زندان گروه طالبان تنها محوطه نیست که با دیوارهای بلند و بر فرازش سیم خاردار ایجاد شدهاست و تنها محل تادیب و شکنجههای جسمی هم نیست که آدمها را با زنجیر و “زولانه” ببندند. گرچند روایتهای بسیاری از زندانیان حاکی از آن است که زندانهای طالبان شکنجهگاههای است که بسیار از آدمها پس از چند روز “نیمآدم” میشوند؛ یعنی از لحاظ جسمی آسیبهای لاعلاج را متحمل میگردند. تا هنوز با بیش از ۱۵ زندانی آزاد شده صحبت کردم همه آنها از درد و آسیب جدی کلیهها، پاها و برخی از ناحیه کمر و اعصاب شاکی اند و میگویند که شدت شکنجههای بیرویه و دوام دار به شیوههای وحشیانه آنها را ناقص کردهاست.
در این گزارش روایت زندانی را مینویسم که حین حکایت از چشمانش اشک بیپرده جاری میشد او شکنجههای روحی و جسمی زیادی را متقبل شدهاست، اما داستان را از اینجا شروع میکند: « پس از بازداشت به ریاست استخبارات پروان انتقال یافتم، یک طالب در ریاست استخباراتشان در این استان خطاب به من گفت: «زن خوب خوبی فارسی وان را …… شما لنده غر ها فکر میکنید باز به قدرت میرسید»
امید الله محمدی، نام مستعار که بیش از شش ماه را در زندان گروه طالبان سپری کرده و شکنجههای گوناگون را در آنجا تجربه کردهاست او ماجرای زندان گروه طالبان را در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری پایگاه، چنین حکایت میکند: در روز تهاجم طالبان بالای پنجشیر مانند سایر جوانان سلاح بر دوش داشتیم و عزت و خاک مان حراست میکردم و بار تهاجم به شانه هر آزاده سنگینی میکند و ما در یک جنگ ناخواسته مواجه بودیم زمانکه پنجشیر سقوط داده شد؛ چند روز بعد من با خانوادهام در یک موتر سراچه به سمت کابل میرفتم، انگار که طالبان از رفتن به کابل آگاه هستند و در سر راه یک محل بازرسی ایجاد کرده بودند، به محض این که به محل بازرسی افراد این گروه طالبان رسیدیم، یک طالب نسبت کم سن و سال از راننده شناسنامه خواست و راننده که شناسنامه را برایش داد بسیار به لهجه تند گفت: «گوشه کن خود» راننده موتر را کنار جاده متوقف ساخت، یکی از افراد طالبان به سمت من آمد گفت: “قومندان صاحب جور هستی؟”
گفتم بلی!
گفت: تا شو (پیاده شو) پاهایم از دروازه موتر هنوز به زمین نرسیده بود که قنداغهای سلاح بر سر و پشتم یکی پس از دیگر اصابت میکرد و چنان لت و کوبم کردند که بسیاری از موترها در جاده کابل- پروان به تماشای این صحنه توقف کردند. خانمام با یک پسر دو سالم نظاره میکردند و فریادهای عاجزانه سر میدادند، تعداد زیادی از عابرین حالت مظلومانه ما را که دیدن، جمع شدند و به دست و پای طالبان افتادند و عذر میکردند و پرسان میکردند که «چرا این آدم را در پیش چشمان کودک و خانمش این طور توهین میکنید»؟ مگر این آدم مسلمان نیست؟ شما هیچ رحم نمی کنید، «مردم به کافر رحم میکند.» خب با همین حالت نیم جان و از پا و سر افتاده، انتقالم دادن به ریاست استخبارات شان به پروان و اینجا تحقیقات را آغاز کردند. در نخستین پرسش از سلاح و همکارانم بود، گفتم سلاح ندارم و افراد هم نداشتم، یکیش به دیگرش صدا کرد که “پیپ حیرتان را بیار” بعد از چند دقیقه یک پیپ سیاه و ضخیم را آوردند و شروع کردند به زدن و تهدید کردند تا ۱۱ شب من را به صورت بی رحمانه و بی وقفهی با همین پیپ ضخیم زدند، گاهی در پشتم میزدند و گاهی در پاهایم میکوبیدند که ضربهای طاقت فرسا آن را واقعا نمی شود، با زبان بیان کرد. در حالیکه تمامی بدن از شدت لت کوب ضربه دیده بود و خودم درد شدید را احساس میکردم، من را در داخل بیلر آب سرد پایان کردند و مدتی آنجا گذاشتن که سردی آب بدتر از ضربهای شلاق درد آور بود راستش ضرب هایشان بیشتر به سرم اصابت نمی کرد، به دلیل این که از هوش نروم و چیزهای برایشان بگویم؛ فردا ساعت هشت دادستان شان آمد و شروع به تحقیقات کرد، همزمان با تحقیق شکنجه هم می کردند و با ترفندهای استخباراتی هر کدامشان داخل میشدند، یک شهادت علیه من می دادند یکی می گفت این را من با تفنگ ام فور امریکایی دیدم، دیگرش میگفت این را در جنگ دیدم به هر شیوه کوشش میکردند تا از من چیز بگیرند، خلاصه من هیچ اعتراف نکردم و شیوه لت و کوب را تغییر دادند و شدیدتر ساختن، دست هایم را “چپه ” زولانه زدند یعنی دست و پاهای مخالف را زولانه زدند، در سه مرحله؛ شش ساعت در مرحله اول و چهارساعت در مرحله دوم و بیش از شش ساعت در مرحله سوم دستهایم بسته بود، در یک دهلیز که تقریبا ۲۰ تا ۲۵ متر طول داشت، مرا هول میدانند و پیوسته و بی توقف لت کوب میکردند. هجده روز در پروان در زندان استخبارات طالبان زیر شکنجه قرار داشتم لت میکردند و می گفتند جای سلاح و مهماتت را نشان بده در حال که من نه سلاح داشتم و نه مهمات.
روز هجدهم بود دادستان آمد و چشم هایم بسته بود، گفت صدایم را میشنوی؟ گفتم: بلی!
شروع کرد به دشنام دادن، نخست خانواده من را زن و دخترم را دشنام داد، بعدا پرداخت به فحش دادن به تمام مردم پنجشیر و حتی زن همه فارسی زبانان را دشنام های بیشرمانه داد و گفت سی و سه استان را به امارت تسلیم شدند، شما پنجشیری ها بار دیگر در صدد بینا کردن شر و فساد هستید.
لت و کوبی که طی هجده روز شده بودم دردش یکسو شد، این دشنام ها فحش ناموسی دردی دیگر بود که بر شانههایم سنگینی میکرد. دستهای بسته و گردن خمیده با دشنامهای یک آدم نگاه میکنم که چرکهای گردنش ماههاست که رنگ پوستش را تغییر داده است. دلم خیلی پر شد و نتوانستم طاقت بیارم بغضم ترکید و دستانم بسته بود نمی توانستم، عکس العمل فیزیکی نشان بدهم در رویش “تُف” کردم، با این واکنشم لت و کوب شدیدم شروع کردند و در روی ریگ “کرشت” من را میخواباندن و لت کوب میکردند. چند بار دیگر با پیپ های که در دستهتبر و “مورتول” استفاده میکنند، من را میکوبیدند و همواره دشنام می دادند. بعد ازشکنجههای جسمی که هنوز هم عطش خون آشامی شان فروکش نکرده بود، برای شکنجههای روحی در یک اتاق تاریک بردند که هیچ چیزی معلوم نمی شد، طالب برق را از جیبش بیرون کشید و روشن کرد، نگاه کردم، دستمال، واسکت، کلاه و لباسهای خون پر بر روی اتاق افتاده و به روی دیواری نشانه دستان غوطهور در خون نقش بسته است، طالب برق را به سمت من زد گفت: در این اتاق تاریک صدایت به هیچ جای بیرون نمی شود، مثل تو صدها تن را در اینجا کشتیم، حتی با صراحت گفت: «من از خدا نمی ترسم و رحم هم ندارم،» به سوال هایم پاسخهای راست بده و پرسید چند مجاهد ( طالب) را کشتی؟ چند نفر داری؟ گفتم من جبهه و قرارگاه نداشتم کسی را بکشم جنگ هم نکردم. بعد از سه ماه شکنجه در پروان و “ششدرک” کابل، انتقالم دادند به پلچرخی، در آنجا به یک قاغوش بردند که چهل و شش نفر بودند و به پایواز من و بسیار از زندانیان پنجشیر اجازه ملاقات هم را نمی دادند.