ادامه
به عقیده آنها، هرگونه اتحاد اجباری، به طور طبیعی ناپایدار و غیرواقعی است و هیچ گاه نمی تواند منجر به همبستگی واقعی و پایدار میان اقوام گردد.
در نگاه آنها، رویکردهای تبعیض آمیز، تنها از طریق تغییرات بنیادین و بازسازی هویتی و سیاسی کشور قابل اصلاح خواهند بود.
آن ها باور دارند که اتحاد حقیقی وقتی واقعیت پیدا می کند که هویت قومی اقوام از یکدیگر مشخص، کاملا آزاد و مستقل باشند و همه اقوام بار سرنوشت مشترکی را به دوش بگیرند.
این طیفِ سیاسی-فکری، خواهان گذر از ساختار متمرکز و تک قومی به سوی یک نظام غیرمتمرکز پارلمانی یا ساختاری فدرالی هستند؛ مدلی که در آن، هر واحد سیاسی-فرهنگی بر پایه ی هویت، زبان، تاریخ و اراده ی خود، از سهمی عادلانه و واقعی در قدرت ملی برخوردار باشد.
از نگاه آنان تمرکززدایی از نظام و یا فدرالیسم، تنها گزینه های باقی برای گسستن از خشونت ساختاری، انحصار قومی و جلوگیری از فروپاشی سرزمینی یا تجزیه است.
به باور برخی از آنها، تحقق عدالت ساختاری تنها در چارچوب فدرالیسمی آگاهانه و مسئولانه ممکن است؛ فدرالیسمی که نه بر پایه ی قومیت، بلکه بر مبنای عدالت، توازن قدرت و تنوع جغرافیایی-فرهنگی شکل می گیرد و هدفش تجزیه کشور یا ایجاد جزایر قومی نیست.
هریک از جریان ها به طور مستقل با اشکال مختلف فاشیسم افغانی مبارزه می کنند. آنها به اتفاق معتقدند که تاکنون نه ملتی شکل گرفته و نه نمادی ملی وجود دارد.
آن ها بر این نظرند که ملت سازی، از مسیر پذیرش تفاوت ها و توزیع عادلانه ی قدرت می گذرد، نه با تحمیل و حذف.
و به صراحت می گویند که ترجیح می دهیم در سنگر خویش خاموش شویم، تا اینکه زیر پرچم های جعل شده ی پان افغانیزم برافراشته شویم؛ اگر قرار به سقوط ما باشد، ترجیح مان، افتادن در دامنه ی حقیقت است، نه پرواز در آسمان دروغ.
فاشیزم حکومتی، گفتمان تک گفتار افغانی و شوونیسم قومی، که اغلب از طریق سیاستهای قوم محور اعمال شده اند، تا به حال گُسلهای زیادی در زمین سیاست و اجتماع ما فعال کرده اند که امیدها به آینده را به لرزه درآورده است.
این گسل ها به حدی عمیق شده اند که اعتماد عمومی را ویران کرده و همبستگی، اراده جمعی و وحدت ملی در برابر طالبان را به مرز فروپاشی رسانده اند.
از این رو، پیش فرضهایی که طالبان را به عنوان یک جریان «اتنوتئوکرات» با محوریت قوم پشتون و زبان پشتو به نمایش میگذارد، تقویت شده است.
در این بازنمایی، طالبان به عنوان نماینده ی اقلیت پشتون و بخشی از واقعیت اجتماعی-سیاسی جنوب شرق کشور در مرزهای همجوار با پاکستان معرفی می شوند، که در کنار استعمار سیاسی و استثمار اقتصادی، نقش بازوی قهری «افغانیت و اسلامیت» را ایفا می کنند.
ارتباط طالبان با پشتوزبان ها، نه تنها از نظر تاریخی و جغرافیایی، بلکه از منظر ساختار قدرت، ترکیب رهبری و گفتمان ایدئولوژیک نیز قابل تحلیل است.
تمامیت خواهی قومی و بهره برداری از هویت پشتونی برای مشروعیت بخشی به فعالیتهای طالبان، ابعاد پیچیده ای به این مسئله افزوده است که هر روز بر تعداد هواداران این روایت می افزاید.
از سوی دیگر، تضعیف نیروهای نظامی در دولت های گذشته و سرکوب، تخریب و ترور مخالفان، در مناطق جنوب شرق، این مناطق را به پناهگاهی امن برای رشد تروریسم و ظهور طالبان تبدیل کرده است.
در طول سه دهه گذشته، طالبان با تکیه بر گفتمان پانافغانیزم و بهره گیری از اصول پشتونوالی توانستند بقای خود را حفظ کنند.
در این مسیر، نقش دولت های متمرکز، دست نشانده و مُتخاصم مانند حامد کرزی و اشرف غنی احمدزی، که از چهره های برجسته سیاسی قوم پشتون هستند، در تقویت و احیای این گروه غیرقابل انکار است.
برادرخواندگی و همذات پنداری سیاست مداران پشتون با خودانگاره ی طالبانی، عفو و برائت دادن هزاران زندانی طالب توسط این سیاست مداران، تمویل مالی و سفید نمایی آنان، همچنان نقش برجسته قوم پشتون در ساختار رهبری و پایگاه اجتماعی طالبان و لابی گری پشتونهای دیاسپورا برای این گروه تروریستی، همگی زمینه ساز بازگشت طالبان بوده اند.
استدلالگرانِ این رویکرد باور دارند که هسته ی اصلی گفتمان افغانیت و ایدئولوژی طالبان، راه را برای موج خطرناکی از تروریزم بین المللی گشوده است.
از طرف دیگر دهان بندِ سکوتی که خیلی از پشتون های غیر طالب به لب دوخته اند، شناسایی دیدگاه ها و پُتانسیل های ضد طالبانی را در جامعه پشتون با چالش مواجه ساخته است.
قائلان و مجریان گفتمان افغان محور، نابرابری های آشکار و ناموجه قدرت را نه در حال و نه در گذشته نمی پذیرند.
با اینکه می دانند گذشته ی طولانی و ریشه داری در تاریخ و جغرافیای این سرزمین ندارند، اما خود را مالکان و صاحبانِ « مُلک خداداد» می نامند و برای حفظ سلطه، با عطش فراوان به دنبال سرکوب غیرافغان ها هستند و در این راه از هیچ وحشتی فروگذار نمی کنند.
آن ها نمی پذیرند که هویت «افغانی» و نام «افغانستان» بازتاب دهنده ی هویت اصیل، تاریخ و تمدن واقعی این خطه نیست و تحمیل هویت «افغانی» در نمادهای ملی را نیز انکار می کنند.
در واقع هر چیزی که به افغان ها تعلق ندارد را طرد و ویران می کنند، خواه انسان باشد یا زبان یا فرهنگ، تاریخ یا آثار باستانی.
دنیای سمی پَتِه خزانه، بر جعل و هذیان گویی استواراست. آنچه از رهگذر گفتمان «افغانیت و اسلامیت» بر ذهن و روان انسان پشتون به غلط دیکته شده، این است که پشتون ها “اکثریت قومی” هستند.
حال آنکه با وجود نسل زدایی تاجیکها در طی قرون، کوچ اجباری، ترور، تبعید و سرکوب و اِسکان استعماریِ شهروندان پاکستان و جای دادن آنها در شهرها و جایدادهای تاجیک ها، هنوز حتی در شهرهای جنوب شرق نتوانسته اند حداکثر قومی باشند.
پان افغانیستها تأکید دارند که جهان افغانی در مرکز است و با تمام نمودهایش هویتی متمایز و دربرگیرنده، برای هرهویت دیگری است.
اگر امتیازی برای تقسیم باشد، آن در کمال سخاوت افغانی به شبیه شدگان درونی، رام شدگان، گردن نهادگان و تن دادگانِ «افغانیت و اسلامیت» تعلق می گیرد. این افراد از تَبرئه شدگان و عفوشدگان از خطا برشمرده می شوند.
غیر افغان ها اما به استناد مصادیق تاریخی و بارز، باور دارند که «گفتمان افغانیت» همان گفتمان استعمار و امپریالیسم است و بَرساختِ «افغانستان» تیر ویرانشهریست بر قلب ایرانشهر؛ بر قلب تمدن و فرهنگ.
این طیف معتقد است تمام منازعات و کینه های داخلی و خارجی بر سر این هویت، روح فرهنگی-تمدنی وغنای سرزمینی ماست. آنها پیوسته هشدار می دهند که : ساده انگاری مبادا جنگ، جنگ پارسیست.
اما این دیدگاه نیاز به تحلیل دقیق تری دارد تا پیامدهای آن برای بازتعریف موقعیت طالبان در معادلات سیاسی روشن شود.
این فرضیه، در بطن و چارچوب تحلیلی خود، طالبان را به عنوان یک نیروی داخلی و سیاسی-نظامی پشتونی مشروعیت می دهد.
این رویکرد می تواند به ادامه مذاکرات صلح و مصالحات سیاسی با طالبان بینجامد، به گونه ای که در صورت پیشرفت این مذاکرات و توافقات سیاسی، ممکن است در آینده، طالبان بتوانند در صورت کسب حمایت داخلی یا خارجی، به قدرت مشروع دست یابند.
در چنین شرایطی، طالبان نه به عنوان بیگانگانِ اشغالگر، بلکه به عنوان نیروی امنیتی و شریک استراتژیک برای خارجی ها شناسانده می شوند. کشورهای خارجی نیز سیاست تعامل و مماشات با آنها را به طور علنی تنظیم می کنند.
این روند حتی می تواند به تقویت پشتونیزم و تحکیم سلطه ی پشتونی منجر شود و باعث نفوذ بیشتر طالبان درمیان طوایف پشتوزبان شود.
از سوی دیگر، این تئوری می تواند موجب تشدید نفرت و تنشهای قومی علیه پشتونها شود و به ترویج بیشتر قوم گرایی و احساس ترس و ناامنی در سایر اقوام بینجامد.
در این راستا، احتمالاً ارتباط طالبان با پاکستان وارد ابعاد جدیدی خواهد شد که منجر به افزایش همکاری های اقتصادی و اطلاعاتی می شود.
همچنین، ممکن است قراردادهای اقتصادی و استخراج معادن به طور رسمی تر با طالبان در جریان بیفتد و پذیرش فرهنگی این گروه در سطح اجتماعی و فرهنگی رشد کند.
در مقابل، هواداران سیاست ملی(جبهه مقاومت ملی)، هر شکلی از خَندق شناختی و داشتن دید تونلی نسبت به اوضاع جاری را کج راهه می دانند.
آنها قوم گرایی و منطقه گرایی را تله سیاسی-اجتماعی می خوانند و معتقدند که پیامدهای بنیادگرایی سیاسی، در صورتی که درعمل پیگیری شود، خارج از هرگونه محاسبه ی منطقی خواهد بود.
رهبر جبهه مقاومت ملی، بارها با اذعان به مشکلات و چالشهای فراوان داخلی، همه اقوام و نیروهای سیاسی را به خویشتن داری و اتحاد دعوت کرده است.
او به تمامی نیروهای سیاسی و اجتماعی فراخوان می دهد تا از بازی های بزرگ پنهانی، و سیاست های تقسیم و تسخیر که توسط دست های کلان در پشت پرده در جریان است، آگاه باشند و تمام همت خود را برای مقابله با طوفان های عظیمی که در راه هستند، متمرکز کنند.
جبهه مقاومت ملی، به ویژه نسبت به استعمار کلان و بحرانهای مهندسی شده ای که در سطح منطقه ای رخ می دهند، هشدار می دهد. آنها از طوفان هایی که در راه است، سخن می گویند؛ طوفانهایی که نه تنها «افغانستان»، بلکه تمامی منطقه را در بر خواهد گرفت.
طوفان هایی که مانند گرداب هایی بزرگ به جان ملت ها افتاده اند و تمامی مرزها، هویتها و تاریخ های تمدنی را در مسیر خود در هم خواهند شکست.
بحران های مهندسی شده ای که در دل این طوفان ها پنهان اند، نه تنها تهدیدی برای یک قوم یا ملت خاص، بلکه برای تمامیت ارضی و فرهنگی کشورهای منطقه هستند.
از نظر آنها، اتحاد در برابر این طوفان ها ضروری است، چرا که هیچ قوم یا گروهی به تنهایی قادر به ایستادگی در برابر بحران های جهانی و منطقه ای نخواهد بود. در این بحران ها، هرگونه پراکندگی یا تفرقه، تنها به سود کسانی خواهد بود که در پشت پرده این طوفان ها پنهان شده اند.
او معتقد است که تنها انسجام و اتحاد ملی می تواند جلوی ویرانی های گسترده این طوفانها را بگیرد.
ملی گرایان اینطور می پندارند که پس از رهایی از چنگال تروریزم و سلطه ی طالبان، می توانیم زخم های کهنه را با راه حل های معقول و مبتنی بر درک مشترک درمان کنیم.
امروز تنها با کنار گذاشتن اختلافات و همکاری بر اساس اصول انسانی و عدالت، می توان بر بحران های موجود فائق آمد و کشور را از شرایط بحرانی و تهدیدهای ناشی از دخالتهای خارجی و درگیری های داخلی نجات داد.
از دیدگاه آنان، در صورتی که کشور نتواند از این بحرانها عبور کند، به آسانی به نقطه ای خواهد رسید که بازسازی آن غیرممکن خواهد بود. این گروه دعوت به اتحاد ملی را نه فقط یک شعار، بلکه یک ضرورت حیاتی می داند.
در کنار روایات مختلف درباره طالبان، باید به روایت دیگری نیز اشاره کرد.
در واپسین فصل از حاکمیت «جمهوری اسلامی افغانستان»، زمانی که اشرف غنی احمدزی، که خود را «بابای ملت» می خواند، به همراه متحدان داخلی و خارجی زمینه را برای بازگشت طالبان فراهم می کرد، بُرقع سیاهی بر سرنوشت زنان کشید.
همان هنگام که امید، آرمان، و افقهای سیاسی-اجتماعی زنان و جوانان، در باتلاق های بحران و ابهام فرو می رفت، او نقشه های فاشیستی- تروریستی اش را گام به گام پیش می برد.
در پس پرده ی مذاکرات نمایشی دوحه، با همدستی شرکای قومی و با پشتیبانی قدرت های بین المللی و شماری از مسخ شدگان دون پایه ی قدرت و دلباختگان دالَر، طرحی برای یک «زن کُشی دیپلماتیک» در حال تدوین بود.
اما در این معادله ی سرد و حساب شده، یک چیز نادیده گرفته شده بود: فریاد زنانی که قرار بود طنین رعدی شوند بر آسمانِ چرکینِ جهان مردسالار و پرده از بی ناموسی و غیرت پوشالی افغانی بردارند.
در تاریکترین شبستان تاریخ، زنان معترض، از جایگاه «قربانی خاموش» فاصله گرفتند و به عنوان سوژه های فعال مقاومت در صحنه ظهور کردند.
خیابان ها، دیوارها، پلتفرم های مجازی، رسانه های خبری، سلول های زندان، تربیون های سازمان ملل، به جبهه ی مقاومت زنان بدل شدند.
زنانی که شبکه های پنهانِ همبستگی را ساختار می دهند، تاریخ می نویسند، روایت می سازند، دوربین را روشن می کنند، فریاد می زنند، شعار می دهند، «نه» می گویند و روایت های زیسته خود را ثبت می کنند؛ زنانی که آموزش مخفیانه را سازمان می دهند، دخترانی که در خانه، مخفیانه درس می خوانند، زنانی که نقاشی میکنند؛ دوره های کتاب خوانی راه می اندازند؛ لَبسرین سرخ می زنند، در حبس خانگی، یلدا و نوروز را جشن می گیرند و هر مادر و خواهری که فرزندش را از مُغاک طالبانی دور می سازد، هریک عضو برگزیده ی جبهه مقاومت زنان هستند.
زنان در اشکال متنوعی از مقاومت مشارکت کرده اند؛ زنانی که نه تنها در برابر طالبان، بلکه در برابر تاریخ طولانی انکار و حاشیه نشینی ایستاده اند و پایه های گفتمان «زنِ مطیع» را سست کرده اند.
این مقاومت ها از جنس ژستهای نمادین، سمبولیک، پروژه محور و یا تقلیدی از جریان های لیبرال غربی و دوگانه های «یا طالبان یا غرب»؛«یا شریعت یا فمنیسم»؛«یا اسلام گرایی یا سکولاریسم مطلق» نیستند.
این ها جریاناتی هستند بومی، ریشه دار که از دل تجربه ی زیسته ی زنان در جوامع اسلامی سر برآورده اند، تا گوشِ کر دنیا را با مفاهیم عدالت، برابری و عاملیت زن شرقی بنوازند.
این فریاد عدالتِ جنسیتی در افق فرهنگی خود «افغانستان» است. این پاسخی قاطع و درون زا به طالبان و دیگر اشکال اقتدارگرایی دینی است.
روایت سوم از طالبان، از دل همین مقاومت ها و نحله های همسویی برمی خیزد که از زندان شریعت تا ذهن مردان غیرمذهبی و منتقد اسلام سیاسی امتداد یافته اند.
روایتی که طالبان را یک فرقه ی ایدئولوژیک و متحجرتصویرمی کند. وهابی-جهادی، با قرائتی تند و زن ستیز از اسلام.
رژیمی که «زن بودن» در آن به خودی خود جرم است. رژیمی که تلاش می کند حافظه ی جنسیتی جامعه را پاک کند.
از منظراین طیف، طالبان حامل یک پروژه ی ایدئولوژیک ضد زن هستند که حذف نظام مند زنان از ساحت عمومی را شرط تحقق «امارت اسلامی» مطلوب خود می دانند.
این پروژه بر پایه ی نوعی «تئولوژی خشونت جنسیتی» بنا شده است که در آن بدن زن آلوده ، صدای زن فتنه ، حضور زن شرارت، و سوژه گی زنانه، به مثابه تهدیدی برای نظم الهی است. در این چارچوب، سرکوب زنان یک اصل ایدئولوژیک و تبلور باطنی عقیده است.
روایت سوم، با تمرکز بر ستم سیستماتیک بر زنان، طالبان را به مثابه یک دستگاه « زن زُدایی» می فهماند.
رژیمی که طراح یک جهان بینی ضد زن است. از این زاویه، طالبان چیزی کمتر از یک رژیم بنیادگرای آپارتاید جنسیتی نیست که در آن، زنان ازهستی اجتماعی و مدنی طرد شده اند. به همین سبب، آن ها از فاشیسم دینی و آپارتاید جنسیتی به عنوان الگوی تحلیلی برای فهم رفتار طالبان یاد می کنند.
اما این روایت با تمام اهمیتش در افشای خشونت جنسیتی، با پیامدهایی نیز همراه است که نیاز به درنگ و تأمل دارند.
توصیف طالبان به عنوان یک رژیم بنیاد گرای اسلامی، ناخواسته آن ها را دارای پایگاه دینی-اجتماعی معرفی می کند. در نتیجه، طالبان نه بعنوان یک پروژه ی مهندسی شده، بلکه ادامه ی طبیعی اسلام سنتی شناسانده می شوند.
این بازنمایی موجب می شود که به جای تفکیک آن ها از اسلام و جدا کردن دین از ابزار قدرت، طالبان در دل همان دین جای بگیرند؛ و این خطر را دارد که طالبان از چشم بسیاری از مسلمانان داخلی و خارجیِ تندرو و شریعت طلب، حمایت و مشروعیت معنوی بگیرند. آن گاه مخالفت با طالبان، معادل مخالفت با اسلام به نظر خواهد رسید، و این دقیقاً همان پُوزیشن و تله ای است که طالبان مایلند مخالفان شان به آن بیفتند.
اگرچه طالبان، بی تردید یک نظام زن ستیزند و مبارزه با طالبانیزم، بدون درک ساختارهای مردسالاری، حتماً ناقص خواهد ماند، اما تقلیل آنها به صرفاً ضد زن بودن، تصویر ناقصی از واقعیت ارائه می دهد.
طالبان نه تنها زنان، بلکه مردان، تاجیک ها، هزاره ها، ازبک ها، اهل تصوف، هندوها، شیعیان، روشنفکران، خبرنگاران و حتی منتقدان پشتون و هر نوع دگراندیش و دگرباشی را سرکوب کرده اند.
هزاران مرد نیز زندانی، شکنجه یا سربه نیست شده اند؛ از نظامیان پیشین تا دانشجویان و استادان، شاعران و فعالان مدنی. این یعنی، مرد بودن در زیر سلطه ی طالبان لزوماً مصونیت نمی آورد.
طالبان تنها با زنان مخالف نیستند، بلکه با سوژه ی انسان در ستیزند. چه زن باشد، چه مرد. بنابراین روایت مقاومت زنان، اگر به تقابل زن و مرد و اسلام گرایی افراطی محدود بماند، از درک گستره ی واقعی خشونت طالبانی باز می ماند.
در هر صورت، روایت سوم از طرف راویان دو روایت دیگر حمایت می شود و هر شکلی از مقاومت زنان توسط آنها ستایش می گردد.
تمامی گروه های سیاسی ضد طالبان، خواهان برابری جنسیتی هستند و همواره اعتراضات خود را نسبت به ستم سیستماتیک علیه زنان ابراز داشته اند و برایشان روشن است که اگر زن آزاد نشود، وطن نیز آزاد نخواهد شد.
فراتر از آن، مردانی که بر فراز قله های یخ زده ی هندوکش رزمیدند، همان مردانی بودند که پیش از جاودانه شدن، از آزادی زن گفته بودند.
پیش از آن که تیر اهریمن سینه شان را بدرَد، گفته بودند: سلاح به دست گرفته ایم و طالب را با گلوله پاسخ می دهیم، نه از سر خشم، بلکه ازعشق به زنی که می خواهد بخواند.
در دره هایی که قامت آزادی در آنها ایستاده ماند، هنوز پژواک صدای مردانه ای طنین انداز میشود که می گوید: ما می جنگیم، نه برای قدرت، که برای عزت خواهرانمان، برای زنانی که در تاریکی شلاق می خورند و در روشنایی صدایشان خفه می شود. برای عزت و حرمتی که باید به زن بازگردانده شود.
این امر نشان دهنده همبستگی گسترده ای است که نه تنها در راستای حقوق زنان، بلکه در جهت عدالت اجتماعی برای تمام اقشار جامعه به ویژه در برابر ظلم و سرکوب طالبان قرار دارد.
پرسش اساسی این است که چرا بسیاری، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، طالبان را به عنوان یک نیروی قابل مذاکره، قابل تعامل یا حتی اصلاح پذیر می بینند؟
چرا برخی هنوز انتظار دارند گروهی که به طور بنیادین بر نفی خردگرایی، تکثرگرایی و حقوق انسانی استوار است، بتواند در مسیرعقلانیت سیاسی گام بردارد؟
چرا در محافل داخلی و بین المللی همچنان در مورد بازگشایی مدارس دخترانه طالبان صحبت می شود، گویی مسئله تنها یک تصمیم اجرایی است و نه یک مسئله عمیق و بنیادین ایدئولوژیک که مشروعیت آنان را شکل می دهد.
این دیدگاه ها و انتظارات در واقع به دلیل رویکردهای متناقض و گاهی ساده انگارانه ای است که طالبان را یا به عنوان یک گروه بنیادگرای ایدئولوژیک با اهدافی ثابت و غیرقابل تغییرمی بینند، یا به عنوان یک بازیگر قدرت محور که در نهایت به دلیل الزامات سیاسی مجبور به نرمش و تغییر خواهد شد.
اما تاریخ به روشنی نشان داده است که طالبان نه در چارچوب های مرسوم دولت-ملت قابل تحلیل اند و نه در منطق رایج سیاست ورزی.
طالبان محصول یک مهندسی ژئوپلیتیکی هستند که حضورشان در عرصه، بیش از آن که ناشی از تحولات درونی یا پویایی بومی باشد، نتیجه ی بازی های پیچیده ی منطقه ای و جهانی است.
بنابراین، هرگونه تعامل با طالبان چه از موضع انتظار اصلاح و چه از سر مصلحت جویی سیاسی، بدون درک این بستر کلان، تنها به بازتولید همان چرخه ی بحران و توهم منتهی خواهد شد.
پرسش واقعی این نیست که آیا طالبان تغییر خواهند کرد یا نه، بلکه این است که چه نیروهایی و با چه اهدافی، این سرزمین را در وضعیت بی دولتی و بحران مداوم نگه داشته اند؛ به طوری که نه بدیلی مردمی مجال ظهور پیدا می کند و نه این اشغالگران رسمیت خواهند یافت.
در این بازی، چه کسانی از وضعیت موجود سود می برند و چه کسانی آگاهانه یا ناآگاهانه در زمین آنان بازی میکنند؟
با توجه به این شکاف های فکری و منازعات گفتمانی، چه راه کاری می تواند به درک مشترک برسد و مسیری برای عبور از بحران کنونی پیشنهاد دهد؟
پایان