آخرین روز دانشگاه؛ سر رویاهای ما سرپوش گذاشتند

نویسنده: م. فایز

با چشم‌های پندیده و خسته که نشانه‌ بی‌خوابی شب گذشته‌اش به‌خاطر امتحان بود، روانه‌ دانشگاه می‌شود. تندتند قدم برمی‌دارد تا نا‌وقت به امتحان نرسد. قرار بود آن روز آخرین روز امتحان‌شان باشد و با سپری کردن امتحان مضمون «مدل‌های تصمیم‌گیری»، صفحه‌ سمستر هشت را ببندد و یک قدم بیش‌تر، پیش‌رفت کند. اما همه‌ چیز یک‌باره رنگ دیگری به‌خود می‌گیرد و انگار زنده‌گی سرش آوار می‌شود: «ده دقیقه مانده بود که به دانشگاه مان برسم. برم زنگ آمد که دروازه دانشگاه را طالبان به‌روی دختران مسدود کرده‌اند و پشت دروازه‌های دانشگاه با موترها و نیروهای‌شان صف بسته‌اند و به دختران اجازه ورود نمی‌دهند.» این خبر به سیلی‌ای می‌ماند که به‌رویش یک‌باره زده شده باشد. سرش چرخ می‌خورد. با احساس درمانده‌گی تمام راه رفته را باز می‌گردد: «دانشگاه نرسیده به خانه برگشتم». در مسیر بازگشت با دخترانی سر می‌خورد که مانند خود او از پشت دروازه دانشگاه رانده شده بودند. همه‌گی نالان و اشک‌بار به‌سوی خانه‌های‌شان روانه بودند. سمیه می‌گوید: «خیابان‌های کابل را سروصدای دختران گرفته بود، دخترانی که ناامید و سرخورده شده بودند و با دل‌ پر تاسف می‌خوردند و می‌گریستند.»

دختران با بغض در سینه و خشم زیاد راهی خانه می‌شوند. هر کسی حرفی می‌زند؛ یکی آرزو می‌کند که «کاش در این وطن نمی‌بودم»، دیگری همه‌ زجرها را به پای زن بودن  می‌گذارد و کسی هم دلداری می‌دهد که این تصمیم دایمی نخواهد بود. اما سمیه می‌داند که «اطلاع ثانوی» طالبان یعنی برای همیشه. آن روز دختران نه‌ تنها اجازه ورود به دانشگاه را نیافتند بلکه بسیاری با بی‌حرمتی از صحن امتحان بیرون کرده شدند. سمیه از رویدادهای آن روز قصه می‌کند و صدایش می‌لرزد. او می‌گوید: «وقتی که دوباره به سمت خانه حرکت کردم که تماس دوم از مدیر ما آمد و گفت که بیایید دوباره شما را اجازه دادند تا امتحان‌تان را بدهید.» آن صحنه او حس می‌کند که عروسک خیمه‌شب‌بازی به‌دست دیگران است و به هر سازی که آن‌ها بزنند، رقصانده می‌شود. در آخر امتحان، استادان از دانشجویان می‌خواهند تا روی پایان‌نامه‌های‌شان کار کنند و هر چه زودتر آن‌ها را به مدیریت تحویل دهند: «به ما گفتند که فرصت ندارید و با عجله باید پایان‌نامه‌ها را تمام کنید؛ زیرا که دانشگاه‌ها بسته می‌شود و شما ممکن دیپلوم دریافت نکنید.» در مدت زمان کم و با مشقت زیاد پایان‌نامه را تکمیل می‌کند و امیدوار به باز شدن درب دانشگاه‌ها می‌ماند.

روزها می‌گذرد و همچنان دانشگاه‌ها به‌روی دختران بسته می‌ماند و وعده‌هایی که طالبان برای باز شدن مکتب و دانشگاه می‌دادند، تمامش در حد حرف باقی می‌ماند. تنها این نبود؛ زنان از کار کردن نیز منع شدند. دیگر محدودیت‌ها هم یکی پی دیگر از راه رسیدند. سمیه از دخترانی قصه می‌کند که مورد آزارواذیت قرار گرفته بودند؛ حتا به‌خاطر معلوم شدن بجلک پا. او در ادامه می‌گوید: «این موضوعات روح و روان ما را برهم زده است. از زنده‌گی ناامید شده‌ایم. حتا یکی از دوستانم که از خانواده دل خوش نداشت و تنها دلخوشی‌اش دانشگاه بود، فکر خودکشی به‌سر دارد. از این ‌که دلم خوش نیست و روحم شکسته است، هیچ کاری راضی‌ام نمی‌سازد. راه فراری نیست.» این جملات را او با شیوه‌های متفاوت و ناامیدانه تکرار می‌کند. از سمیه در مورد کارهای بعد از دانشگاهش می‌پرسم، می‌گوید: «زنده‌گی را که برای خود می‌خواستم، ندارم. من می‌خواستم آدمی شوم که برای خانواده‌ام خودم را ثابت کرده باشم، هر وقت صبح از خواب بیدار می‌شدم به خودم افتخار می‌کردم. اما حالا هیچ کاری نمی‌کنم و مدام با گذشت روزها غم‌شماری می‌کنم.» او دختر لایقی بود، تصمیم‌های زیادی برای زنده‌گی‌اش گرفته بود؛ اما نه آن تصمیم‌ها می‌ماند و نه رویاهایی که برایش پروبال دهند. در گوشه‌ خانه، در کنج قفس با دستان خالی و سینه پرزخم نشسته است و گوش‌هایش منتظر روزی است که یکی آمده برایش بگوید: «سمیه، برخیز آماده شو، این روز، روز جشن است، ما آزاد شدیم، ما حقوق‌مان را به‌دست آوردیم.»  این حرف‌ها را می‌گوید و هیجان به‌صورتش نمایان می‌گردد. باور می‌کنم که همین هیجان و امید به چنین روزی او را سر پا نگه خواهد داشت.

سمیه می‌گوید: «آزادی‌های ما را ربوده‌اند. سر رویاهای‌مان سرپوش گذاشته‌اند، آن‌قدر که نمی‌گذارند نفس بکشیم.» اما به این حرف‌ها بسنده نمی‌کند. او به خودش و همراهانش باور دارد: «می‌دانم ما با وجود تمام خسته‌گی این روزهای‌مان آن‌قدر مستحکم هستیم که بتوانیم با گروه جهل مقابله کنیم. می‌دانم از یک روزی به بعد حوصله همه‌گی سرریز خواهد شد و آن روز روزی خواهد بود که ما دست‌به‌دست هم با اراده قوی برای افغانستان آزاد، برای وطن‌مان بجنگیم.» او آن روز که دروازه دانشگاه به‌روی دختران بسته می‌شود را فراموش نکرده و نمی‌کند. رویدادهای آن روز، او را حزین می‌کند و در عین‌ حال خشمگین‌تر از همیشه. گاهی آرزو می‌کند که «کاش با ارتش یک‌نفره» می‌شد جلو این لشکر جهل را گرفت، اما حیف که ممکن نیست. او مثل هزاران تن دیگر به امید پیروزی روشنایی بر تاریکی است.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=10793

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار