ایستادگی، زندان و شکنجه؛ روایت دختری که زندگی‌اش را در کابل جاگذاشت

نویسنده: مهرماه فایز

بخش اول:

از پنجره اطاق منظره سر درگم شهر را نگاه می­‌کردم، حالت عادی هر وقت‌­اش را کابل نداشت، تعداد زیادی از مردم به خیابان‌­ها ریخته بودند، زن، مرد، کودک، کهن‌­سال بی­‌باورانه و نا آرام دریک هیاهویی تمام به ­سر می‌­بردند. شماری در ازدحام شهر داروندار خود را رها کرده دوان دوان به­ درب ورودی فرودگاه کابل می‌شتافتند، انگار میدان محشری است که در گذشته وحشت و دهشت‌اش را از زبان ملاامام مسجد شنیده بودم و شمار دیگری بدون هیچ از هم­دیگر جدایی را ترجیح می‌دادند، در واقع روزگاری که هر انسان­ با درک از کنترل آن عاجز آمده بود. چشم‌­هایم از دیدن چنین واقعیتی از حدقه بیرون شده بود و یاری دیدن نمی­‌کرد. با صدای نارسای خود که چیغ‌­گونه برخودم منعکس می‌­شد ناباورانه به خواهرم گفتم: خواهر! این‌­ها کجا می­‌روند؟ این سراسیمگی و ناتوانی از بهر چیست؟ مردم ناامیدانه سرگردان‌اند.

خواهرم که مثل من از وضعیت بی‌­خبر بود، گفت: می­‌روند به‌­سوی پنجشیر! خب، چرا پنجشیر؟ این رفتن رفتن برای کدام دردی دارو خواهد شد! معمایی بود که برای ما حل‌­شدنی نبود.  هنوز چند دقیقه­‌ای سپری نشده بود که اوضاع وارونه­‌گی را به­ خود می‌­گرفت. رنجرهای قابل شمارشِ با سرعت غیرقابل پیش‌بینی که مزین با درفش‌­های سفید و نقش بسته­‌ای «الله اکبر» خیابان­‌های داخل و اطراف شهرکابل را پُر کرده بود و گشت­زنی­‌های نیروهای بیگانه آغازگر روزگار دیگری بود. زبانم بندش می­‌کرد و این لکنت همه‌­ای ساخت و بافت زبانم را گرفته بود، کاری از دستم نمی‌­آمد، جز مانند هزار هم­­وطن آواره‌­ای دیگری سکوت سنگین و جانکاهی کنم. شب درحال نزدیک شدن بود و با سیاهی شب و تیرگی بختم غم و اندوه بزرگی وجودم را فرا گرفت،  گرفته و پریشان­‌حال به­ سقف اتاق نگاه می­کردم، درست مثل وجود نیمه­‌بسملی که سم نیش‌­زده­ای مار هنوز در وجودش راه می­‌رود و از این پهلو به‌­آن پهلو تلوتلو کنان می‌­چرخیدم.

تیرگی شب پایانی داشت و از پشت سیاهی رنگ نیلگون آسمان پدیدار می­‌گشت. خورشید از عقب کوه­‌های قامت خیمده طلوع کرد؛ اما این­بار نه طلوعی خوشایند بود و نه صبحی دل­‌انگیز. با تناسب شب­‌های دیگر پلک­‌هایم احساس سنگینی می­‌کرد، با تمام سختی کوشیدم چشمانم باز کنم با آن­هم، با چشمان نیم‌­لنگ و نیمه‌­باز از پس پنجره‌­ی همیشگی به­ سوی تپه وزیر محمداکبرخان نگاه می­‌کردم، تپه و خاک­روبه­ی آن، چنانی که بود، نمایش میداد، ولی آن شور و هیجان گذشته را در خود نداشت و این­بار خلاف گذشته­‌ها، پرچم چشم ­آشنای جمهوریت به ­زیر کشیده می‌­شد و ای‌کاش پرچم زیبنده‌­ای بلند می­‌شد و اما چنین نبود و پرچم بیگانه­ای که در واقع بیان­گر پیروزی دشمنِ زبون است درحال بلندشدن بود. در این میان صدای آشنایی به ­گوشم طنین می‌­افگند، با بی‌حوصله­‌گی تمام تفکیک نمودم، آه صدایی خواهرم! به­ نامیدی خود را کنار کشیدم، شنیدم که می­‌گفت: داریم آخرین نگاه‌­های­‌مان را به این پرچم  می‌­دوزیم و در فرجامین لحظاتی قرارداریم که صبح­گاهی نخستین‌­بار دیدارمان به این پرچم دوخته می­‌شد. عجب صدایی یأس‌­آمیز و چه نا امید نوایی!

گفتم: خواهر! خواهر! این رفتارها بیان­گر چیست و دارند چه کار می­‌کنند؟ با بی­تابی تمام گفت: طالبان بر اوضاع کشور پیروز گردیده و از این پس این پرچم سفید دراین سرزمین به اهتزار درمی­آید. آن­‌ها پیروزی خود را به ­روی دیده­‌های مردم اعلان نمودند. پرچم سه رنگ زمین­‌خورده بود؟ آیا بلند می‌­شد؟ آیا صرف یک تک‌های متشکل از سه رنگ بود؟ نه، تک‌ه­ای سه رنگی بود که روایی هزار جوان افغان -چه در بیرون و چه در داخل- گره خورده بود. هر پدیده‌­ای قابل تحمل بود، ولی این نه، چون امید و آرزوهایی به آن گره خورده بود و زیر فرمان­روایی آن در پی آزادی همیشگی بودیم، گیج و نامفهوم مانده بودم. پشت­‌سرم چرخیدم و دیدم خواهرم استاده است. گفتم خواهر! خواهر! می­‌توانی برایم کمک­ کنی؟ سردی روزگار بی‌­جانم کرده بود، نمی­‌توانستم جلوی باران چشمانم بگیرم. خواهر! می­‌خواهم در آغوشت محکم بگیریم! با دستان نازک و نحیفش گونه‌­هایم را بزرگ­‌منشانه نوازش می­کرد. وضعیت پیش‌­آمده سخت و جانکاه بود. کابل نه آن کابل دیروز بود و نه آن شادی همیشگی را داشت. فقط بودند کسانی که در قعر آتش زیست می‌­نمودند. اکنون نه پای رفتن بود و نه چشم دیدن، چه نارسا بختی که گیرافتاده است، در آخرین فرصت صد دل را یک دل نموده تصمیم گرفتیم شبان­گاهی شهر خاطره‌­ها را ترک نموده، راهی استان تخار گردیم، چه بی‌­اختیار تصمیمی! علاقه و نشان‌ه­ای یک سفر در ما نبود، فقط می­رفتیم، می­رفتیم تا دهان‌ه­ای آتش را بر خود ببندیم و از اسارت ننگین شهر آشناها برهیم، چمدان­‌ها آمده و لباس­‌های­‌مان دور بر کردیم، چه واقعیت تلخی! خواب از چشمانم ربوده شده بود و انگار ممنوعیت دایمی برآن خورده است. عقربه­‌ی ساعت سه بجه‌­ا‌ی شب را نشانه گرفته بود که از نشیمن­‌گاه­‌مان بیرون شدیم و یا تمام یأس و ترس راهی ایست­گاه اتوبوس­‌های استان تخار گردیدیم. تنها ما نبودیم، آدم­‌های قابل شمارشِ بودند که دیگر هوای شهرکابل برای­‌شان تنگ گردیده بود و اکنون در فکر رفتن به­ محل‌ه­ای بودند که با آن رابطه‌­ای زیستی داشتند. خیابان­‌های شهر خالی از انسان بود و سربازان طالبان برای شهر تدابیر خاص امنیتی داشتند، هیچ آرزویی وجود نداشت، باید برویم، به­ کجا؟ به سرزمینی که ناخوش‌­تر از کابل و بدبخت­تر از این خاک‌­توده است!

نه! آن دختر سرشار و دل‌آرام گذشته نبودم و آن شور و هیجان گذشته در من مرده بود. در من یک افغانستان آرزو و آسایش مرده بود. در من یک جهان احساس دخترانه مرده بود. در من یک انسان آرزومند گیرافتاده بود. هیچ نمی‌­خواستم، حتا توقف کوتاهی! از راننده درخواست کوچکی داشتم، به اندازه کاهی. آقا! در مسر راه توقف نکنید. این درخواست کوچک براین بود که هیچ نمی­‌خواهم، جز گرمی آغوش مادری که سال­‌ها تکیه­‌گاهم بود. سفر دوام داشت، کی به این دوری و درازی بی­جان و بی‌­هیچ سفر می­کند؟ من! این منی که هیچ ندارد. معیار صبحانه گذشت، ساعت به­ دوازده بجه می­‌چرخید و این­‌گونه ادامه داشت، از خوردونوش خبری نبود. تمام روز به ­سفر گذشت. در آخرین لحظات صدایی برآمد، ناخودآگاه از زبان برادرم شنیدم که گفت: حجاب خود را منظم کنید، در ورودی شهر تالقان قرار داریم، ایست­‌بازرسی است. پنجره اتوبوس را کشیدم و از پشت آن به ­بیرون نگاهی افگندم. شهر تالقان؟ واقعاً این شهر چندروز پیش است؟ نه! این نمی­‌تواند آن نوعروس دیروز باشد؛ اما این حقیقتی غیرقابل انکار بود. آن تماشاگاه همیشگی دیگر جنگل آتش­‌گرفته‌­ای بود که مداوای هیچ دردی نمی­‌شد. آوار همیشگی یک‌­سو و نشانی­‌های جامانده از خم­پاره‌­های دشمنان انسانیت یک­‌سو. دیوارهای شهر چنان حزین و نالان بود که گواه ناخوشایند دود و باروت بود. اداره­‌ها دولتی به ­مخروبه­‌هایی مبدل گردیده بود که انگار کشورهای فرسوده­‌ای بعد از جنگ جهانی دوم است. انگار هیروشیما و ناکازاکی دوباره تازه شده است. درگیر چنین دورنمایی بودم که یک­باره موتر توقف داده شد و مردِ با لباس قندهاری، پاچه­‌های بلند، لنگوته­‌ای سفید، موهای افتاده به ­گردن، چشم‌­های ناآشنا و ترس­ناک که با کشیدن سرمه وحشی­‌بودنش را چند برابر کرده بود به ­ورودی اتوبوس بالا شد. با آن سر و سیمایی هیبت‌ناک صدایی کرد و گفت: سیاسرها حجاب اسلامی را مراعات کنید، این کشور دیگه تحت کنترل امارت اسلامی است و دوره‌­ی حکومت کفری به ­پایان رسیده. بلی! این در حقیقت یکی از هزاران کسی است که از این پس بر جغرافیای ما حکم می­راند و سرنوشت ما و فرزندان‌‍­مان را تعیین می­کند. آب سردی بر تمام وجودم ریخته شد. نمی‌دانستم با این مغز کهنه و پوسیده بخندم یا به ­بدبختی چند میلیون انسانی که در اسارت گیرمانده اند بگیرم. چنان وانمود می­کند که انگار اسلام تازه به این سرزمین رسیده و این تنی­‌چند بی‌­خبر و سیه­‌روز ناجی چند میلیون اسیر می‌­باشند. هیهات از این بی­‌پناهی!

به آخر خط رسیده بودیم. خطِ که شاید سال­ها در آن می­‌خزیم و یا این­که دوباره از همان بال و پر می­کشیم. مانند گذشته وارد حویلی شدیم. مادر! مادر! با بی‌حالی تمام صدا می­زدم مادر! هنوز صدایم قطع نشده بود که درب ورودی پیش رویم باز شد، مادرم بود. با چهره‌­ای اندوهگین و پریشان در آغوشش رسیدم، دیگر تاب و توان گذشته در من نبود و پاهایم توان حرکت نداشت. مادرم همانند کودک افتیده به­ بالین برداشتم و به­ خانه آمدیم. خانه­‌ی ما نبود، انگار سیلاب غم به در و دیوار ریخته بود. داد زدم که چه حال است!

مادرم با همان صدایی مادرانه گفت: طالبان با تمام قوت برای­‌مان زیان رسانیدند. بارها مورد بازرسی خانه­ به­ خانه­‌شان قرار گرفتیم. پدرم در حکومت پیشین از جایگاه خوبی برخوردار بود و برای همین بارها درخواست سلاح و مهمات نمودند. این تلاشی‌­ها کارساز واقع نشد و در آخرین مرحله تهدید نمودند که در بدل خون­‌بهای فرزندتان سه میل سلاح دهید.

بغض گلوی مادرم می­‌فشرد و با آن‌­هم از جور و جفایی کسانی می­‌گفت که سال­‌ها به‌­خون و گوشت مردم آلوده بودند. مادرم گفت: در نهایت گریه‌­کنان برای‌شان گفتم از من که یک­زن سال­خورده استم چه می­‌خواهید، نه شوهرم است و نه سلاحی دارد که برای شما تسلیم نمایم، این خانه و این کاشانه­‌ی که شما درآن حضور دارید. با تمام بی­شرمی خانه و پس­خانه را گشتند، ولی واقعیت این بود که سلاحی در آن وجود نداشت. در آخر تنی‌­چند از فرماندهان­‌شان حضور پیدا کرده در قسمت پیش روی حویلی که برای مهمان­خانه که اختصاص‌­یافته بود مسکن‌­گزین شده، اعلان نمودند که در آن­جا بودوباش می­نماییم و شما در خدمت ما قرار داشته باشید. چه خدمتی! در اوضاع و حوالی که برای یک توته نان انسان­‌ها دست و پنجه نرم می­‌کنند.

آه روزگار! من با تمام دردی که در وجودم رخنه کرده بود نان پخته می­کردم و آن­ها می­خوردند. این وضعیت برایم سخت بود، تا این­که روزنه­‌ای دریافتم و به ­همکاری یکی از همسایه‌­ها به استخبارات این گروه شکایت درج نمودم. از ناتوانی خودم نوشتم، از خرده­‌گیری و بی­درمانی خودم نوشتم، از ستم و غل و عش نیروهای نیابتی این گروه نوشتم و خلاصه از درد و المی نوشتم که روزها برایم روا دیده شده بود. این وضعیت دوامی نکرد و روزی بعد دیدم که یاهو غیب‌­شان زد و اکنون نفس راحت­‌تری می­کشم.

مادرم با دنیای درد و ألم دست و پنجه نرم نموده بود. اصلا در برابر این کرده­ای طالبان و روزگار مادرم مات و مبهوت در گوشه­‌ای خزیده بودم. آه مادرم برایت بمیرم که اذیت شدی، کاش بودم و برای­شان مقدار زهر آماده می­کردم. مادرم بی‌­هیچ روی طرفم چرخاند و گفت: دخترم! من چاره‌­ای نداشتم و هرچه کردم براین بود که جان برادرت در امان بماند. اکنون دیگر سراغ ما را نمی‌­گیرند. دیگر روزگار ادامه داشت و درد و داغ طالب! فردای آن روز راهی دانش­گاه گردیدم و پشت دروسی می­گشتم که فردای دیگر دست­‌گیر هم­گان باشد. اما پی­گیری درس و قوانین نوین هیچ­گاه در کنارهم قرار گرفته نمی­‌توانستند. دیگر آن بچه‌­هایی که دوستانه کنار ما قرار داشتند پشت خط کشیده­گی نیروهای نیابتی گیرمانده بودند و ما این طرف. آری! همان پرده­ای که نباید کلاس درسی دانش­جویان پسر و دختر زیر یک سقف درس بخوانند.

ذهنیت طالب گواه این موضوع بود، لکن پسرانی که طی چهارسال زیر یک سقف با ما بودند، نزدیک­‌ترین­‌هایی می­شد محسوب نمود که برایش برادر می­گوییم. ما سال­‌ها طی یک مقرره و زیر یک سقف درس خوانده بودیم. با این­‌همه با تمام گفته­‌ها کرده‌­های این گروه لبیک می­گفتیم تا آرزویی نهایی ما به ­دست آید. ما مجبور بودیم، مجبور درس، مجبور آموزش و پرورشی که اکنون دختران سرزمینم از آن محروم اند. قوانین هر روز حالت تندتر و سخت‌­تری را به خود می­گرفت. هیچ قدرتی نبود تا در برابر دهشت ­افگنان دیروز و حاکمان امروز قدعلم نماید. هنوز اندکی سپری نشده بود که قانون تازه­ای روی کار گردیده بود. صبح وقت وارد محوطه دانش­گاه گردیدم، چشمم به اطلاعیه‌­ای دوخته شد که در آن چنین نگاشته شده بود: پوشیدن حجاب اجباری است و دختران باید با تکه­‌ای سیاه سر تا قدم خود را بپوشانند. این‌­بار چادرهای رنگی و جاافتاده‌­ای فرهنگی ممنوع قرار داده شده بود. متخلفین به صحن دانشگاه جای نداشت و اجازه­‌ای ورود دریافت نمی­‌کردند. علاقه و شوق هر دختر متفاوت بود، ولی برای این­که هدف نهایی را به­ دست­‌آوریم، همگی یک­‌رنگ و آن­هم به ­رنگ سیاه وارد دانشگاه می‌شدیم. این روزگار ناپسند روان بود و هیچ دختری حق انتخاب لباس دل­خواه در صحن دانشگاه نداشت. با این همه روزی در کلاس درسی درست هنگامی که استاد به آموزش پرداخته بود، درب ورودی کلاس درسی محکم باز شد. همه­‌گی تکان خوردیم. مردی با لباس سپید، لنگوته‌­ای سیاه پیچیده دور سر و طرف آن کشیده به­ شانه و پاچه­‌های چیده به بالای بجلک وارد شد.

با چهره­‌ی ترس­ناک و ناملایم به ­سوی ما دیده و با تندی که بم صدایش پُرهیبت‌­تر از وجودش خطاب به ­ما گفت: اگر به اصول شرعی پابند نباشد و حجاب را مراعات نکنید، قطعاً نمی‌­توانید درس بخوانید و به­ همین آدرس سخنان رکیک و تهدیدآمیزی نیز نثار ما کرد و با همان ابا و قبای ناخوشانید درب ورودی کلاس را به ­روی ما کوبید. تمام دانش­جویان به ­شمول من لال شده بودیم و هوای صنف، هوای دیگری به­ خود گرفته بود و انگار پریشانی داشت ما را می­کشت. با این حال روزها پی­هم سپری می­شد و ما دانش­جویان بدبختی بودیم که آن­ها را تحمل می­نمودیم. روزهای پایانی درحال تابیدن بود و آفتاب عمر دوره­‌ی دانش­جویی ما در دانش­گاه شکل پایانی به­ خود می­گرفت. ما نیز مانند سایر دانش­جو­­یان پایان ­نامه خود را انتخاب نموده و به اتمام رسانیدیم. نوبت جشن فراغت رسیده بود. از این که من مسئولیت نمایندگی صنف را داشتم بیش­تر احساس مسئولیت می­نمودم. هزار درد زیر این پنهان می­نمودم که روزی در کنار ده‌­ها دانش­جوی دیگر فراغت دانش­جویی­ را جشن می­گیرم، بی­‌خبر از این­که دشمنان انسانیت، با شادی و خوش­حالی ما سر ناسازگاری دارند. خاطره‌­ای تلخی که هیچ­گاه فراموشم نمی‌­شود. طی چهارسال از بهترین انسان­ها آموختیم، ولی روز فراغت آموزگاران­‌مان اجازه­ی ورود به­ تالار را نداشتند. چه غم‌­انگیز روزگاری! مرگ تدریجی‌­ای که هیچ­گاه فراموشی آن در اختیارم نیست. درمیان هزار درد و غم صدایی بلند شد و مکث نمودم، شنیدم آری! نام من است که می‌­خواند. جسم نیمه­‌جانم پشت میز سخن­رانی رسانید و آخرین نوحه­‌هایی رویاهایی به­ خاک کشیده­‌ام را سر دادم و محکم­‌ترین میخ­‌ها را به تابوتش کوبیدم. کف­‌زدن صدها زن در محفل اشک­‌های بی­‌انتهایم را دوباره درآورد و چاره‌­ای نبود، جز آه بی­‌پایان!

سیاه‌­پوشی دختران هم‌­قد و قامتم به­ وضوح بیان می‌­نمود که تاوان بدبختی دیگران را همین تنی‌­چند دختری میدهد که از کشتی یک­باله‌­ای دانش به ­بیرون پرت شده اند. مرگ هیمن بود که میدانستیم زن بودن­‌مان سبب ناروایی کنونی شده است. چه بدبخت مردمی و چه نا امید نسلی!

دقیقاً هر دانش‌­آموز حال و هوایی مرتبط به­ رشته­‌ای خویش را دارد و عاشقانه می‌­آموزد که من نیز یکی از هزارهایی آن بودم. عاشقانه درس می­خواندم و سخت­‌کوشانه یاد و نوایی قضاوت در من جلوه می­کرد. در من همه­ چیز مرده بود، زندگی، شادی و .. این‌­بار رویایی بزرگ داوری و دادرسی هم در من دفن خاک شد. خانه ­نشینی و عزلت­‌گزینی بی آنکه در اختیار خویشتن باشد، سخت و ننگین است. گوشه ­نشینی دختری که سال­ها قلم به ­دست داشت، نا امیدانه عدالت نیست، انسانیت می‌میرد، لکن روزهای درازی پیهم سپری می­شد. آرام و قرار از من ربوده شده بود و تنها جسم بی جانِ بود که سَیر می­کرد. شکاکانه آرام نگرفتم و سراغ کلاس آموزش زبان رفتم، مدتی در زیر این سقف آرام گرفتم، انتخاب دایمی است؟ دشمنی با کلاس­‌های آموزشی و به­ خم­پاره بستن کودکان غرب کابل تمامی دارد؟ نه، این‌­بار خلاف گذشته شلیک­‌های بی­‌صدایی که زخم‌­های ژرفی می­نماید در وجود ما می‌­خلد. صبح ناوقت­‌تر از معیار پیشین بلند شدم و شتابان به­ سوی کلاس درسی می­رفتم، انگار هوای دیگری به­ سر دارم و طعم زندگی وارونه‌­گی دارد، احساس عجیبی داشتم. ناگهان پیش چشمانم گروهی از دانش­جویان دخترِ سبز شدند. ساعت تغییر نموده؟ من اشتباهی عجله کردم؟ با نزدیک شدن به­ جمع دختران دوباره چشمانم به درب بسته‌­ای خورد که تمام آرزوهای‌­مان برآن گره خورده بود. دختران با چشمان پُرآب و دیده­‌های تَر برایم نا امیدانه برایم گفتند: ما دیگه اجازه درس ­خواندن نداریم و صرف پسران می­‌توانند بیاموزند. از دید نیروهای طالب بانوان کسانی که اند در گوشه خانه بپوسند و نتوانند کوچک‌­ترین  حق خود را بگیرند.

گوشم یاری شنیدن چنین موضوعی را نداشت، ولی انکار حقیقتی که تحمیل می­شود نیز قابل فهم است. با آن­هم در زمین میخ­کوب شده بودم. هنوز در فکر عمیقی به­ سر می­بردم که شلاقی بر جسمم نحیفم خورد و یک­باره لرزیدم، به­ خود آمده دیدم که فردی با ریش بلند و قامت ژولیده داد می­زند: بی­‌حیاها می‌خواهید زبان کفری بیاموزید؟ بروید به ­سوی خانه‌­های­‌تان و یکی بر دیگری خیره شدیم. دستوری بود خلاف میل و خواهش ما، ولی جز پذیرش چاره­‌ای نداشتیم، ناچار از ساحه دور شده و با تمام درد و ألم ذهنی قدم­‌هایم سستی می­کرد، از موقعیت پیشین دور شده طرف خانه روانه گردیدم.  با رسیدن به­ خانه یار همشگی‌­ام (مادرم) گفت: دخترم چرا به این زودی برگشتی، مگر درس نداشتین؟ با گلوی پُر از بغض گفتم: فرشته­‌های این سرزمین از آزادی­‌های انسانی و الهی خویش محروم اند، از دید نیروهای نیابتی حاکم زنان موجودات خانه­ نشین و وابسته به مردان اند، ما نمی­توانیم درس بخوانیم و از این حق محروم شده‌ایم. رفته، رفته نورمالی وضعیت که هیچ، اصلاً نگرانی­‌های پی­‌همی نیز برای ما پیش می‌­آمد. دیگر ناهمگنی به یک عادت تبدیل شده بود و هر روز یک خبر ناخوشانیدِ مرتبط با قیودات وضع ­شده به دختران به­ گوش‌­مان می­رسید. مکتب، مدرسه، آموزش­گاه‌­های خصوصی، دفاتر و خلاصه رفتن به ­تفریح­‌گاه‌­ها همه‌گی جزء مسایل ممنوعه‌­ای زنان شده بود. بانوان سرزمینم در یک گور دسته جمعی به ­سر می­بردند. داستان براین کشیده شده بود که دختران افغانستانی دیگر از شعور انسانی محروم شوند و جامه‌­ی بدبختی آن­ها خیلی رنگین‌­تر و تاریک­‌تر به ­تن شده بود.

طبیعت انسان­‌ها زورپذیر است، ولی ما در یک تنگ­نای خفقان­‌آور به ­سر می­بردیم و درمیانه‌­ای این دل­تنگی که از هر طرفی بگیرمانده بودیم، دست به کارهایی که نزدیم. بهترین راه در این وضعیت ساختن گروه واتساپ بود که بتوانیم از طریق آن با دختران به ­دام افتیده­‌ای استان تخار دست­رسی پیدا کنیم و باشد صدایی هزار گلوی دریده شده‌­ای باشیم که در دوردست‌­ترین نقطه­‌ای این استان به ­سر می­برد و از این مسیر برای هماهنگی حق­‌خواهی خویش استفاده نماییم. آمار بانوانی که در پی رسیدن به ­هدف نهایی بودند دراین گروه هر روز بیش­تر می­‌گردید و شمار دیگری میان دو راهی گیر افتاده بودند –اگر نپیوندند، از حق خود گذشته اند و اگر بپیوندند استبداد مستبدین سخت است- با این کِرده روز دادخواهی مشخص گردید. نمایش­نامه­‌های آگاهی­‌دهی را با شعارهای «نان، کار، آزادی» و «زنان حق تحصیل دارند» چاپ نمودیم. این یک حق­‌خواهی مدنی و مسالمت­‌آمیز بود حکام مستبد و میانه­‌رو در سطح جهان آن را پذیرفته اند.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=12352

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار