ای وطن! سالی می‌گذرد و همه چیز در تو تاریک‌تر و پلیدتر می‌شود

نویسنده: ف. فایز

جنگ همیشه بود. بهتر است بگویم ازآن‌جایی که ما با جنگ بزرگ شدیم، برای ما صدای گلوله و جنگ تبدیل به امر روزمره شده بود. انگار با جنگ عادت کرده بودیم. می‌رفتم دانشگاه و دوباره می‌آمدم خانه. دلم از بالاحصار و سربازان نگهبانش جمع بود. سربازانی که از نظر من قهرمانان آن روزها بودند؛ سربازان مهربان، فداکار و وطن‌دوست. ساعت ۲:۰ شب بود که مثل همیشه جنگ در گرفت، و به دلیل این‌که خانه ما نزدیک بالاحصار بود، برای ما خیلی سروصدای فیر نزدیک بود. تا صبح نخوابیدیم و برای عساکر دعا کردیم، خیلی دعا کردیم. بعد از آن روز، اوضاع وخیم‌تر شد. خبر سقوط ولسوالی امام صاحب به گوش ما رسید. این خبر مرا شوکه کرد، برایم باورناپذیر بود.

وقتی امام صاحب و بعد از آن تمام ولسوالی‌های کندز سقوط کرد، مجبور شدیم شهر را ترک کنیم. وقتی که به‌سوی کابل در حرکت شدیم، من به قهرمانانی فکر می‌کردم که گفته می‌شد چندین شب و روز در محاصره کامل در برابر طالبان مقاومت کردند. شهر را می‌دیدم که  مثل جسد بی‌روح شده بود، خیلی وحشت‌ناک بود. من که با چشمان پر از اشک شهرم را می‌دیدم، با خود می‌گفتم لعنت به تمام‌تان! مگر می‌شود وطنی را که از خود می‌دانی با خاک و خون یکسان کنی؟ مگر ممکن است هم‌وطن خود را بی‌رحمانه بکشی؟ ناراحتی و افکار بد تمامش به سرم هجوم آورده بودند.

هزاران آدم دیگر مثل ما از ولایت‌هایی که شدت جنگ در آن زیاد شده بود، به کابل می‌رفتند. همه فکر می‌کردند که بلای طالب کابل را نمی‌زند؛ من هم همین‌طور. فکر می‌کردم که کندز یک بار پیش از این نیز سقوط کرد و دوباره دولت تصرفش کرد. این بار اما، با دیدن وضعیت در دیگر ولایات خیلی امیدوار نبودم و تنها دلخوشی من امن بودن کابل بود. اصلاً خیال سقوط کابل به سرم خطور نمی‌کرد. اما این دلخوشی دیر نماند. کابل هم از دست رفت. البته ما دیر در کابل نماندیم. وقتی بیش‌تر ولایت‌ها سقوط کرده بود و دوستانی که به کندز رفتند به ما خبر دادند که برویم دوباره خانه. از طرفی هم آوازه سقوط کابل هر دم می‌رسید و ما دوباره به شهر خودمان رفتیم.

به شهر خودمان آمدیم؛ اما دیگر هیچ چیز سر جایش نبود. فقط نظام عوض نشده بود، آدم‌ها و شهرها همه چیز عوض شده بودند. وقتی دانشگاه می‌رفتم استادان هر یک ما را هشدار می‌دادند که لباس منظم بپوشیم، در حالی که لباس ما همیشه منظم بود. بعدتر هشدارها رنگ دیگری گرفت و به ما گفته شد که باید سیاه‌پوش به دانشگاه برویم، در غیر آن‌ اجازه ورود به دانشگاه برای ما داده نمی‌شود.

همه‌ چیز مرا غمگین می‌ساخت. وقتی در هر طرف شهر طالبان را می‌دیدم که در رنجرهای پولیس با لباس‌های چرکین و موهای ناشسته گشت‌وگذار می‌کنند، با خودم می‌گفتم که وطن دست چه کسانی افتاده است!

در یکی از روزها که امتحان‌های ما شروع شده بود و می‌خواستم داخل دانشگاه شوم، دو طالب که خیلی چهره‌های خشمگین داشتند، نمی‌گذاشتند من وارد دانشگاه شوم. به سختی وارد شدم، اما صحنه‌ای را دیدم که باورم نمی‌شد. همه در دانشگاه – چه استاد و چه دانش‌جو – سرگردان و ناامید بودند. خیلی ناراحت‌کننده بود. در همان دَم یکی از استادان گفت که تمام امتحانات باقی‌مانده در یک روز گرفته می‌شود.

وقتی پارچه امتحان را به استادم دادم دیدم که مانند من تمام دانش‌جوها و حتا استادان چشمان‌شان اشک‌آلود است. دل همه‌ به حال ما می‌سوخت. یکی از استادان به ما گفت که انشاالله به‌زودترین فرصت دانشگاه باز می‌شود. آن زودترین فرصت چه وقت است؟ نمی‌دانم! فقط می‌دانم که «ای وطن! سالی می‌گذرد و سال دیگری می‌آید و همه چیز در تو تاریک‌تر و پلیدتر می‌شود.»

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=13359

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار

‏ جبهه مقاومت ملی: پذیرش اعتبار نامه سفیر طالبان توسط چین اسفناک و بی احترامی به انتخاب مردم افغانستان است