای مجاهدین مصرف کردیم.
چند روز بعد، به اساس هدایت آمر صاحب، به قرارگاهی که در دهن آب تل پریان موقعیت داشت و اولین قرارگاه منظم آمرصاحب به شمار می امد منتقل شدیم. بیشتر از پانزده روز گذشته بود که سایر فداییان پریان به شمول حاجی صاحب بازمحمد از شانیز به قرار گاه آمدند. فدایی های قریه جات پایان پنجشیر قرار ذیل بودند. عبدل و ابول شهید از شانیز، حاجی صاحب یارمحمد و غلام اکبر شهید از کوهسار، صوفی صاحبداد، عبدالوهاب و قوماندان محمدغریب از قلعه و برخی دیگر که نام شان به خاطرم نمیآید.
عزیزی: مصارف و اعاشه تان را در این قرارگاه چطور بدست میآوردید؟
هلال: مصارف مان را در این قرارگاه، مردم پریان میدادند. آنان از هرچه در اختیار داشتند، حتی اگر فقیر هم میبودند، در قسمت تهیه مصارف مجاهدین، فداکاری میکردند که قصه های آن زیاد است اما متمولین پریان نقش بیشتر داشتند. مخصوصا حاجی صاحب فضل احمد بای حاجی محمد رسول و وکیل صاحب سکندر بیگ و سایر خورد و بزرگ پریان، هرکدام به سهم خود در اینبخش نقش خود را ایفا میکردند. اما با آنهم زندگی در آنجا به هیچ وجه آسان نبود. گاهی میشد که گرسنگی هم می کشیدیم. مخصوصا که مدتی دور از قرار گاه در یک پوسته توظیف شده بودیم. یگان وقت مجاهدین به شوخی یگان فکاهی و اینچیز ها می گفتیم و یادم نمی رود که بس که گرسنگی اذیت مان میکرد، من برایشان می گفتیم که من یک بیت یاد دارم میخوانم. می گفتند بخوان. میگفتم: فریاد کنم نمی رسد آوازم. مادر جان شیر برنج بکن که در شکمم اندازم. همه به این بیت میخندیدند.
عزیزی: در مورد این قرارگاه برایمان بگو؟
هلال: قرارگاه در داخل غارهای طبیعی کوه واقع شده بود. در اینجا بیشتر از ده مغاره کوه بود که کمی دست کاری شده بودند تا بتوانند جایی برای زندگی شوند. یک قسمت کوچک این مغاره ها به آمر صاحب اختصاص یافته بود که شامل جایی میشد برای بود و باش خودش و جایی هم برای مهامانانش. در بقیه قسمت های مغاره مجاهدین بود و باش میکردند. در مهانخانه آمر صاحب چند پارچه گلیم و نمد واین چیز ها از پریان آورده بودند. بخاطر اینکه آمر صاحب جدیدا زخم برداشته بود از طرفی هم، اگر کسی به دیدن آمر صاحب بیاید، بخوبی ازش استقبال شود.
در اطراف مغاره ها در سه موقعیت پهره داری ایجاد کرده بودیم و بیست و چهار ساعت به نوبت دو دو نفر یا بیشتر پهره داری میکردیم. گاز و این چیز ها نداشتیم، دیگدان جور کرده بودیم و از ایزم برای آشپزی استفاده میکردیم. در کل می شود بگویم، امکانات مان برای زندگی در این قرارگاه چیز قابل ملاحظه ای نبود. این روزها که به یاد آن دوره ها میافتم، بدین فکر میشوم که برای مبارزه و مجاهدت بیش از همه چیز، به ایمان نیاز است. به باور نیاز است. این بزرگ ترین سرمایه ما بود و میشود گفت که تنها سلاحی بود که داشتیم. ما باورمند بودیم و ایمان داشتیم. باور و ایمان به راه مان که درست بود. ایمان به خودمان و رسالت مان که ایثار و فداکاری در این راه را ایجاب میکرد. ایمان به وطن مان، به کوه و سنگ و صخره اش. ایمان به مردم مان که در کنار مان بودند. ایمان به مسعود که او ما را بیهوده جمع نکرده است و ایمان به آزدی. اینطور بود که ما با دست خالی شروع به یک مبارزه سخت و طاقت فرسا کرده بودیم و خم به ابرو نمی آوردیم. و اینگونه بود که من سربازی شدم برای وطن و برای قهرمان ملی و این افتخار زندگی من است.
عزیزی: تشکر از شما جناب جنرال صاحب
هلال: سلامت باشید