رویاها همیشه زنده‌اند

نویسنده: شگوفه یعقوبی

روز گذشته با زهرا صحبت کردم. او دختری است از یکی از روستاهای دور افتاده‌ی شهرستان خوست، جایی که زندگی همچون سایه‌ای خاموش در دل کوه‌ها جریان دارد. زهرا روزگاری دل به آرزوهایی بزرگ بسته بود و با دستانی پر از امید به دنبال آینده‌ای روشن می‌گشت. برای همین او از همان ابتدا مجبور شد هفت خوان رستم را یکی پس از دیگری پشت سر بگذارد، تا شاید به جایی که مکتب، دانشگاه و علم را به او هدیه می‌دهد برسد. پس از سال‌ها تلاش و سختی، زهرا به پلخمری آمد، جایی که دنیای جدیدی در انتظارش بود. او در این شهر مکتب رفت، درس خواند و سر انجام به دانشگاه راه یافت اما سلطه‌ی دوباره گروه طالبان، همچون یک طوفان وحشتناک، همه چیز را در هم ریخت. زهرا دیگر نمی‌توانست در سرزمین خود نفس بکشد؛ آرزوهایی که یک عمر برای‌شان جنگیده بود، یک به یک، در سایه‌ی تاریک طالبان، نابود شدند. مجبور شد وطنش را ترک کند، به یکی از کشورهای همسایه پناه ببرد، جایی که در آنجا هیچ‌چیز نمی‌توانست جای خانه و خانواده و سرزمین‌اش را بگیرد.

زهرا گفت: «زندگی را باید ادامه داد، حتی اگر سرزمین‌ات را از دست داده باشی، حتی اگر رویاهای‌ات در لابه‌لای صفحات تاریخ گم شده باشند.» این را در حالی گفت که نگاهش به دوردست‌ها گره خورده بود، جایی که خورشید، با تمام نورش، نمی‌توانست سایه‌های غربت را از چهره‌اش بزداید. نشسته بود در شهری بیگانه، جایی که خیابان‌هایش بوی وطن را نداشت، جایی که خانه‌هایش خاطره‌ای از گذشته را حمل نمی‌کردند. چشمانش، غم هزاران قصه را در خود داشت. اما در میان آن‌همه تاریکی، چیزی در وجودش هنوز می‌درخشید؛ امید بود. من این امید را در چشمانش به‌خوبی دیدم و ازش در مورد رویاها و تحقق رویاهایش پرسیدم، گفت: «من زنده‌ام، هنوز می‌نویسم و می‌خوانم، هنوز باور دارم که رویاها زنده می‌مانند، حتی اگر خاکی که در آن روییده‌اند، از زیر پای آدمی ربوده شده باشد. پس روزی به‌آرزوهایم خواهم رسید.»

زهرا که متولد شهرستان خوست است و زندگی را در شهر پلخمری کرده، از این شهر گفت. از شهری که در میان کوه‌های بلند و تپه‌های سبز، کودکی‌اش را در آغوش گرفته بود. با حسرتی عمیق گفت: «پلخمری برای من فقط یک شهر نبود، پلخمری بوی نان تازه مادرم را داشت، بوی کتاب‌های کهنه‌ای که پدرم در کتابخانه کوچک خانه‌مان نگه می‌داشت، بوی خاک باران‌خورده‌ای که از مکتب تا خانه زیر پاهایم بود. آنجا خیابان‌ها، پر از صدای کودکان بود. صدای درس‌خواندن، صدای بازی، صدای امید… اما حالا؟.» سکوت کرد. انگار که واژه‌ها در گلویش گیر کرده باشند. بعد از لحظاتی، آهی کشید و ادامه داد: «حالا همان خیابان‌ها پر از خاموشی است. دیگر هیچ دختری با کتاب در دست از آن کوچه‌ها نمی‌گذرد. دیگر هیچ زنگ مکتبی به صدا درنمی‌آید. انگار که شهر، نفس‌کشیدن را از یاد برده است.»

از زهرا در مورد مکتب و درس‌هایش پرسیدم، او گفت: «از روزی که برای اولین‌بار کتاب الفبا را در دست گرفتم  احساس کردم که دنیایی تازه به رویم باز شده است. مکتب برای من فقط یک محل درس‌خواندن نبود، مکتب یعنی آن لحظه‌ای که اولین کلمه را می‌نویسی، یعنی آن حس شگفت‌انگیزی که وقتی چیزی را می‌فهمی، در دلت شعله می‌کشد. من عاشق کتاب بودم، عاشق نوشتن، عاشق یادگرفتن. پدر و مادرم همیشه می‌گفتند که دانایی، روشن‌ترین چراغ زندگی است. و من، با همان چراغ، راه خود را پیدا کردم. اما حالا؟ حالا مکاتب را بسته‌اند. حالا دخترانی که روزی کنار من در صنف می‌نشستند، در خانه‌های‌شان زندانی شده‌اند و من..» صدایش لرزید، اما ادامه داد: «و من نمی‌توانم سکوت کنم و زانوی غم در بغل بگیرم.»

زهرا گفت: «بعد از این‌که از مکتب فارغ شدم، با دلی پر از امید و آرزو، در آزمون کانکور شرکت کردم. آن روزها، آینده برایم شبیه یک کتاب نانوشته بود که می‌خواستم صفحه‌به‌صفحه‌اش را با دست‌های خودم بنویسم. وقتی نتایج آمد و دیدم که با نمره‌ی خوبی به رشته‌ی دلخواهم، ژورنالیزم، در دانشگاه بغلان راه پیدا کرده‌ام، حس کردم که دری تازه به روی زندگی‌ام باز شده است. یک دنیای تازه‌تر، بزرگ‌تر، هیجان‌انگیزتر.»

بعد، لبخند محوی زد، گویی برای لحظه‌ای دوباره آن حس و حال را تجربه کرده باشد. چشمانش برق زد و با شور بیشتری ادامه داد «:وقتی برای اولین بار وارد دانشگاه شدم، انگار که جهان تازه‌ای را کشف کرده باشم. احساس می‌کردم که فراتر از آن چیزی که همیشه می‌شناختم، جهانی است که باید لمسش کنم، درکش کنم، از آن یاد بگیرم. دانشگاه فقط یک مکان برای درس خواندن نبود، بلکه جایی بود که ذهن‌ها در آن پرواز می‌کردند. ما فقط کتاب نمی‌خواندیم، فقط امتحان نمی‌دادیم، ما رویا می‌ساختیم. رویاهایی که از جنس تغییر بودند، از جنس حقیقت، از جنس آینده‌ای که خودمان برای خودمان می‌خواستیم. من عاشق خبرنگاری بودم. عاشق نوشتن، عاشق جست‌وجوی حقیقت، عاشق روایت کردن آن‌چه که دیگران نمی‌دیدند یا نمی‌خواستند ببینند.»

برای لحظه‌ای مکث کرد. نفس عمیقی کشید، اما وقتی دوباره به سخن آمد، صدایش رنگ دیگری داشت؛ ترکیبی از درد و حسرت. نگاهش را به زمین دوخت و آهسته ادامه داد: «اما گاهی جهان آن‌گونه که تصورش را می‌کنی، پیش نمی‌رود. گاهی زندگی همه‌ی رؤیاهایت را در یک لحظه در هم می‌شکند. برای من هم همین شد. هنوز یک سال و نیم از دانشجویی‌ام نگذشته بود که گروه طالبان آمدند… و همه‌چیز در آن مرحله تمام شد.»

سکوت کرد. کلماتی که گفت، انگار هنوز برای خودش هم سنگین بودند. دستی روی پیشانی‌اش کشید، گویی که می‌خواست خاطرات تلخ را از ذهنش پاک کند، اما نشد. در چشمانش غباری از اندوه نشسته بود. بعد گفت: «آن روز، انگار که دروازه‌ی تمام آن دنیای تازه‌ای که کشف کرده بودم، به یک‌باره بسته شد. انگار کسی چراغ‌ها را خاموش کرد و ما را در تاریکی تنها گذاشت. دانشگاهی که روزی سرشار از شور و شوق بود، حالا سکوتی وهم‌آلود داشت. درهای بسته، صنف‌های خالی، آینده‌های گمشده… و من، مانده بودم با هزاران سؤال بی‌جواب. چه بر سر رؤیاهای ما آمد؟ چه بر سر آن امیدهایی که در این راهروها پرورش داده بودیم آمد؟ چه شد که جهانی که برایش جنگیدیم، در یک لحظه از دست رفت؟»

چشمانش پر از اشک شد، اما پلک نزد. انگار که نمی‌خواست اشک‌هایش جاری شوند. سری تکان داد، لبخند تلخی زد و به‌آرامی گفت: «اما حقیقت این است که هیچ رؤیایی به این آسانی نمی‌میرد. شاید دانشگاه را بستند، شاید راه را مسدود کردند، اما اندیشه را نمی‌توانند خاموش کنند. هنوز می‌توانم بنویسم و بخوانم، هنوز می‌توانم حقیقت را بگویم و این همان چیزی است که تا آخرین لحظه، به آن پایبند خواهم ماند.»

زهرا از روزی گفت که مکاتب و دانشگاه‌ها بسته شدند. چشمانش پر از اشک شد، اما اشک‌هایش قبل از فرو ریختن، در میان سرخی نگاهش گیر کرده بودند. لحظه‌ای پلک زد، گویی که می‌خواست خاطرات آن روز را از ذهنش پاک کند، اما نتوانست. با صدایی لرزان گفت: «آن روز، روزی بود که انگار خورشید غروب کرده باشد و دیگر طلوعی در کار نباشد. آسمان همان رنگ را داشت، خیابان‌ها همان خیابان‌ها بودند، اما چیزی در هوا سنگین شده بود، چیزی که شبیه به تاریکی مطلق بود. آن روز، انگار که کسی آینده ما را در تاریکی دفن کرده باشد. دانشگاه که روزی خانه رویاهایم بود، دیگر دانشگاه نبود. صنف‌ها خالی ماندند، تخته‌ها بی‌صدا شدند، کتاب‌ها بی‌استفاده روی میزها ماندند. دیگر کسی در محوطه دانشگاه نمی‌خندید، دیگر کسی با عجله از ایست‌های دروازه دانشگاه نمی‌گذشت که به صنف برسد. انگار همه‌چیز در لحظه‌ای یخ زده بود.

چشمانش را بست، انگار که هنوز صدای سکوت آن روز در گوشش طنین‌انداز بود. نفس عمیقی کشید، اما لرزش صدایش را نتوانست پنهان کند. بعد گفت: «پلخمری دیگر پلخمری که من می‌شناختم و در آن زندگی کرده بودم، نبود. خیابان‌هایی که هر روز از میان‌شان می‌گذشتم، حالا برایم غریبه شده بودند. دیوارهای دانشگاه که روزی شاهد تلاش‌هایم بودند، حالا تنها به من زل زده بودند، بدون هیچ نشانه‌ای از امید. آن روز، ما دیگر ما نبودیم. انگار که تکه‌ای از وجودمان را در پشت درهای بسته جا گذاشته باشیم.»

صدایش شکست. انگشتانش را در هم گره کرد، گویی که می‌خواست خودش را آرام کند. چشمانش را به زمین دوخت و با لحنی گرفته ادامه داد: «دوستانم یکی‌یکی رفتند. برخی مهاجرت کردند، برخی در خانه‌های‌شان ماندند و سکوت کردند، برخی دیگر… انگار در دل همین شهر گم شدند و من ماندم… در میان دیوارهایی که روزی پر از امید بودند، اما حالا فقط زخم‌های خاموشی را در خود داشتند. ماندم و هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم، با این حقیقت روبه‌رو می‌شدم که دیگر صنف درسی در کار نیست، دیگر تابلوی دانشگاه را از پشت درهای ورودی نمی‌بینم، دیگر استادانم را نمی‌بینم، دیگر صدای دوستانم را نمی‌شنوم که در راهروی دانشگاه از امتحان، از درس، از زندگی، از آرزوهای‌شان حرف بزنند. ماندم، اما در شهری که دیگر مرا نمی‌شناخت.»

زهرا گفت: «برای تعقیب آرزوهایم مجبور شدم منم مهاجرت کنم. اما این مهاجرت یک انتخاب نبود، یک اجبار بود. راهی بود که نه با اشتیاق، بلکه با درد پیمودم. هر قدمی که برمی‌داشتم، انگار تکه‌ای از جانم را در سرزمینم جا می‌گذاشتم. مهاجرت، مثل کندن ریشه از خاکی است که در آن رشد کرده‌ای، مثل رفتن بدون وداع، بدون امید به بازگشت. وقتی کشورم را ترک کردم، هنوز در قلبم شوق نوشتن و خواندن زنده بود، هنوز ذهنم پر از کلماتی بود که روزی قرار بود داستان آینده‌ام را بسازند. اما هر بار که می‌خواستم چیزی بنویسم، انگار که کلمات وزن سنگینی پیدا می‌کردند، آن‌قدر سنگین که انگشتانم توان کشیدن‌شان روی کاغذ را نداشت. چگونه می‌توانستم از چیزهای دیگر بنویسم وقتی در سرزمینم، هزاران دختر پشت درهای بسته مانده بودند؟ چگونه می‌توانستم از رویاها و فرداهای روشن بگویم، وقتی که آینده‌ای برای بسیاری از ما دیگر وجود نداشت؟»

نگاهش را به من دوخت. چشمانش پر از داستان‌هایی بود که هنوز نوشته نشده بودند. با صدایی آرام‌تر، اما پر از درد ادامه داد: «مدت‌ها طول کشید تا دوباره قلم به دست بگیرم. بارها فکر کردم که شاید اگر سکوت کنم، اگر ننویسم و نخوانم، درد کمتری حس کنم. شاید اگر واژه‌ها را کنار بگذارم، زخم‌های خاطراتم آرام‌تر شوند. اما بعد فهمیدم که سکوت، نه درمان بود و نه فراموشی. بلکه مرگ تدریجی امیدی بود که هنوز درونم زنده بود. فهمیدم که اگر ننویسم، اگر نخوانم، نه‌تنها خودم، بلکه صدای کسانی که نمی‌توانند حرف بزنند نیز خاموش خواهد شد.»

لحظه‌ای چانه‌اش را بالا گرفت، انگار که به خودش قولی تازه می‌داد. لبخند محوی زد و گفت: «پس دوباره شروع کردم. حالا می‌نویسم و با شوق تمام می‌خوانم. برای آن‌هایی که حق حرف زدن از آن‌ها گرفته شد، برای دخترانی که از حق تحصیل محروم شدند، برای تمام امیدهایی که در سکوت، خاموش شدند و تا زمانی که قلم در دست دارم، تا زمانی که صدایم شنیده می‌شود، آن‌ها را فراموش نخواهم کرد. این تنها راهی است که می‌توانم از میان تاریکی، نور را زنده نگه دارم.»

زهرا همچنین گفت: «مهاجرت آسان نیست. غربت زبانی دارد که تنها مهاجران آن را می‌فهمند. زبانی که واژه‌هایش را دلتنگی می‌سازد، قواعدش را تنهایی شکل می‌دهد و معنایش را دلِ بی‌قرارِ آدمی رقم می‌زند. هر صبح که چشم باز می‌کنی، در دنیایی ایستاده‌ای که زبانش بیگانه است، کوچه‌هایش ناآشنا، چهره‌هایش سرد. گاهی، حس می‌کنی که در میان جمعیتی از آدم‌ها، تنهاتر از همیشه‌ای. گاهی، دلت برای صدایی که سال‌ها می‌شنیدی، برای کوچه‌هایی که روزی در آن‌ها قدم می‌زدی، برای آسمانی که به آن خو گرفته بودی، تنگ می‌شود. اینجا، نه تنها زبان، بلکه فرهنگ، نگاه‌ها، عادت‌ها و حتی بوی هوا هم فرق دارد. همه‌چیز با هم می‌آید، همه‌چیز آدمی را در میان خود اسیر می‌کند.»

لحظه‌ای سکوت کرد. چشمانش به نقطه‌ای نامرئی دوخته شد، شاید به گذشته، شاید به مسیری که طی کرده بود. اما بعد، لبخند زد، لبخندی که هم تلخی داشت و هم امید و گفت: «بااین‌حال، من تسلیم نشدم. غربت اگر هزار دیوار میان من و رویاهایم کشید، من برای هر دیوار، راهی یافتم. خودم را با این فرهنگ و شرایط جدید وفق دادم، دوره‌های جدید گذراندم، در برنامه‌های آموزشی شرکت کردم، مهارت‌های تازه آموختم. یاد گرفتم که چگونه از این غریبی پلی بسازم، نه زنجیری که مرا در خود نگه دارد و در این تاریکی، آن‌قدر جست‌وجو کردم تا راهی به سوی نور یافتم. شاید هنوز این راه طولانی باشد، اما من آن را یافته‌ام. و تا زمانی که گام برمی‌دارم، امید هم زنده خواهد ماند.»

زهرا ادامه داد: «من هنوز همان دختر خوستی هستم. همان آدم بلندپرواز و تسلیم‌ناپذیر. هنوز در قلبم، امید زنده است. هنوز با هر کلمه‌ای که می‌نویسم، باور دارم که آینده را می‌توان ساخت، حتی اگر از دور باشد.»

لحظه‌ای سکوت کرد. انگار کلماتی که در ذهنش می‌چرخیدند، سنگین‌تر از آن بودند که بتواند راحت به زبان بیاورد. نگاهش را به افقی نامرئی دوخت، به دوردستی که شاید زادگاهش بود، شاید هم رویاهای بر باد رفته‌اش. چشمانش برق می‌زد، نه فقط از اشک، بلکه از نوری که در عمق وجودش شعله‌ور بود. با صدایی که حالا آرام‌تر، اما عمیق‌تر شده بود، گفت: «من از دل تاریکی برخاسته‌ام، از سرزمینی که سوزاندند، از خیابان‌هایی که دیگر ردپای دختران را بر خود ندارند، از سکوتی که خواستند بر لب‌هایم بنشانند. اما من با خود نور آورده‌ام. نه نوری که از بیرون بتابد، بلکه نوری که از درون می‌جوشد، از ایمانی که هیچ ظلمتی قادر به خاموش کردنش نیست.»

سپس لبخندی بر لبش نشست، از آن لبخندهایی که هم اندوه دارند، هم امید. چانه‌اش را کمی بالا گرفت، انگار که می‌خواست به دنیا اعلام کند: «تا زمانی که کلمات زنده باشند، تا زمانی که دستم توان نوشتن داشته باشد، تا زمانی که صدایم در گوش کسی طنین بیندازد… امید هم زنده خواهد ماند.»

زهرا تنها یکی از هزاران جوانی است که در سایه‌ی این فاجعه‌ی تاریخی مجبور به آغاز زندگی جدیدی شده است. زندگی‌ای که در آن باید با دلی پر از درد و گذشته‌ای که در آتش طالبان سوخته، به دنبال راهی نو بگردد. با وجود تمام این رنج‌ها، زهرا همچنان با قلبی پر از امید به جلو می‌نگرد، زیرا می‌داند که حقیقت، همچون نوری است که هیچ‌گاه در سایه نمی‌ماند و آرزوهایش، علی‌رغم تمامی مشکلات و دگرگونی‌هایی که بر او تحمیل شده، هنوز در دل او زنده‌اند.

صحبت با زهرا برای من همچون تکه‌ای از امید بود. او نه تنها به من از سختی‌ها و رنج‌هایش گفت، بلکه در این میان، توانست نشانه‌ای از استقامت و باور به آینده را در خود حفظ کند. این گفتگو به من یادآوری کرد که در دل تاریکی‌ها و پس از هر فروپاشی، همیشه یک شعله‌ی کوچک از امید وجود دارد که می‌تواند مسیر جدیدی را برای فرد بسازد. زهرا، با تمام دردهایی که از سر گذرانده، هنوز به آینده نگاه می‌کند و این نگاه، همان نوری است که به ما نشان می‌دهد که هیچ چیز در این دنیا نمی‌تواند انسان‌ها را از پیگیری آرزوهای‌شان باز دارد، حتی در سخت‌ترین شرایط.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=15213

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار