دیروز، درست وسط سرمای زمستان، به خانهی مریم رفتم. کوچهای که به خانهشان میرسید، پر از برف و گل بود. برفهای سنگین که روی دیوارهای گلی و فرسوده خانهها نشسته بودند، ظاهری بیروح و سرد داشتند. زندگی مریم و خانوادهاش مثل این برفها شده بود؛ سخت و بیرحم. دیوارهای خانه حکایت از زندگیای میکرد که نه از زیبایی خبری داشت، نه از راحتی و آسایش. خانهای که سقف کوتاهی داشت و به نظر میرسید هر لحظه ممکن است فرو بریزد. وقتی به در زدم، مادر مریم در را باز کرد. زنی که به وضوح آثار خستگی روی صورتش نمایان بود، اما هنوز توانسته بود لبخند بزند. شاید لبخندها تنها چیزی بودند که از دست نرفته بودند. وقت مادر در را باز کرد گفت: «مریم داخل است. برو پیشش.»
وارد اتاق شدم. مریم پشت یک میز کوچک چوبی نشسته بود. همان میز که همیشه در گوشه اتاق قرار داشت و هیچ وقت از آن خبری از رنگ و زیبایی نمیدیدی. پتوی کهنهای به خود پیچیده بود و نگاهش در خلا بود. گویی از جهان پیراموناش جدا شده بود. وقتی صدایم را شنید، سرش را بلند کرد و لبخند آشنای همیشگیاش را به سختی روی لبهایش نشاند و گفت: «خوب شد که آمدی. حرفهای زیادی دارم. بنویس، شاید کسی بشنود.»
دفترچهام را باز کردم و گفتم: «هرچه دلت میخواهد بگو، من مینویسم.» مریم کمی مکث کرد. انگار ذهنش در حال مرور تمام دردهایی بود که سالها در دل نگهداشته بود. بعد از چند لحظه، نفس عمیقی کشید و گفت: «نمیدانم از کجا باید شروع کنم. شاید بهتر باشد از همان روزی بگویم که زندگیمان زیر و رو شد. همان روزی که گروه طالبان دوباره به قدرت رسیدند. من در آن زمان تازه از دانشگاه فارغ شده بودم. اقتصاد خوانده بودم. روزهایی که خیال میکردم زندگی چیزی جز رشد، پیشرفت و تحقق آرزوها نیست. دنیا برای من رنگی بود، همانطور که باید باشد. خوشحال بودم که بعد از سالها تحصیل، شغلی پیدا کردم. شغلی که در آن فرصتهای زیادی برای من بود.
اما یک ماه نشده بود که تمام این رویاها نابود شدند. درست همانطور که یک صبح، باران و برف، زمین را زیر پوشش سرد خود میپوشانند، تغییرات جدید در کشور من همه چیز را بلعید. مدیرم روزی مرا صدا زد. نگاهش پر از نگرانی بود. گفت: “مریم جان، باید چیزی را به تو بگویم.” قلبم لرزید. نمیتوانستم پیشبینی کنم که چه اتفاقی قرار است بیفتد. از او پرسیدم: “چه شده؟” گفت: “متأسفم، اما دیگر نمیتوانی اینجا کار کنی.”
حرفهایش برایم غیرقابل درک بود. از او پرسیدم: “چرا؟ من که تازه شروع کردهام.” نگاهش را به زمین دوخت و گفت: “این دستور است. زنان دیگر اجازه ندارند کار کنند.” کلماتش، مثل پتک، بر سرم فرود آمدند. احساس کردم که زمین زیر پایم خالی شده است. همه زحمات و آرزوهایم در آن لحظه ناپدید شد.»
مریم نفساش را به سختی بیرون داد. از نگاهاش میشد فهمید که هنوز پس از مدتها، اثر آن لحظه در ذهناش باقی مانده است. سپس ادامه داد: «آن روز وقتی به خانه برگشتم، مادرم متوجه شد که چیزی شده. دستم را گرفت و پرسید: “چه شده؟” گفتم: “دیگر نمیتوانم کار کنم.” او هیچ حرفی نزد. فقط نگاهم کرد. اما در آن نگاه همه چیز بود. تمام آن دلنگرانیها و نگرشهای نگرانکننده که مادران همیشه در دل دارند. او میدانست که چه معنایی دارد وقتی که دخترش از خواب بیدار شود و ببیند که نه شغلی در دست دارد، نه آیندهای قابل تصور. از آن روز به بعد، زندگیام تغییر کرد. هر روز وقتی بیدار میشدم، در دل این امید را داشتم که این کابوس تمام شود. اما نه! کابوس، زندگیام شده بود. آنقدر در دلم میجنگیدم که به خواب بروم و همهچیز به حالت عادی برگردد، اما هر روز که از خواب بیدار میشدم، متوجه میشدم که نه تنها چیزی تغییر نکرده، بلکه روز به روز به این وضعیت اضافه شده است.
مدتی بعد شنیدم که دخترها دیگر نمیتوانند به مکتب بروند. خواهر کوچکم، سمیه، که همیشه با شوق و ذوق از صنفهایش حرف میزد، حالا گریه میکرد. هر روز میگفت: “چرا نمیتوانم درس بخوانم؟” چه جوابی میتوانستم بدهم؟ چه میتوانستم بگویم وقتی که خودم نمیدانستم چرا چنین چیزی رخ داده؟ فقط ساکت میماندم و او را در آغوش میگرفتم.
این خانه، دیگر خانهای نبود که به آن احساس تعلق داشته باشیم. تبدیل به زندان شده بود. زندانی که در آن حتی نمیتوانستی برای خودت تصمیم بگیری. بیرون که نمیتوانستم بروم، در خانه هم هیچکاری جز نشستن و تماشا کردن از پنجره نبود. زمانی که تمام فعالیتهایی که برای یک زن در این جامعه وجود داشت، در آن لحظه بیمعنی شده بودند. همین دیوارهایی که اطرافم را گرفتهاند، تنها چیزی هستند که باقی ماندهاند. و همین کتابها که در گوشهای روی هم انباشته شدهاند، کتابهای دانشگاهیام هستند. اقتصاد، برنامهریزی، مدیریت. روزی میگفتم که اینها ابزارهایی هستند که میتوانم با آنها آیندهای بسازم. اما حالا، اینها فقط کاغذهای هستند که خاک میخورند.»
مریم به پنجره نگاه کرد، چشماناش در پشت پردهای از اشک پنهان شد. در همان لحظه، گویی ذهناش در دنیای دیگری پرسه میزد. سپس آرام ادامه داد: «پدرم هم دیگر نمیتواند کاری پیدا کند. او که روزگاری کارگر ساده بود و نان خانه را میآورد، حالا بیکار است. خیلیها میگفتند که برای مردها هنوز کار هست، اما واقعیت این است که کار برای هیچکس نیست. هر روز که سر سفره مینشینیم، مادرم باید حساب کند که آیا نان و چای تا پایان ماه میرسد یا نه. وقتی او این حسابها را میکند، انگار یک زندگی گنگ و بیپایان در مقابلش است که هیچ چشماندازی ندارد. و این زمستان… این زمستان از هر زمستان دیگری سردتر است. این سرما فقط در بیرون نیست. در دل ما هم است. همهچیز سرد است. زندگی، امید، حتی آرزوها. زمستانهای دیگر، اگرچه سخت بودند، اما تمام میشدند. اما این یکی… این یکی هیچ زمانی تمام نمیشود.»
مریم کمی سکوت کرد. به نظر میرسید که کلمات در گلویش گیر کردهاند. بعد آهی کشید، آهی عمیق که انگار در دلش هزاران خاطره تلخ و دردناک را مرور میکرد. به آرامی گفت: «آیا روزی میتوانیم به روزهای گذشته برگردیم؟ آیا روزی دوباره میتوانیم به زندگی خود ادامه دهیم؟ یا این فقط یک رویاست؟»
صدایش، هر چند آرام، اما سنگین و پر از دلهره بود. چشمانش پر از اشک شد، اشکهایی که مثل قطرات باران از گونههایش پایین میریختند. انگار این اشکها تنها راهی بودند برای تخلیه احساساتی که سالها در دل نگه داشته بود. دستانش به آرامی به سمت گونههایش رفت تا اشکها را پاک کند، اما گویی دیگر توانایی این کار را نداشت. در نگاهاش، نوعی بیپاسخی و ناتوانی وجود داشت، بیپاسخی به همه آنچه که برایش ارزشمند بود، ناتوانی در برابر دنیایی که هیچچیز از آن به او نمیداد. کلماتاش به تدریج به سکوت فرو میرفتند و تنها صدای نفسهایش در فضا میپیچید. نفسهایی که گاهی به صدای گریه میانجامید و گاهی فقط آههایی بودند که از دل سرشار از غم بیرون میآمدند.
من فقط دفترچهام را باز کردم و به آنچه گفته بود، نوشتم. چیزی جز کلمات سرد و بیروح نمیتوانستم بنویسم. کلماتی که شاید به اندازه یک لحظه تسکیندهنده نبودند. چطور میتوانستی در برابر آنچه که او تجربه میکرد، چیزی نوشت که تسکیندهنده باشد؟ اما این تنها چیزی بود که میتوانستم انجام دهم. کلمات، گاهی تنها ابزاری برای بیان دردهایی هستند که زبان نمیتواند آنها را بیواسطه بگوید.
او ادامه داد: «دلتنگم. دلتنگ آن روزها، آن روزهایی که میتوانستیم بدون ترس از فردا زندگی کنیم. آن روزهایی که دخترها به مکتب میرفتند، که ما در کنار هم میخندیدیم و آرزوهایمان را میبافتیم. امروز، همهچیز تغییر کرده است. حتی نفس کشیدن در این کشور، گویی جرم شده است. دیگر نمیتوانیم به آینده فکر کنیم، چون آیندهای برای ما نیست. همهچیز در سایه این رژیم تیره و تار، در سایه گروه طالبان، نابود شده است.»
آنچه مریم گفت، تنها صدای یک نفر نبود. صدای همه زنانی بود که در گوشه و کنار این کشور، در پشت درهای بسته خانههایشان، در دلهای پر از آرزو و امید، اما در دنیای بیرحم طالبان زندگی میکنند. زنانی که تنها به خاطر جنسیتشان از حقوق ابتدایی خود محروم شدهاند، زنانی که از تحصیل و کار بازماندهاند، زنانی که تنها در سایه دیوارهای خانهها خود را مخفی کردهاند تا از ظلم و ستم این رژیم فرار کنند.
در سایهای که گروه طالبان بر افغانستان گستردهاند، زنان به هیچوجه احساس امنیت نمیکنند. هیچافغ روزنهای از امید برای آنها باقی نمانده است. برای آنها که روزی به دنبال تحصیل و شغل بودند، امروز زندگی تنها به بردگی تبدیل شده است. هیچ راهی برای بیان اعتراض ندارند، هیچ صدای از آنها شنیده نمیشود و هیچکس به رنجهایشان توجه نمیکند.
این وضعیت برای زنان افغانستان به جهنمی تبدیل شده است که در آن نه تنها جسمشان، بلکه روحشان نیز در بند است. و در این بندگی، زنان در سکوت رنج میبرند، در حالی که تنها آرزویشان بازگشت به روزهایی است که میتوانستند بخندند، زندگی کنند، و مثل دیگر انسانها در دنیای آزاد نفس بکشند.
مریم با دستان لرزان دفترچهام را نگاه کرد، سپس به بیرون از پنجره نگاه کرد، جایی که برفها همچنان به آرامی در حال سقوط بودند. در دلش، همچنان امیدی کوچک باقی بود، امیدی به روزهایی که شاید زمانی، نه به عنوان یک رویا، بلکه به عنوان یک واقعیت، به حقیقت تبدیل شود.