چنین عزیز نگینی، بدست اهرمنی

نویسنده: شمس الرحمن عزیزی

یادداشت های تلفنم را مرور می‌کردم. چشمم به بیتی از حافظ افتاد. به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند/چنین عزیز نگینی بدست اهرمنی. یادم آمد که در روزهای ترس و امید، در روزهای که مقاومت علیه لشکر سیاهی در پنجشیر ریشه می‌گرفت، این بیت حافظ را در خاطره تلفنم یادداشت کرده بودم. در کابل بودم. بعد از سقوط کابل، خانه را ترک گفته بودم و در خانه‌ی یکی از نزدیکان به سر می‌بردم. وضعیت دشواری بود. دشوار تر از آنکه اینجا بتوانم توصیفش کنم. دو روز بعد از سقوط، گفتم باید به پنجشیر بروم. آرزو داشتم، دره بتواند، در مدت کوتاهی خودش را در مقابل دشمن جمع و جور کند. آرزوی که اندکی خام بود. چون فرصتی برای آمادگی به یک جنگ تمام عیار باقی نمانده بود. رفتم به پنجشیر. از دروازه پنجشیر که داخل شدم، نفسم که همه‌اش در کابل، در سینه‌ام حبس شده بود، آزاد شد. دره پر بود از نیرو های دفاعی امنیتی و تفنگ‌دار که از هر ولایتی به پنجشیر آمده بودند. مخصوصا از ولایات همجوار. اما بی و سر و سامانی نیز دیده می‌شد. به مرکز ولایت رفتیم. در آنجا روبری مقر ولایت، رستورانت کوچک زیبایی بود/است. خیلی احساس گرسنگی می‌کردم. رفتم آنجا با یکی از عزیزان که پسان‌ها شجاعانه علیه دشمن رزمید، سر خوردیم. خیلی ملاقات کردیم و قابلی پلو نوش جان کردیم. با آن‌همه بی سر و سامانی و شوکی که به همه وارد شده بود، بسیار دلم می‌خواست، امیدوار باشم که پنجشیر بدست دشمن نیافتد. این بیت را آنجا در خاطره تلفنم یادداشت کردم. حالا که چشمم افتاد، دوباره آن روز ها به یادم آمد.

مدتی است که به پنجشیر نرفته‌ام. خیلی دلگیر پنجشیرم. چرا می‌گویم دلگیر و نمی‌گویم دلتنگ؟ چون دل من آنجا گیر افتاده. هر کجایی می‌روم، احساس می‌کنم، بخشی از این گلوله‌ی آتش گرفته ( به قول حسین منزوی) را آنجا گذاشته‌ام. « در آن گلوله‌ی آتش گرفته‌ای که دل است/ و باد میبردش سو به سو چه میبنی؟ » من همه جای افغانستان را دوست دارم اما نه مانند پنجشیر. من غور را دوست دارم. تاریخش را و مردمش را. هرات را دوست دارم. بلخ و بدخشان را دوست دارم. تخار عزیز را. کابل را. آه کابل را هم خیلی دوست دارم. کابل این قاتلِ من. من این قاتل را دوست دارم. اما پنجشیر چیز دیگری‌ست. بدرقم به آن خاک و سنگ و به آن صخره ها و به آن مردم وابسته‌ام. فقط آنجا من احساس زندگی و سرزندگی می‌کنم. مدتی است از آن دیار عزیز دورم. مدتی است آنجا نرفته‌ام. دلم نمی‌خواهد بروم. دلم نمی‌خواهد، آن نگین عزیز را در چنگ اهریمنان ببینم. من فقط با پنجشیر آزاد، خاطره دارم.

 نگین عزیز گفتم. دوباره این غزل حافظ، به خاطرم میآید. در روز های که بیم آن میرفت تا شیراز، مورد تاخت و تاز تیمور قرار بگیرد و خاطره تلخ و خونین اصفهان، شیراز را نیز در حلقوم خود فرو ببرد، رند شیراز، فراغتی که در هوای آن شهر داشت را در غزلی می ستاید و سپس آرزو می‌کند که آن نگینِ عزیز، بدست اهریمن نیفتد. حافظ چنان دلهره داشت که خودش به خودش توصیه می‌کند که صبوری پیشه کن. انشاالله که خداوند شیراز را از کام اهریمن نگاه دارد. « به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند/چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی» اما آن نگین عزیز حافظ، بدست اهریمن افتاد. این غزل در روزهای جنگ پنجشیر مدام بر خاطرم فرود میامد و هی می‌چرخید و هی می‌چرخید. مثل حافظ آرزو می‌کردم. پنجشیر، آن نگین عزت و افتخار، به کام اهریمن سقوط نکند. اما چنین نشد. برای حافظ هم چنین نشده بود. امیر منصور که در آن زمان می‌خواست در برابر لشکر خون آشام تاتار ایستادگی کند، از سوی سایر امرا و حکام منطقه تنها گذاشته شد. حتی از سوی نزدیک‌ترین هایش. یکی از اعضای خانواده‌اش، در آخرین لحظات، با یک هزار از جنگجویان‌اش، از کنارش رفت و تنهایش گذاشت؛ اما او شجاعانه جنگید. هرچند که سرنوشتش کشته شدن بود اما شجاعتش را تا امروز تحسین می‌کنیم. آه چه سرنوشت مشابهی… پنجشیر نیز چنین شده بود. پنجشیر تنها بود و با دست خالی. فقط آن مردم سلحشور، امید من بودند. و احمد مسعود. پنجشیر و احمد در آن فضای ناامیدی، به جنگ اهریمن رفتند؛ به جنگی که هر عاقلی عاقبت آن را حدس میزد. خیلی ها این ایستادگی را لبیک گفتند. از جمله بغلانی‌های شجاع کهه در اولین اقدام، طالبان را از انداراب ها راندند. آنان کاری را کردند که از آنان انتظار می‌رفت و همه ی این حوادث امیدوار مان می‌کرد که آن عزیز نگین، بدست اهریمن نیفتد. اما مثلث آمریکا، حکومت افغانستان و طالبان، مردم افغانستان را به یک باره در یک عمل کاملا انجام شده قرار داده بودند.

از این قصه که بگذریم. داشتم می‌گفتم که سخت دلگیر پنجشیرم. سخت. اما امروزها، دیگر آن غزل حافظ نه، بلکه قصیده ای از مسعود سعد سلمان به خاطرم میاید که در روزهای که در زندان مسعود غزنوی، سپری می‌کرد و دلش در هوای زادگاه‌اش «لاهور» زره زره آب میشد، سروده بود. آن قصیده، از آن حبسیه مشهورش هم، جانسوز تر است. آنکه گفته بود « نالم ز دل چو نای، من اندر حصار نای/پستی گرفت همت من، زین بلند جای» قصیده ی لاهور، برای من خیلی جانسوز است. چون دقیقا این روزها حال و هوای مسعود سعدِ زندانی را دارم که ز لاهورش دور است و هیچ خاطرش از آنجا رهایی ندارد. دقیقا در دو زندان حبس است. روحش در لاهور و جسمش در زندان مسعود غزنوی. حال من و پنجشیر چنین است. جسمم جایی است و روحم جای دیگر. قسمت‌های از این قصیده را بخوانید تا حالم را بدانید:

ای لاهوور ویحک! بی من چگونه‌ای

بی آفتاب روشن، روشن چگونه‌ای

ای آن که باغ طبعِ من، آراسته تو را

بی لاله و بنفشه و سوسن چگونه‌ای

تو مرغزار بودی و من شیرِ مرغزار

با من چگونه بودی و بی من چگونه‌ای

ناگاه، عزیز فرزند، از تو جدا شده ست

با درد او به نوحه و شیون چگونه‌ای

نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد

کاندر حصارِ بسته چو بیژن چگونه‌ای

باشد تو را ز دوست یکایک تهی کنار

با دشمن نهفته به دامن چگونه‌ای

از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک

با مارِ حلقه گشته ز آهن چگونه‌ای

از دوستان ناصح مشفق جدا شدی

با دشمنان ناکس ریمن چگونه‌ای

ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب

در سمج تنگ، بی در و روزن چگونه‌ای

بر ناز دوست، هرگز طاقت نداشتی

امروز با شماتت دشمن چگونه‌ای

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=10237

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار

ائتلاف جدید و محاسبات استراتژیک احمد مسعود؛ ضرورت حضور یا انتخاب دشوار؟

تحولات اخیر در سیاست افغانستان و شکل‌گیری ائتلاف‌ جدید میان افراد و جریان‌های مخالف گروه طالبان، پرسش‌های تازه‌ی درباره‌ی اهداف و پیامدهای این همکاری‌ها برانگیخته

ادامه مطلب »