چریک جسور صحرا

نویسنده: برسام آریایی

در لابه‌لای کوه‌های سترگ پنجشیر، جایی‌که طبیعت، مردان را پیش از بلوغ، امتحان می‌کند، کودکی پا به دنیا گذاشت که آینده‌اش نه در برگ‌های سفید دفتر، بلکه در صخره‌های تیز و ناهموار تاریخ، نوشته می‌شد. شهید حاجی ملک‌خان حمزه، فرزند ملک مرزا شهید، در سال ۱۳۵۵ در فضای مملو از دود و آتش، در «دره عبدالله‌خیل» استان پنجشیر به دنیا آمد؛ زمانی که ارتش سرخ، دره‌ها را به درون دوزخ تبدیل کرده بود و سنگرها، گهواره‌های مقاومت بودند. او از همان روزهای نخست، شاهد رفت‌وآمد مجاهدان بود؛ از کودکی‌اش بوی باروت برخاست و نخستین لالایی‌اش صدای انفجار بود. پدرش، از نخستین فرماندهانی بود که به‌جای امضای بیعت با تجاوزگران، سنگر گرفت و سر انجام به شهادت رسید، پیکر بی‌جان پدر، حاجی ملک‌خان شهید را به درکی عمیق از هزینه آزادی رساند. از آن روز، نگاهش به زندگی، دیگر به‌سان دیگران نبود؛ او آموخت که خاک را باید با خون نگه داشت و مرگ را چنان بخشی از وظیفه پذیرفت. خانواده‌اش آواره شد، فقر بر خانه‌شان چیره شد، اما چیزی در وجود کودک قد می‌کشید که نه با سیری خاموش می‌شد، نه با ترس مهار. او در نزد ملا امامان روستا اش، قرآن خواند و تعلیمات ابتدایی را فراگرفت، اما بیش از آن، درس زندگی را از زبان مجاهدانی آموخت که شبانه می‌آمدند و روزانه ناپدید می‌شدند. کودکِ پدرشهید دیده، در میدان زندگی، به مکتبی وارد شد که معلم‌اش «درد» و درس‌اش «مقاومت» بود. در همان سال‌ها، تیزهوشی‌اش در تحلیل شرایط امنیتی و درک زودهنگام از تاکتیک‌های دشمن، از او نوجوانی متفاوت ساخت؛ «نوجوانی که خاموش نمی‌ماند، بلکه می‌دانست چگونه فریاد کشید.»

آغاز دهه هفتاد خورشیدی، افغانستان درگیر جدال‌های داخلی بود؛ برخی از گروه‌های مجاهدین، پس از شکست شوروی، درگیر اختلافات داخلی شده بودند. حاجی ملک‌خان شهید، تازه شانزده‌ساله شده بود که به کاکایش، فرمانده مرزا محمدخان، پیوست. در همان سال‌ها، در بگرام، در شمال کابل، نخستین میدان‌های عملیاتی را تجربه کرد. او از ابتدا، نه چنان یک سرباز ساده، بلکه چون یک جوان راه‌شناس، قدم در سنگر گذاشت. برخلاف بسیاری که برای قدرت می‌جنگیدند، او از ابتدا «فهمی اخلاقی» از مبارزه داشت. نظم، شرافت، کرامت انسانی و حفظ حرمت مردم ملکی، از اصولی بود که ملک‌خان شهید، حتی در سخت‌ترین نبردها از آن تخطی نمی‌کرد. او نه‌فقط جنگ‌جو، که حافظ شرافت مبارزه بود. در یکی از عملیات‌ها، وقتی متوجه شد یکی از نیروها با خشونت با یک دهقان برخورد کرده، او را به‌شدت سرزنش کرد. برای فرمانده ملک خان شهید، ارزش سلاح در دفاع از مردم بود، نه در ارعاب آنان. این تفاوت نگاه، از او شخصیتی ممتاز در میان هم‌سنگران ساخت. جوانی که فرمان نمی‌داد، بلکه الهام می‌داد. در کنار او بودن، اعتماد می‌آفرید. کسانی که یک‌بار با او در کمین می‌نشستند، تا پایان عمر در زمره‌ی یاران صمیمی‌اش باقی می‌ماندند. پاره‌ای از هم‌رزمان قدیم‌اش بعدها گفتند که وقتی در جنگ، ترس به جان‌شان می‌افتاد، فقط دیدن نگاه آرام و استوار ملک‌خان کافی بود تا از نو روحیه بگیرند.

با سقوط رژیم طالبان و شکل‌گیری حکومت جمهوریت، بسیاری از چریک‌ها، به ساختار رسمی قدرت راه یافتند؛ اما برای مردانی چون حاجی ملک‌خان، نه سهمی در قدرت تعریف شد، نه عدالتی برای خون پدر و برادرانش رعایت گردید. در دستگاه جمهوریت، مجاهدین واقعی به حاشیه رانده شدند و میدان برای تازه‌واردانی باز شد که جز چرب‌زبانی چیزی نیاموخته بودند. حاجی ملک‌خان شهید، اما هیچ‌گاه اسیر طمع نشد. نه وزارت خواست، نه ولایت. اما سکوت نکرد. در کابل، او بارها و بارها نسبت به ترور شخصیت مجاهدین هشدار داد، با فساد مبارزه کرد و حلقه‌های پنهان سرکوب را افشا نمود. نتیجه اما «فشار بود، تعقیب بود، تهدید بود». چندین بار خانه‌اش هدف حمله قرار گرفت، برادرانش از رفتن به مکتب محروم شدند، اما او عقب نه‌نشست. ملک‌خان شهید از آن‌دست انسان‌هایی بود که برایش جایگاه، هدف نبود؛ »حیثیت مبارزه» اصل بود. در این دوره، او تمرکز خود را بر سازندگی گذاشت. در پنجشیر و شمال کابل، پروژه‌های عام‌المنفعه را به راه انداخت. از «جاده‌سازی تا آبرسانی، از بازسازی پل‌های روستایی تا ایجاد مراکز عام‌المنفعه» هرکجا که دولت ناتوان بود، او دست بالا زد. چون باور داشت: «وطن فقط در جنگ ساخته نمی‌شود؛ در صلح نیز باید مردان شرافتمند، شانه‌های‌شان را زیر بار مسئولیت دهند.»

تابستان ۱۴۰۰، آخرین روزهای عمر جمهوریتی بود که سال‌ها با ادعای دموکراسی، حقوق بشر و جمهور مردم، نفس می‌کشید، اما در لحظه آزمون، در برابر هجوم تاریکی، چون شمعی در باد خاموش شد. در روزهایی که جهان نفس حبس کرده بود، سقوط کابل نه با جنگ، که با معامله، نه با مقاومت، که با سازش رقم خورد. ارتش که همه چیز داشت بخاطر خیانت رهبران سکتور امنیتی بدون شلیک حتی یک گلوله، فروپاشید؛ جمهوریتی که میلیاردها دالر بلعیده بود، در برابر چند صد جنگجوی مملو از نفرت، از درون پاشید. گروه طالبان، این نیروی زاییده‌ی استخبارات منطقه، بار دیگر بر کابل سایه افکند و فصل تازه‌ای از تباهی را آغاز کرد. اما در میان این سیاهی، نقطه‌ها‌ی نور افکند؛ «پنجشیر، اندراب و خوست» دره‌های که در برابر تاریخ ایستاده بودند، باری دیگر برخاستند. در حالی‌که بسیاری از رهبران سیاسی، نظامی و امنیتی راه فرار پیش گرفتند و در فرودگاه‌ها برای سوارشدن به هواپیماها رقابت می‌کردند، مردی از همان کوه‌های سخت‌زاده‌ی پنجشیر، مسیری دیگر را انتخاب کرد. حاجی ملک‌خان حمزه، فرمانده‌ای از نسل شهیدان، کسی که زندگی‌اش را وقف مقاومت کرده بود، تصمیم گرفت نه فرار کند، نه پنهان شود؛ بلکه برخیزد و دوباره سنگر بگیرد، این‌بار نه در برابر شوروی، که در برابر ارتجاع و اشغال طالبان. حاجی ملک‌خان شهید، می‌دانست که این‌بار دشمن همان است، اما چهره‌اش تغییر کرده؛ طالب دیروز، امروز با فناوری رسانه، حمایت استخبارات منطقه و توجیه‌گران جهانی برگشته بود، اما جوهره‌اش همان بود؛ «استبداد، تبعیض، حذف، خشونت و زن‌ستیزی». او نه فریب وعده‌های «عفو عمومی» را خورد و نه به‌کلام سردمداران دروغین «تغییر» اعتماد کرد. در نخستین روزهای بازگشت گروه طالبان، ملک‌خان به‌جای آن‌که مسیر مهاجرت را برگزیند، تفنگ برداشت و به دره بازگشت؛ همان دره‌ای که پدرش در آن شهید شد و خودش در آن قد کشیده بود. اما این‌بار، میدان مبارزه وسیع‌تر و دشمن پیچیده‌تر بود. مقاومت آسان نبود. هیچ حمایتی از خارج نبود؛ «نه کمک مالی، نه تدارکاتی، نه حمایت رسانه‌ای یا دیپلماتیک». اما حاجی ملک‌خان مردی نبود که منتظر اجازه یا کمک بنشیند؛ او مردی بود که اگر تنها هم می‌ماند، باز می‌جنگید. او فرماندهی را آغاز کرد، چریک‌هایی را گرد خود جمع نمود، و هسته‌ای ابتدایی مقاومت عبدالله‌خیل را سازمان داد.

در نخستین هفته‌ها، او با برخی از رهبران محلی طالبان تماس گرفت. نه از سر سازش، بلکه برای محک زدن و به‌زودی درک کرد که این رژیم، هرچند ظاهر را تغییر داده، اما باطن همان است؛ با مشت آهنین می‌خواهد بر سرزمین حاکم شود، با زبان زور و با تحقیر مردم. پس اعلامیه‌ای رسمی صادر کرد و اعلام نمود که از این لحظه به بعد، جای مماشات نیست. او رسماً جهاد دفاعی را آغاز کرد. نخستین کمین‌ها در خاک‌جبار، دره‌ای «آبدراز و کمر عبدالله‌خیل» برپا شد. در این دره‌ها، نیروهای طالبان که تازه مست از پیروزی کابل بودند، با واقعیت سخت پنجشیر روبه‌رو شدند. تلفات طالبان بالا رفت، فرماندهان‌شان زخمی یا کشته شدند و ترس در دل‌شان افتاد. اما حاجی ملک‌خان نه تنها در جنگ، بلکه در«روحیه، در سخن، در نگاه» نیز استوار بود. او به یارانش گفت: «وقتی که دنیا پشت طالبان ایستاده، ما پشت خدا ایستاده‌ایم.» این جمله نه شعار، که ایمان او بود؛ ایمانی که با خون پدرش آبیاری شده بود، با فقر کودکی آبدیده شده بود و با آتش جنگ، به فولاد بدل گشته بود. مقاومت دشوارتر از همیشه بود. نه اسلحه کافی بود، نه غذا، نه دارو. بسیاری از رزمندگان تنها با ایمان و شجاعت در سنگر بودند. دنیا سکوت کرده بود، رسانه‌ها خاموش بودند و سیاستمداران در هراس از تروریسم، به سازش افتاده بودند. اما ملک‌خان حمزه، مردی از نسل کوه و سنگ و درد، ایستاد. او فرماندهی بود که تنها در میدان نبود؛ خودش در کمین می‌رفت، خودش سلاح حمل می‌کرد و در سرمای شب، در کنار رزمندگان، بر زمین می‌خوابید. او در مقاومت نه برای شهرت می‌جنگید و نه برای جاه؛ او برای «حقیقت» می‌جنگید؛ «برای آن‌که زنان افغانستان حق آموزش داشته باشند، برای آن‌که خاک وطن، پایگاه ترور نباشد، برای آن‌که مردم آزاد باشند. او می‌دانست که شاید در این مسیر کشته شود، اما راهی را برگزیده بود که افتخار دارد، حتی اگر پایانش مرگ باشد.»

با تنگ‌تر شدن حلقهای محاصره، روزهایی فرا رسید که در آن، جنگ معنای دیگری یافت: نه تنها نبرد میان دو نیرو، که «نبرد میان ایمان و بربریت، میان شرافت و شقاوت». گروه طالبان، که از زنده‌ماندن ملک‌خان می‌هراسیدند، ده‌ها عملیات ویژه را برای دستگیری یا ترور او طراحی کردند. قطعات سرخ، واحدهای ویژۀ استخباراتی، مزدوران محلی، راهنمایان بومی و منابع جاسوسی، همه بسیج شدند تا مردی را که روح مقاومت شده بود، از پا بیندازند. اما ملک‌خان شهید، در تاکتیک‌های چریکی چون سایه‌ای در کوه، لغزنده و نامرئی بود. چریکی که در کوه زیسته بود، در دل شب حرکت می‌کرد و در طلوع آفتاب، ردپایش با باد گم می‌شد. یک‌سال و اندی، در دل سنگ و صخره، با کم‌ترین غذا و آب، بدون ارتباط با بیرون، زیست. نه‌تنها مخفی بود، که مراقب بود حتی حضورش به کسی آسیب نرساند. خانه‌ای را اشغال نکرد، لقمه‌ای از مردم نگرفت، حتی زخمی‌ای را به قریه‌ها نفرستاد تا مبادا دشمن، ردش را بیابد. او افسانه نشده بود، افسانه را می‌ساخت. یک‌بار در شبی مه‌آلود، از حلقه‌ی کمینی که برایش در «خِنج» طراحی شده بود، بیرون رفت؛ بار دیگر، با تغییر لباس، خود را به چوب‌فروش بدل ساخت و از چنگ فرمانده قطعه‌ی سرخ در امان ماند. مردم از او با افتخار یاد می‌کردند: «او از دل شب می‌آید و با آفتاب ناپدید می‌شود. صدایش می‌شنوی، اما نمی‌بینی‌اش.» اما هیچ افسانه‌ای را گریز از تقدیر نیست. آنچه در سینهی تاریخ حک می‌شود، نه تنها با زنده‌ماندن، که گاه با مرگی باشکوه جاودانه می‌گردد. روزهای سوم و چهارم سنبلهی ۱۴۰۱، موسم آن فرا رسید. در منطقهی ملم‌خاک، جایی که کوه‌ها تنگ‌ترند و نفس کشیدن دشوارتر، یکی از سنگین‌ترین نبردهای چریکی پنجشیر شکل گرفت. گروه طالبان که از طریق نفوذ، جاسوسی و تعقیب بی‌وقفه، مکان اختفای ملک‌خان را شناسایی کرده بودند، نیروهای چند صد نفری را به آن نقطه گسیل کردند. محاصره کامل شد. اما در آن سنگر، نه یک نفر، که پنجاه‌و‌هفت تن از مردان وفادار، در کنار فرمانده‌شان ایستاده بودند. از جمله سیزده تن از بستگان نسبی و سببی‌اش؛ مردانی که با نام و غیرت آمده بودند، نه برای پیروزی، بلکه برای ایستادن. چهار روز، نبرد ادامه یافت. در تنگنای ملم‌خاک، جایی که راه عقب‌نشینی بسته بود و آسمان هم دیگر نمی‌بارید، مقاومت به معنا و باطن خود بدل شد. «نه غذا بود، نه مهمات کافی، نه راه ارتباطی با بیرون». تنها چیزی که وجود داشت، شجاعت، برادری، و نفرت عمیق از طالبان. حاجی ملک‌خان شهید، در حالی‌که دشمن با راکت و توپخانه سنگرها را هدف می‌گرفت، بی‌وقفه رزمندگانش را دل‌گرم می‌کرد. حتی در لحظات آخر، ایستاده بود، با پکول سفیدش، با آن چشمان نافذ و صدایی که از دل تاریخ می‌آمد. آخرین پیامی که از او شنیده شد، صدای درونی یک ملت خسته و زخمی بود، اما تسلیم‌نشده: «اگر امروز شکست بخوریم، فردا از کوه‌ها برمی‌گردیم. اما اگر تسلیم شویم، دیگر هرگز کسی نخواهد ایستاد.»

نبرد نابرابر، به لحظهی پایان نزدیک شد. گلوله‌ها تمام شد. نه مرمی مانده بود، نه نارنجک. اما دشمن، که با موترهای پر از نیرو و تجهیزات جنگی آمده بود، هنوز محتاط و هراسان پیش می‌رفت. گویی هنوز هم از آن‌چه در دل ملک‌خان می‌جوشد، بیم داشت و در همان لحظه، تصمیمی گرفته شد که تنها فرماندهان افسانه‌ای قادر به اتخاذش‌اند. حاجی ملک‌خان، وقتی دانست که اسیرشدن یعنی شکست روح مقاومت، یعنی تبلیغات دروغین طالبان، یعنی تهدید به‌هم‌ریختن افکار باقی‌مانده‌ی پنجشیر، تصمیم گرفت شهادت را چون تاجی بر سر بگذارد، برای همین تا آخرین مرمی‌ سلاح‌اش جنگید و با سایر همرزمان‌اش شهید شدند. از آن پس، نام حاجی ملک‌خان حمزه، نه فقط در تاریخ مقاومت، بلکه در ذهن و زبان مردم، به عنوان نماد «تسلیم‌ناپذیری» ثبت شد. از آن روز، کوه‌ها دیگر ساکت نیستند؛ باد که می‌وزد، انگار نام او را زمزمه می‌کند و غیرت و مردانگی او را تحسین می‌کند.

پس از شهادت حاجی ملک‌خان حمزه، درهی ملم‌خاک دیگر همان درهی خاموش نبود. صدای گلوله‌ها خوابید، اما هیبت آن مرد، هنوز در هوای دره جاری بود. گروه طالبان که در هر نبرد خود را فاتح می‌پنداشتند، این‌بار با پدیده‌ای روبه‌رو شدند که ورای مفاهیم نظامی بود؛ با روحی که حتی مرگ نتوانست خاموشش کند. برای چندین روز، نیروهایشان با همه‌ی تجهیزات، از ورود به محل نبرد خودداری کردند. نه از ترس کمین تازه، بل از هیبت نامرئی مردی که حتی پس از رفتن، حضورش در کوه‌ها موج می‌زد. آنان، پیکرش را یافتند؛ چشم‌هایی که بسته بودند، اما گویی هنوز ناظر بودند. آنان، پیکرش را یافتند؛ اما نتوانستند افسانه را دفن کنند. پنجشیر، که در تاریخ خود نام‌های بزرگی چون احمدشاه مسعود، قهرمان ملی کشور را پرورده بود، اکنون بار دیگر صاحب مردی شده بود که خونش، سنگ‌ها را به تپش آورد. در ملم‌خاک، دیگر هیچ کوهی ساکت نبود. شبیه کوه‌هایی که برای مرده‌ریگ قومی سوگوار باشند، سینه‌های‌شان ناله می‌کردند. حاجی ملک‌خان شهید، فقط فرمانده‌ای نظامی نبود؛ او وجدان بیدار پنجشیر و افغانستان بود، آینه‌ای که مردم در آن، خود را بازمی‌یافتند. مردی که در عصر تسلیم، با نان خشک و تفنگ زنگ‌زده، صداقت را زنده نگه‌داشت. در سرزمینی که خیانت، قاعده شده بود و دروغ، فضیلت شمرده می‌شد، او سندی زنده بود از اینکه ریشه‌های مقاومت نه در ادارات و شعارها، که در دل کوه، در کلبه‌های بی‌برق، در دل سنگ‌های شکسته و در دل مردم هنوز تنیده‌اند.

در روزهای پس از شهادتش، طالبانی که عادت داشتند برای اجساد جشن بگیرند، سکوت کردند. آنان، فهمیدند که این‌بار، جنازه‌ای را یافته‌اند که شکست‌شان را فریاد می‌زند. پیکرش را شاید با لگد زدند، شاید با تحقیر نگریستند، اما نتوانستند شکست‌شان را پنهان کنند. زیرا هر قطرهی خون او، دره را به آتش کشید. مقاومت، دره‌به‌دره زنده شد. در شمال، در بدخشان، در اندراب، در خوست و فرنگ، صدایی پیچید که الهام گرفته از ملم‌خاک بود: «صدای غیرت، صدای سربلندی، صدای مردی که خود را قربانی کرد تا دیگران بی‌ایستند.» و امروز، هر نسیمی که از ملم‌خاک می‌گذرد، فریادی است که در گوش کوه می‌پیچد: «او هنوز زنده است.» صدای قدم‌هایش، هنوز در کوره‌راه‌ها می‌پیچد؛ صدای نفس‌هایش، در مه صبحگاهی جاری است. هیچ پرچمی بالاتر از پرچمی که با خون او برافراشته شد، برافراشته نخواهد شد. هیچ سنگری، محکم‌تر از سنگری که او با ایمانش ساخت، نخواهد بود و هیچ حماسه‌ای، پاک‌تر از آنچه او در تاریخ مقاومت از خود نشان داد، ثبت نخواهد شد.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=15715

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار

چریک جسور صحرا

در لابه‌لای کوه‌های سترگ پنجشیر، جایی‌که طبیعت، مردان را پیش از بلوغ، امتحان می‌کند، کودکی پا به دنیا گذاشت که آینده‌اش نه در برگ‌های سفید

ادامه مطلب »

چرا سخنان احمد مسعود در نشست جهانی «تروریسم و خشونت سیاسی» نقطه عطفی در سیاست افغانستان است؟

سخنرانی احمد مسعود در نشست جهانی «تروریسم و خشونت سیاسی» که در نیویورک، به‌مناسبت بیست‌وچهارمین سالگرد حملات ۱۱ سپتامبر برگزار شد، یکی از مهم‌ترین و

ادامه مطلب »

به پیشگاه قهرمان ملی؛ در چهار گوشه‌ی جهان شعله‌ی یاد شهید احمدشاه مسعود روشن شد

 محفل بیست‌وچهارمین سال‌گرد شهادت احمدشاه مسعود قهرمان ملی، چهاردهمین سال‌گرد شهادت پروفیسور برهان‌الدین ربانی شهید صلح و رییس جمهور پیشین و هفته شهید، توسط بنیاد

ادامه مطلب »