۴۸ ساعت خاموشی؛ دو شبانه‌روز در حسرت دنیای ازدست‌رفته

نویسنده: شگوفه یعقوبی

من فرید هستم؛ نامی مستعار برای دختری واقعی در سرزمینی که حتی نفس کشیدن دخترها هم باید به اجازه‌ی کسی باشد. افغانستان سرزمینی است که دختران در آن نه‌تنها از مکتب محروم‌اند، بلکه حق رویا دیدن، حق زندگی کردن و حتی حق داشتن آینده‌ی روشن هم از آن‌ها سلب شده است. در این خاک، هر روز، هر دقیقه، هر ثانیه، مبارزه با تاریکی است؛ مبارزه با بیداد و سرکوبی که با لبخند یا نگاه ما هیچ رحم نمی‌کند. وقتی گروه طالبان دروازه‌های مکاتب را بستند، گمان کردم که همه‌چیز تمام شد، گمان کردم امید و رویاهای دختران مثل برگ خشکیده‌ای از شاخه می‌افتد و دیگر هیچ نوری باقی نمی‌ماند. اما یک روز، همان شب‌های تاریک و بی‌انتها، دریچه‌ی کوچک به سوی زندگی باز شد؛ صنف‌های آنلاین. اینترنت ضعیف، گوشی کهنه‌ی پدر و آنتنی لرزان تنها امید من بودند. تنها پناهی که می‌توانستم در آن نفس بکشم و زندگی کنم. هر شب، پیش از آغاز صنف، قلبم مثل پرنده‌ی کوچک در سینه‌ام می‌لرزید و دست‌هایم یخ می‌کرد، اما با هر بار وصل شدن، حس می‌کردم دوباره زنده شده‌ام و هنوز می‌توانم پرواز کنم.

درس‌ها سخت نبودند، اما مسیر رسیدن به آن‌ها پر از مانع بود. هر شب باید با اضطراب و ترس، گوشی را لمس می‌کردم و دعا می‌کردم که تصویر استاد روی صفحه ظاهر شود، که صدا و کلماتش به من برسد. باور داشتم که اگر بخوانم و اگر دوام بیاورم، روزی می‌توانم از این دیوارهای بلند و بلندای ظلم عبور کنم و دنیای خودم را بسازم. انگشتانم همیشه سرد و لرزان بودند، اما امیدم گرم و شعله‌ور. نگاه کردن به صفحه‌ی گوشی برای من مثل دیدن خورشید پس از روزها تاریکی بود؛ هر بار که تصویر معلم ظاهر می‌شد، قلبم از هیجان می‌تپید و اشک شوق در چشمانم حلقه می‌زد. من باور داشتم که دانش، تنها کلید فرار از قفس ظلم است و اینترنت، هرچند ضعیف، برای من دریچه‌ی به زندگی و آزادی بود.

اما سه شب پیش، همه‌چیز ناگهان فرو ریخت و خاموش شد. صفحه‌ی گوشی خاکستری ماند، هیچ پیامی نیامد، تصویر اساتیدم ناپدید شد و سکوتی مطلق بر اتاق و جانم چیره شد. هر بار که گوشی را خاموش و روشن می‌کردم، امیدم فرو می‌ریخت و قلبم می‌لرزید. سیم‌کارت را بیرون کشیدم و دوباره انداختم، اما بی‌فایده بود. انگشتانم سرد و بی‌جان بودند و چشم‌هایم از خیره شدن به صفحه خشک شده بودند. ضربان قلبم به گونه‌ی غیرقابل کنترل بالا رفت و حس کردم که دنیا برای من خاموش شده است. پدر آمد و با چشمانی پر از اندوه گفت: «دخترم، بیهوده تلاش نکن. طالبان اینترنت را قطع کرده‌اند.» این جمله مثل پتکی بر سرم فرود آمد، بغضم ترکید و حس کردم که تمام امیدهایم به باد رفته است.

مادرم آرام کنارم نشست و دست‌هایش بوی زندگی و اشک می‌داد. گفت: «گریه نکن دخترم، خدا بزرگ است. راهی پیدا می‌شود.» اما اشک‌هایم بند نمی‌آمدند. آن شب تمام مدت بیدار ماندم، کتابچه‌ی ادبیاتم روی زانوهایم بود، اما کلمات‌اش را تار می‌دیدم. اشک‌هایم روی صفحات چکیده و لکه‌های خاکستری ایجاد کرده بود. صدای نفس‌هایم در اتاق پیچیده بود و حس می‌کردم که حتی سقف اتاق هم بر سرم سنگینی می‌کند. تمام دنیایم متوقف شده بود، همه چیز بی‌صدا و بی‌روح بود، و تنها من مانده بودم و حسرتی که هیچ وسیله‌ی نمی‌توانست آن را برطرف کند.

روز بعد، دوباره امتحان کردم و دوباره ناامید شدم. صفحه خاکستری، سکوت، هیچ صدایی از اساتیدم نبود. پدرم کنار پنجره ایستاده بود و لب‌هایش بی‌صدا حرکت می‌کردند؛ شاید دعا، شاید نفرین. مادر همچنان کنارم بود، اما هیچ چیز نمی‌توانست خلأ درونم را پر کند. حس می‌کردم زندانی‌ام؛ در قفسی که حتی آسمانش هم برایم مسدود است. هر بار به دست‌هایم نگاه می‌کردم، مثل بال‌های پرنده‌ی بودند که بریده شده‌اند. حس می‌کردم آینده‌ام به باد رفته است و رؤیاهایم، شمعی بودند که در باد خاموش می‌شوند.

دو شبانه‌روز گذشت و من فقط گریستم. نه برای اینترنت، بلکه برای آینده و رویاهایی که از دستم گرفته شده بود. حس می‌کردم پرنده‌ی هستم که بال‌هایش بریده شده و در قفسی تنگ انداخته‌اند. سکوت خانه، سکوت خیابان‌ها و سکوت دنیا، همگی بر جانم فشار آورد. اما گوشه‌ی از دل من هنوز روشن بود؛ همان‌جا که مادر گفته بود: «خدا بزرگ است.» عهد کردم که شاید امروز در تاریکی باشم، اما روزی دوباره می‌خوانم، دوباره می‌نویسم، دوباره پرواز می‌کنم.

گروه طالبان می‌توانند مکاتب را ببندند، اینترنت را قطع کنند و ما را در تاریکی بیندازند، اما نمی‌توانند رویاهای ما را بگیرند. امروز شاید در اشک و حسرت صنف‌های آنلاین غوطه‌ور باشم، اما می‌دانم که این اشک‌ها روزی بذری خواهند شد برای امید و زندگی. پرواز ما، هرچند با تأخیر، باز هم ممکن است؛ و تاریکی نمی‌تواند نور درون ما را خاموش کند. من دختر افغانستانی هستم، دختری که در قفس گیر افتاده، اما هنوز قلب‌اش به سوی آزادی و دانش می‌تپد و هنوز امیدش شعله‌ور است.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=15787

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار