در سالهای اخیر، همزمان با سلطهی گروه طالبان و گسترش بحران مشروعیت در افغانستان، عرصهی اندیشه و رسانه شاهد تکثیر متونی بوده است که داعیهی نقد جریانهای سیاسی به ویژه جریانهای مخالف گروه طالبان را دارند، اما در واقع، از منطق علمی و انصاف انتقادی فاصله گرفتهاند. نقد، زمانی معنا دارد که در پی کشف حقیقت باشد، نه اثبات پیشفرضها. آنگاه که پژوهشگر، نه بر مبنای دادههای عینی بلکه بر اساس پیشداوریهای ذهنی داوری کند، نقد او از مسیر علم خارج و به حوزهی ایدئولوژی فرو میافتد. مقالهی اخیر دکتر نورین نظری با عنوان «نقدی بر فقر معرفتشناسی زنان؛ بررسی رویکردهای مشترک جبهه مقاومت ملی و طالبان در قبال زنان افغانستان» دقیقا در این دام گرفتار شده است؛ متنی که در ظاهر رنگ و لعاب پژوهش دارد، اما در بنیان، از روح پژوهش تهی است و بیش از آنکه تحلیلی روشمند باشد، بازتاب یک برداشت ایدئولوژیک از واقعیت است.
نویسنده، با روشی ناروشن و دادههای ناقص، کوشیده است جبهه مقاومت ملی افغانستان را در کنار گروه طالبان بنشاند و از اشتراک معرفتی و رفتاری این دو در قبال مساله زنان سخن بگوید. چنین یکسانانگاریای نهتنها از لحاظ منطق علمی نادرست است، بلکه از حیث جامعهشناسی سیاسی نیز نافی واقعیتهای عینی است. جبهه مقاومت ملی و گروه طالبان از دو بستر معرفتی، ارزشی و تاریخی کاملا متباین برخاستهاند. طالبان از دل یک پروژهی ایدئولوژیک باستانگرا و واپسنگر بیرون آمده است که در آن، زن در مقام سوژهی انسانی تعریف نمیشود، بلکه در قالب ابزار کنترول اخلاقی و سیاسی مردانه بازتولید میگردد. در مقابل، جبهه مقاومت ملی، محصول یک تحول مدنی است که از دل کرامت انسانی و آرمان عدالت اجتماعی زاده شده است. این تفاوت در خاستگاه، به تفاوت در گفتمان منتهی میشود و نادیدهگرفتن آن، تحریف روششناختی حقیقت است.
جبهه مقاومت ملی، در خطوط اساسیاش که سند رسمی و معتبر این جریان محسوب میشود، بر مشارکت زنان در همهی سطوح سیاسی، اقتصادی و فرهنگی تأکید کرده است. این خطوط، نه شعارهای گذرا، بلکه بنیان نظری اندیشه مقاومت را میسازند و نشان میدهند که زن، در نگاه این جبهه، عنصر فعال در بازسازی جامعه است. در حالیکه در جهانبینی طالبان، زن اساسا حق حضور در سپهر عمومی را ندارد و هرگونه فعالیت او تهدیدی بر نظم مردانه پنداشته میشود. از اینرو، قیاس این دو در یک چارچوب معرفتی، مانند مقایسهی نور و سایه است؛ هر دو قابل رویتاند، اما یکی به ذات خود میتابد و دیگری به واسطهی نبود آن شکل میگیرد.
آنچه دکتر نظری به عنوان قرائت دینی جبهه مقاومت تلقی کرده، در حقیقت، سوءفهمی از مفهوم «اسلام مدنی» است. جبهه مقاومت ملی، برخلاف طالبان، دین را ابزار تحمیل نمیداند، بلکه آن را در پیوند با عدالت اجتماعی و اخلاق انسانی بازتعریف میکند. این خوانش از دین، برخاسته از بطن تجربهی افغانستان است؛ جامعهی که هم مسلمان است و هم از استبداد دینی زخم خورده. در این بستر، تنها قرائتی از دین میتواند مقبول و پایدار بماند که با «عقلانیت، عدالت و کرامت انسانی» سازگار باشد. گروه طالبان با نفی این اصول، دین را به زندان ایدئولوژی بدل کرده است؛ اما جبهه مقاومت ملی با بازخوانی مفاهیم قرآنی و اخلاقی، کوشیده است میان ایمان و آزادی، میان سنت و تجدد، آشتی برقرار کند. این تمایز معرفتی، تفاوتی بنیادین است و نادیدهگرفتن آن، نقد را به مغالطهی خطرناک فرو میکاهد.
در حوزهی عمل نیز این تفاوت بهروشنی آشکار است. گروه طالبان، نظامی مبتنی بر حذف زن بنا نهاده است؛ از تعطیلی مکاتب دخترانه و ممنوعیت کار زنان گرفته تا محرومسازی آنان از حضور در عرصههای عمومی. این حذف، تنها فیزیکی نیست، بلکه معرفتی است؛ طالبان با خاموشکردن صدای زنان، نیمی از عقل اجتماعی را به سکوت واداشته است. در مقابل، جبهه مقاومت ملی از نخستین روزهای تأسیس، زنان را نه در حاشیه، بلکه در متن ساختار خود جای داده است. تشکیل شورای بانوان جبهه مقاومت ملی، انتشار مجله بانوان، مشارکت فعال زنان در نشستهای بینالمللی و حضور آنان در سطوح تصمیمگیری، نمونههایی از این واقعیتاند. این اقدامات، نه برای تزئین چهرهی سیاسی جبهه، بلکه برای نهادینهسازی مشارکت زنان در بازسازی سیاسی و فرهنگی افغانستان انجام گرفتهاند. تفاوت میان حذف و مشارکت، تفاوت میان دو جهانبینی است: یکی بر اساس سلطه و ترس بنا شده، دیگری بر پایهی اعتماد و عدالت.
از نظر جامعهشناختی نیز جبهه مقاومت ملی، برخلاف طالبان، درک دقیقی از بستر فرهنگی افغانستان دارد. در جامعهی که مذهب با تار و پود فرهنگ درآمیخته، حذف دین از گفتمان ممکن نیست؛ اما میتوان قرائتی از دین ارائه کرد که با عدالت و برابری جنسیتی سازگار باشد. جبهه مقاومت ملی دقیقا این راه میانه را برگزیده است. رهبران این جبهه دریافتهاند که اصلاح پایدار از مسیر گفتوگو با سنت میگذرد، نه تقابل با آن. این همان نکتهی است که نظری از آن غافل مانده است. او هرگونه سازگاری میان ارزشهای دینی و حقوق زنان را نوعی «فریب اصلاحگرایانه» دانسته، بیآنکه به این حقیقت واقف باشد که در افغانستان، گفتمان زنمحور اگر از متن سنت نروید، در سطح شعار باقی میماند و در جامعه نفوذ نمیکند.
جبهه مقاومت ملی، عدالت را نه فقط در توزیع قدرت، بلکه در کرامت انسانی تعریف میکند. عدالت، بنیان اخلاقی و معرفتی این گفتمان است و بر اساس آن، زن و مرد هر دو بهعنوان شهروندان برابر و مسئول در قبال جامعه تلقی میشوند. این برابری، محصول تقلید از الگوهای غربی نیست، بلکه بازتاب فهمی بومی از عدالت الهی است. در حالیکه در گفتمان طالبان، عدالت تنها در اطاعت از امیر و حفظ اقتدار مذهبی معنا مییابد. در این چارچوب، زن نه فاعل اجتماعی، بلکه مفعول شرعی است و هر حرکت او باید از فیلتر اطاعت عبور کند. چنین تفاوتی را نمیتوان با اصطلاحات مبهمی چون «اشتراک معرفتی» یا «فقر اپیستمیک مشترک» توضیح داد؛ این تفاوت، تفاوت در بنیاد هستیشناسی سیاسی است.
مشکل اصلی نقد دکتر نظری، گرفتارشدن در دوگانهسازی مغالطهآمیز است. او با تقسیم جریانهای فکری افغانستان به سه طیفِ «افراطی طالبان»، اعتدالی «مقاومت» و «رادیکال جنبشهای زنمحور غربگرا» و سپس با ترجیح طیف رادیکال، عملا واقعیت پیچیدهی جامعه را نادیده گرفته است. تجربهی دو دهه اخیر نشان داد که پروژههای زنمحور صرفا غربگرا، در جامعهی چون افغانستان که ریشه در دین و سنت دارد، نهتنها نهادینه نشد، بلکه واکنش محافظهکارانه را تشدید کرد. در مقابل، گفتمانهای میانهرو و اصلاحطلب، توانستند امکان گفتوگو را زنده نگهدارند و پایههای تغییر را از درون بنا کنند. جبهه مقاومت ملی دقیقا در همین مسیر حرکت میکند؛ نه در ستیز با سنت، بلکه در اصلاح آن از درون حرکت میکند.
هر پژوهشگر منصفی که به دادههای عینی تکیه کند، درمییابد که تمایز میان گروه طالبان و جبهه مقاومت ملی، تمایزی در لفظ نیست، بلکه در جوهرهی عمل و معنا است. یکی میکوشد زن را از متن جامعه حذف کند تا اقتدار مردانهاش را حفظ نماید، دیگری تلاش دارد زن را در مرکز بازسازی جامعه بنشاند تا عدالت را محقق سازد. یکی از آگاهی میترسد و دیگری آگاهی را بنیاد بقا میداند. چگونه میتوان این دو را همسنخ خواند و از اشتراک معرفتی میانشان سخن گفت؟ چنین یکسانپنداریای، در واقع، بیعدالتی معرفتی است؛ ظلمی به حقیقت و تحریف آگاهانهی تفاوتها.
نقد علمی، یعنی سنجش دقیق بر پایهی داده و روش، نه بر اساس قضاوتهای ذهنی. وقتی نقد به ابزار ایدئولوژی بدل میشود، دیگر نه روشنگر، بلکه تیرهساز است. مقالهی دکتر نظری، با غفلت از تمایزات تاریخی، معرفتی و سیاسی میان جبهه مقاومت ملی و گروه طالبان، به چنین وضعی دچار شده است. او میان جبههی که عدالت و مشارکت را میجوید و گروهی که حذف و اجبار را تجویز میکند، خطی از شباهت میکشد و بدینگونه، مرز میان نور و تاریکی را مخدوش میسازد.
در حقیقت، آنچه جبهه مقاومت ملی از آن نمایندگی میکند، مبارزهی است برای بازگرداندن کرامت انسانی زن و مرد به مرکز سیاست. زن در این گفتمان، تماشاگر نیست، بلکه بازیگر است؛ نه ابزار مشروعیت، بلکه شریک در خلق مشروعیت. این همان تمایزی است که هیچ مغالطهی نمیتواند پنهانش کند، زیرا برخلاف ادعاهای سطحی و قضاوتهای شتابزده، در ساحت واقعیت و در حافظهی جمعی مردم افغانستان ریشه دارد. حقیقت را میتوان موقتا غبارآلود کرد، اما نمیتوان آن را از میان برد.




