بخش اول:
از پنجره اطاق منظره سر درگم شهر را نگاه میکردم، حالت عادی هر وقتاش را کابل نداشت، تعداد زیادی از مردم به خیابانها ریخته بودند، زن، مرد، کودک، کهنسال بیباورانه و نا آرام دریک هیاهویی تمام به سر میبردند. شماری در ازدحام شهر داروندار خود را رها کرده دوان دوان به درب ورودی فرودگاه کابل میشتافتند، انگار میدان محشری است که در گذشته وحشت و دهشتاش را از زبان ملاامام مسجد شنیده بودم و شمار دیگری بدون هیچ از همدیگر جدایی را ترجیح میدادند، در واقع روزگاری که هر انسان با درک از کنترل آن عاجز آمده بود. چشمهایم از دیدن چنین واقعیتی از حدقه بیرون شده بود و یاری دیدن نمیکرد. با صدای نارسای خود که چیغگونه برخودم منعکس میشد ناباورانه به خواهرم گفتم: خواهر! اینها کجا میروند؟ این سراسیمگی و ناتوانی از بهر چیست؟ مردم ناامیدانه سرگرداناند.
خواهرم که مثل من از وضعیت بیخبر بود، گفت: میروند بهسوی پنجشیر! خب، چرا پنجشیر؟ این رفتن رفتن برای کدام دردی دارو خواهد شد! معمایی بود که برای ما حلشدنی نبود. هنوز چند دقیقهای سپری نشده بود که اوضاع وارونهگی را به خود میگرفت. رنجرهای قابل شمارشِ با سرعت غیرقابل پیشبینی که مزین با درفشهای سفید و نقش بستهای «الله اکبر» خیابانهای داخل و اطراف شهرکابل را پُر کرده بود و گشتزنیهای نیروهای بیگانه آغازگر روزگار دیگری بود. زبانم بندش میکرد و این لکنت همهای ساخت و بافت زبانم را گرفته بود، کاری از دستم نمیآمد، جز مانند هزار هموطن آوارهای دیگری سکوت سنگین و جانکاهی کنم. شب درحال نزدیک شدن بود و با سیاهی شب و تیرگی بختم غم و اندوه بزرگی وجودم را فرا گرفت، گرفته و پریشانحال به سقف اتاق نگاه میکردم، درست مثل وجود نیمهبسملی که سم نیشزدهای مار هنوز در وجودش راه میرود و از این پهلو بهآن پهلو تلوتلو کنان میچرخیدم.
تیرگی شب پایانی داشت و از پشت سیاهی رنگ نیلگون آسمان پدیدار میگشت. خورشید از عقب کوههای قامت خیمده طلوع کرد؛ اما اینبار نه طلوعی خوشایند بود و نه صبحی دلانگیز. با تناسب شبهای دیگر پلکهایم احساس سنگینی میکرد، با تمام سختی کوشیدم چشمانم باز کنم با آنهم، با چشمان نیملنگ و نیمهباز از پس پنجرهی همیشگی به سوی تپه وزیر محمداکبرخان نگاه میکردم، تپه و خاکروبهی آن، چنانی که بود، نمایش میداد، ولی آن شور و هیجان گذشته را در خود نداشت و اینبار خلاف گذشتهها، پرچم چشم آشنای جمهوریت به زیر کشیده میشد و ایکاش پرچم زیبندهای بلند میشد و اما چنین نبود و پرچم بیگانهای که در واقع بیانگر پیروزی دشمنِ زبون است درحال بلندشدن بود. در این میان صدای آشنایی به گوشم طنین میافگند، با بیحوصلهگی تمام تفکیک نمودم، آه صدایی خواهرم! به نامیدی خود را کنار کشیدم، شنیدم که میگفت: داریم آخرین نگاههایمان را به این پرچم میدوزیم و در فرجامین لحظاتی قرارداریم که صبحگاهی نخستینبار دیدارمان به این پرچم دوخته میشد. عجب صدایی یأسآمیز و چه نا امید نوایی!
گفتم: خواهر! خواهر! این رفتارها بیانگر چیست و دارند چه کار میکنند؟ با بیتابی تمام گفت: طالبان بر اوضاع کشور پیروز گردیده و از این پس این پرچم سفید دراین سرزمین به اهتزار درمیآید. آنها پیروزی خود را به روی دیدههای مردم اعلان نمودند. پرچم سه رنگ زمینخورده بود؟ آیا بلند میشد؟ آیا صرف یک تکهای متشکل از سه رنگ بود؟ نه، تکهای سه رنگی بود که روایی هزار جوان افغان -چه در بیرون و چه در داخل- گره خورده بود. هر پدیدهای قابل تحمل بود، ولی این نه، چون امید و آرزوهایی به آن گره خورده بود و زیر فرمانروایی آن در پی آزادی همیشگی بودیم، گیج و نامفهوم مانده بودم. پشتسرم چرخیدم و دیدم خواهرم استاده است. گفتم خواهر! خواهر! میتوانی برایم کمک کنی؟ سردی روزگار بیجانم کرده بود، نمیتوانستم جلوی باران چشمانم بگیرم. خواهر! میخواهم در آغوشت محکم بگیریم! با دستان نازک و نحیفش گونههایم را بزرگمنشانه نوازش میکرد. وضعیت پیشآمده سخت و جانکاه بود. کابل نه آن کابل دیروز بود و نه آن شادی همیشگی را داشت. فقط بودند کسانی که در قعر آتش زیست مینمودند. اکنون نه پای رفتن بود و نه چشم دیدن، چه نارسا بختی که گیرافتاده است، در آخرین فرصت صد دل را یک دل نموده تصمیم گرفتیم شبانگاهی شهر خاطرهها را ترک نموده، راهی استان تخار گردیم، چه بیاختیار تصمیمی! علاقه و نشانهای یک سفر در ما نبود، فقط میرفتیم، میرفتیم تا دهانهای آتش را بر خود ببندیم و از اسارت ننگین شهر آشناها برهیم، چمدانها آمده و لباسهایمان دور بر کردیم، چه واقعیت تلخی! خواب از چشمانم ربوده شده بود و انگار ممنوعیت دایمی برآن خورده است. عقربهی ساعت سه بجهای شب را نشانه گرفته بود که از نشیمنگاهمان بیرون شدیم و یا تمام یأس و ترس راهی ایستگاه اتوبوسهای استان تخار گردیدیم. تنها ما نبودیم، آدمهای قابل شمارشِ بودند که دیگر هوای شهرکابل برایشان تنگ گردیده بود و اکنون در فکر رفتن به محلهای بودند که با آن رابطهای زیستی داشتند. خیابانهای شهر خالی از انسان بود و سربازان طالبان برای شهر تدابیر خاص امنیتی داشتند، هیچ آرزویی وجود نداشت، باید برویم، به کجا؟ به سرزمینی که ناخوشتر از کابل و بدبختتر از این خاکتوده است!
نه! آن دختر سرشار و دلآرام گذشته نبودم و آن شور و هیجان گذشته در من مرده بود. در من یک افغانستان آرزو و آسایش مرده بود. در من یک جهان احساس دخترانه مرده بود. در من یک انسان آرزومند گیرافتاده بود. هیچ نمیخواستم، حتا توقف کوتاهی! از راننده درخواست کوچکی داشتم، به اندازه کاهی. آقا! در مسر راه توقف نکنید. این درخواست کوچک براین بود که هیچ نمیخواهم، جز گرمی آغوش مادری که سالها تکیهگاهم بود. سفر دوام داشت، کی به این دوری و درازی بیجان و بیهیچ سفر میکند؟ من! این منی که هیچ ندارد. معیار صبحانه گذشت، ساعت به دوازده بجه میچرخید و اینگونه ادامه داشت، از خوردونوش خبری نبود. تمام روز به سفر گذشت. در آخرین لحظات صدایی برآمد، ناخودآگاه از زبان برادرم شنیدم که گفت: حجاب خود را منظم کنید، در ورودی شهر تالقان قرار داریم، ایستبازرسی است. پنجره اتوبوس را کشیدم و از پشت آن به بیرون نگاهی افگندم. شهر تالقان؟ واقعاً این شهر چندروز پیش است؟ نه! این نمیتواند آن نوعروس دیروز باشد؛ اما این حقیقتی غیرقابل انکار بود. آن تماشاگاه همیشگی دیگر جنگل آتشگرفتهای بود که مداوای هیچ دردی نمیشد. آوار همیشگی یکسو و نشانیهای جامانده از خمپارههای دشمنان انسانیت یکسو. دیوارهای شهر چنان حزین و نالان بود که گواه ناخوشایند دود و باروت بود. ادارهها دولتی به مخروبههایی مبدل گردیده بود که انگار کشورهای فرسودهای بعد از جنگ جهانی دوم است. انگار هیروشیما و ناکازاکی دوباره تازه شده است. درگیر چنین دورنمایی بودم که یکباره موتر توقف داده شد و مردِ با لباس قندهاری، پاچههای بلند، لنگوتهای سفید، موهای افتاده به گردن، چشمهای ناآشنا و ترسناک که با کشیدن سرمه وحشیبودنش را چند برابر کرده بود به ورودی اتوبوس بالا شد. با آن سر و سیمایی هیبتناک صدایی کرد و گفت: سیاسرها حجاب اسلامی را مراعات کنید، این کشور دیگه تحت کنترل امارت اسلامی است و دورهی حکومت کفری به پایان رسیده. بلی! این در حقیقت یکی از هزاران کسی است که از این پس بر جغرافیای ما حکم میراند و سرنوشت ما و فرزندانمان را تعیین میکند. آب سردی بر تمام وجودم ریخته شد. نمیدانستم با این مغز کهنه و پوسیده بخندم یا به بدبختی چند میلیون انسانی که در اسارت گیرمانده اند بگیرم. چنان وانمود میکند که انگار اسلام تازه به این سرزمین رسیده و این تنیچند بیخبر و سیهروز ناجی چند میلیون اسیر میباشند. هیهات از این بیپناهی!
به آخر خط رسیده بودیم. خطِ که شاید سالها در آن میخزیم و یا اینکه دوباره از همان بال و پر میکشیم. مانند گذشته وارد حویلی شدیم. مادر! مادر! با بیحالی تمام صدا میزدم مادر! هنوز صدایم قطع نشده بود که درب ورودی پیش رویم باز شد، مادرم بود. با چهرهای اندوهگین و پریشان در آغوشش رسیدم، دیگر تاب و توان گذشته در من نبود و پاهایم توان حرکت نداشت. مادرم همانند کودک افتیده به بالین برداشتم و به خانه آمدیم. خانهی ما نبود، انگار سیلاب غم به در و دیوار ریخته بود. داد زدم که چه حال است!
مادرم با همان صدایی مادرانه گفت: طالبان با تمام قوت برایمان زیان رسانیدند. بارها مورد بازرسی خانه به خانهشان قرار گرفتیم. پدرم در حکومت پیشین از جایگاه خوبی برخوردار بود و برای همین بارها درخواست سلاح و مهمات نمودند. این تلاشیها کارساز واقع نشد و در آخرین مرحله تهدید نمودند که در بدل خونبهای فرزندتان سه میل سلاح دهید.
بغض گلوی مادرم میفشرد و با آنهم از جور و جفایی کسانی میگفت که سالها بهخون و گوشت مردم آلوده بودند. مادرم گفت: در نهایت گریهکنان برایشان گفتم از من که یکزن سالخورده استم چه میخواهید، نه شوهرم است و نه سلاحی دارد که برای شما تسلیم نمایم، این خانه و این کاشانهی که شما درآن حضور دارید. با تمام بیشرمی خانه و پسخانه را گشتند، ولی واقعیت این بود که سلاحی در آن وجود نداشت. در آخر تنیچند از فرماندهانشان حضور پیدا کرده در قسمت پیش روی حویلی که برای مهمانخانه که اختصاصیافته بود مسکنگزین شده، اعلان نمودند که در آنجا بودوباش مینماییم و شما در خدمت ما قرار داشته باشید. چه خدمتی! در اوضاع و حوالی که برای یک توته نان انسانها دست و پنجه نرم میکنند.
آه روزگار! من با تمام دردی که در وجودم رخنه کرده بود نان پخته میکردم و آنها میخوردند. این وضعیت برایم سخت بود، تا اینکه روزنهای دریافتم و به همکاری یکی از همسایهها به استخبارات این گروه شکایت درج نمودم. از ناتوانی خودم نوشتم، از خردهگیری و بیدرمانی خودم نوشتم، از ستم و غل و عش نیروهای نیابتی این گروه نوشتم و خلاصه از درد و المی نوشتم که روزها برایم روا دیده شده بود. این وضعیت دوامی نکرد و روزی بعد دیدم که یاهو غیبشان زد و اکنون نفس راحتتری میکشم.
مادرم با دنیای درد و ألم دست و پنجه نرم نموده بود. اصلا در برابر این کردهای طالبان و روزگار مادرم مات و مبهوت در گوشهای خزیده بودم. آه مادرم برایت بمیرم که اذیت شدی، کاش بودم و برایشان مقدار زهر آماده میکردم. مادرم بیهیچ روی طرفم چرخاند و گفت: دخترم! من چارهای نداشتم و هرچه کردم براین بود که جان برادرت در امان بماند. اکنون دیگر سراغ ما را نمیگیرند. دیگر روزگار ادامه داشت و درد و داغ طالب! فردای آن روز راهی دانشگاه گردیدم و پشت دروسی میگشتم که فردای دیگر دستگیر همگان باشد. اما پیگیری درس و قوانین نوین هیچگاه در کنارهم قرار گرفته نمیتوانستند. دیگر آن بچههایی که دوستانه کنار ما قرار داشتند پشت خط کشیدهگی نیروهای نیابتی گیرمانده بودند و ما این طرف. آری! همان پردهای که نباید کلاس درسی دانشجویان پسر و دختر زیر یک سقف درس بخوانند.
ذهنیت طالب گواه این موضوع بود، لکن پسرانی که طی چهارسال زیر یک سقف با ما بودند، نزدیکترینهایی میشد محسوب نمود که برایش برادر میگوییم. ما سالها طی یک مقرره و زیر یک سقف درس خوانده بودیم. با اینهمه با تمام گفتهها کردههای این گروه لبیک میگفتیم تا آرزویی نهایی ما به دست آید. ما مجبور بودیم، مجبور درس، مجبور آموزش و پرورشی که اکنون دختران سرزمینم از آن محروم اند. قوانین هر روز حالت تندتر و سختتری را به خود میگرفت. هیچ قدرتی نبود تا در برابر دهشت افگنان دیروز و حاکمان امروز قدعلم نماید. هنوز اندکی سپری نشده بود که قانون تازهای روی کار گردیده بود. صبح وقت وارد محوطه دانشگاه گردیدم، چشمم به اطلاعیهای دوخته شد که در آن چنین نگاشته شده بود: پوشیدن حجاب اجباری است و دختران باید با تکهای سیاه سر تا قدم خود را بپوشانند. اینبار چادرهای رنگی و جاافتادهای فرهنگی ممنوع قرار داده شده بود. متخلفین به صحن دانشگاه جای نداشت و اجازهای ورود دریافت نمیکردند. علاقه و شوق هر دختر متفاوت بود، ولی برای اینکه هدف نهایی را به دستآوریم، همگی یکرنگ و آنهم به رنگ سیاه وارد دانشگاه میشدیم. این روزگار ناپسند روان بود و هیچ دختری حق انتخاب لباس دلخواه در صحن دانشگاه نداشت. با این همه روزی در کلاس درسی درست هنگامی که استاد به آموزش پرداخته بود، درب ورودی کلاس درسی محکم باز شد. همهگی تکان خوردیم. مردی با لباس سپید، لنگوتهای سیاه پیچیده دور سر و طرف آن کشیده به شانه و پاچههای چیده به بالای بجلک وارد شد.
با چهرهی ترسناک و ناملایم به سوی ما دیده و با تندی که بم صدایش پُرهیبتتر از وجودش خطاب به ما گفت: اگر به اصول شرعی پابند نباشد و حجاب را مراعات نکنید، قطعاً نمیتوانید درس بخوانید و به همین آدرس سخنان رکیک و تهدیدآمیزی نیز نثار ما کرد و با همان ابا و قبای ناخوشانید درب ورودی کلاس را به روی ما کوبید. تمام دانشجویان به شمول من لال شده بودیم و هوای صنف، هوای دیگری به خود گرفته بود و انگار پریشانی داشت ما را میکشت. با این حال روزها پیهم سپری میشد و ما دانشجویان بدبختی بودیم که آنها را تحمل مینمودیم. روزهای پایانی درحال تابیدن بود و آفتاب عمر دورهی دانشجویی ما در دانشگاه شکل پایانی به خود میگرفت. ما نیز مانند سایر دانشجویان پایان نامه خود را انتخاب نموده و به اتمام رسانیدیم. نوبت جشن فراغت رسیده بود. از این که من مسئولیت نمایندگی صنف را داشتم بیشتر احساس مسئولیت مینمودم. هزار درد زیر این پنهان مینمودم که روزی در کنار دهها دانشجوی دیگر فراغت دانشجویی را جشن میگیرم، بیخبر از اینکه دشمنان انسانیت، با شادی و خوشحالی ما سر ناسازگاری دارند. خاطرهای تلخی که هیچگاه فراموشم نمیشود. طی چهارسال از بهترین انسانها آموختیم، ولی روز فراغت آموزگارانمان اجازهی ورود به تالار را نداشتند. چه غمانگیز روزگاری! مرگ تدریجیای که هیچگاه فراموشی آن در اختیارم نیست. درمیان هزار درد و غم صدایی بلند شد و مکث نمودم، شنیدم آری! نام من است که میخواند. جسم نیمهجانم پشت میز سخنرانی رسانید و آخرین نوحههایی رویاهایی به خاک کشیدهام را سر دادم و محکمترین میخها را به تابوتش کوبیدم. کفزدن صدها زن در محفل اشکهای بیانتهایم را دوباره درآورد و چارهای نبود، جز آه بیپایان!
سیاهپوشی دختران همقد و قامتم به وضوح بیان مینمود که تاوان بدبختی دیگران را همین تنیچند دختری میدهد که از کشتی یکبالهای دانش به بیرون پرت شده اند. مرگ هیمن بود که میدانستیم زن بودنمان سبب ناروایی کنونی شده است. چه بدبخت مردمی و چه نا امید نسلی!
دقیقاً هر دانشآموز حال و هوایی مرتبط به رشتهای خویش را دارد و عاشقانه میآموزد که من نیز یکی از هزارهایی آن بودم. عاشقانه درس میخواندم و سختکوشانه یاد و نوایی قضاوت در من جلوه میکرد. در من همه چیز مرده بود، زندگی، شادی و .. اینبار رویایی بزرگ داوری و دادرسی هم در من دفن خاک شد. خانه نشینی و عزلتگزینی بی آنکه در اختیار خویشتن باشد، سخت و ننگین است. گوشه نشینی دختری که سالها قلم به دست داشت، نا امیدانه عدالت نیست، انسانیت میمیرد، لکن روزهای درازی پیهم سپری میشد. آرام و قرار از من ربوده شده بود و تنها جسم بی جانِ بود که سَیر میکرد. شکاکانه آرام نگرفتم و سراغ کلاس آموزش زبان رفتم، مدتی در زیر این سقف آرام گرفتم، انتخاب دایمی است؟ دشمنی با کلاسهای آموزشی و به خمپاره بستن کودکان غرب کابل تمامی دارد؟ نه، اینبار خلاف گذشته شلیکهای بیصدایی که زخمهای ژرفی مینماید در وجود ما میخلد. صبح ناوقتتر از معیار پیشین بلند شدم و شتابان به سوی کلاس درسی میرفتم، انگار هوای دیگری به سر دارم و طعم زندگی وارونهگی دارد، احساس عجیبی داشتم. ناگهان پیش چشمانم گروهی از دانشجویان دخترِ سبز شدند. ساعت تغییر نموده؟ من اشتباهی عجله کردم؟ با نزدیک شدن به جمع دختران دوباره چشمانم به درب بستهای خورد که تمام آرزوهایمان برآن گره خورده بود. دختران با چشمان پُرآب و دیدههای تَر برایم نا امیدانه برایم گفتند: ما دیگه اجازه درس خواندن نداریم و صرف پسران میتوانند بیاموزند. از دید نیروهای طالب بانوان کسانی که اند در گوشه خانه بپوسند و نتوانند کوچکترین حق خود را بگیرند.
گوشم یاری شنیدن چنین موضوعی را نداشت، ولی انکار حقیقتی که تحمیل میشود نیز قابل فهم است. با آنهم در زمین میخکوب شده بودم. هنوز در فکر عمیقی به سر میبردم که شلاقی بر جسمم نحیفم خورد و یکباره لرزیدم، به خود آمده دیدم که فردی با ریش بلند و قامت ژولیده داد میزند: بیحیاها میخواهید زبان کفری بیاموزید؟ بروید به سوی خانههایتان و یکی بر دیگری خیره شدیم. دستوری بود خلاف میل و خواهش ما، ولی جز پذیرش چارهای نداشتیم، ناچار از ساحه دور شده و با تمام درد و ألم ذهنی قدمهایم سستی میکرد، از موقعیت پیشین دور شده طرف خانه روانه گردیدم. با رسیدن به خانه یار همشگیام (مادرم) گفت: دخترم چرا به این زودی برگشتی، مگر درس نداشتین؟ با گلوی پُر از بغض گفتم: فرشتههای این سرزمین از آزادیهای انسانی و الهی خویش محروم اند، از دید نیروهای نیابتی حاکم زنان موجودات خانه نشین و وابسته به مردان اند، ما نمیتوانیم درس بخوانیم و از این حق محروم شدهایم. رفته، رفته نورمالی وضعیت که هیچ، اصلاً نگرانیهای پیهمی نیز برای ما پیش میآمد. دیگر ناهمگنی به یک عادت تبدیل شده بود و هر روز یک خبر ناخوشانیدِ مرتبط با قیودات وضع شده به دختران به گوشمان میرسید. مکتب، مدرسه، آموزشگاههای خصوصی، دفاتر و خلاصه رفتن به تفریحگاهها همهگی جزء مسایل ممنوعهای زنان شده بود. بانوان سرزمینم در یک گور دسته جمعی به سر میبردند. داستان براین کشیده شده بود که دختران افغانستانی دیگر از شعور انسانی محروم شوند و جامهی بدبختی آنها خیلی رنگینتر و تاریکتر به تن شده بود.
طبیعت انسانها زورپذیر است، ولی ما در یک تنگنای خفقانآور به سر میبردیم و درمیانهای این دلتنگی که از هر طرفی بگیرمانده بودیم، دست به کارهایی که نزدیم. بهترین راه در این وضعیت ساختن گروه واتساپ بود که بتوانیم از طریق آن با دختران به دام افتیدهای استان تخار دسترسی پیدا کنیم و باشد صدایی هزار گلوی دریده شدهای باشیم که در دوردستترین نقطهای این استان به سر میبرد و از این مسیر برای هماهنگی حقخواهی خویش استفاده نماییم. آمار بانوانی که در پی رسیدن به هدف نهایی بودند دراین گروه هر روز بیشتر میگردید و شمار دیگری میان دو راهی گیر افتاده بودند –اگر نپیوندند، از حق خود گذشته اند و اگر بپیوندند استبداد مستبدین سخت است- با این کِرده روز دادخواهی مشخص گردید. نمایشنامههای آگاهیدهی را با شعارهای «نان، کار، آزادی» و «زنان حق تحصیل دارند» چاپ نمودیم. این یک حقخواهی مدنی و مسالمتآمیز بود حکام مستبد و میانهرو در سطح جهان آن را پذیرفته اند.