در روزهای اخیر، کابل بوی خفقان میدهد. سایهی سنگین ترس و اختناق، دوباره بر شانههای زنان این شهر آوار شده. گروه طالبان، موج تازهای از سرکوب را بهراه انداختهاند، صدها زن و دختر، روزانه به اتهام آنچه «بیحجابی» میخوانند، از خیابانها، بازارها، کارگاهها و خانهها ربوده میشوند. بازداشتگاهها پر شده از زنانی که گناهشان تنها زیستن است، ایستادن است، نفسکشیدن در شهری که دیگر به آنها تعلق ندارد. من، در میان این فضای خفقان، تصمیم گرفتم دنبال صدای این زنان بروم. صدای آنهایی که دیگر توان فریاد ندارند، یا شاید هرگز نداشتند. میخواستم با قربانیان این سرکوب بیامان گفتوگو کنم، بدانم در آن سلولهای بیپنجره چه گذشته است، چه زخمهایی بر جان و روانشان نشسته. ظهر شنبه، ۱۱ اسد، به کوتهسنگی رفتم؛ یکی از همان نقاطی که در روزهای اخیر بیشترین تعداد بازداشت زنان را بهخود دیده است. آرام، بیسروصدا، در میان کوچهها قدم میزدم، چشمبهراه کسی که بتوانم با او صحبت کنم. نگاهها هراسان بود، چهرهها خاموش، و ترس در هر سایه موج میزد.
در میان همین جستوجو، با مردی میانسال برخورد کردم. سلام کردم، نزدیک شدم و از او خواستم اگر چیزی میداند، بگوید. مرد با اضطراب نگاهم کرد و سکوت کرد. پرسیدم، اصرار کردم، اما او لب باز نمیکرد. خشمگین شدم. گفتم: «شما مردها همیشه از غیرت و ناموس حرف میزنید. حالا که زنها ربوده میشوند، تحقیر میشوند، سکوت میکنید؟ من زنم، اما به خیابان آمدهام تا صدای آنهایی باشم که صدایشان را بریدند، آنوقت تو حتی جرات گفتن یک حقیقت را نداری؟» مرد، سرش را پایین انداخت. آه بلندی کشید. و با صدایی گرفته و اندوهناک گفت: «چه بگویم؟ از کدام درد؟ اگر زبان باز کنم، همان بلایی را که بر سر سمیه، دختر سیدعلی، آوردند، بر سر دختر خودم هم میآورند…»
اسم «سمیه» مثل زخمی تازه در ذهنم شکفت. نزدیکتر شدم، پرسیدم: «سمیه؟ چه شده؟ سمیه کیست؟ سیدعلی کیست؟» مرد به اطراف نگاهی انداخت، گویی از سایهها هم میترسید. سپس گفت: «بیا… بیا خودت ببین. من تو را به خانهشان میبرم.» راه افتادیم. از پسکوچههای پیچدرپیچ گذشتیم. کوچهها ساکت بودند، حتی باد هم نمیوزید. به کوچهای رسیدیم خاموش و دورافتاده، جایی که درد در سکوت فریاد میکشید. سرانجام به خانهای رسیدیم؛ خانهی محقر، فرسوده، با دیواری شکسته و دری زنگزده. مرد آهسته در را کوبید. دری نیمهجان باز شد. پیرمردی با قامتی خمیده، موهای ژولیده و چهرهای که انگار سالها در آن یکشبه گذشته بود، پشت در ظاهر شد. ما را نگاه کرد، بیکلام، فقط با نگاه. بعد، بیهیچ پرسشی، با اشارهای دست ما را به درون خانه خواند. وقتی وارد خانه شدیم، سکوتی سنگین فضا را در بر گرفته بود؛ سکوتی که گویی سالها در آن خانه لانه کرده بود. در گوشهی اتاق، زنی میانسال با دو دختر یکی نوجوان، حدود سیزدهساله و دیگری جوان، شاید بیستساله نشسته بودند. نگاههایشان تهی بود، سرهایشان پایین و از چینهای چهره و رنگپریدهی دستهایشان، اندوه میبارید. هوای خانه بوی دلتنگی و درماندگی میداد.
مردی که مرا به آنجا آورده بود، با صدایی آرام و شکسته گفت: «این مرد، سیدعلی است… پدر سمیه. این هم مادرش و خواهرهایش.» بهسمت مادر سمیه رفتم. آرام کنارش نشستم. دستان سرد و بیرمقاش را در دست گرفتم. دستی که انگار دیگر به دنیا دلبستگی نداشت. با صدایی آهسته و مهربان دعوتاش کردم به آرامش، اما آرامشی نبود. تنها اشک، تنها سکوت، تنها حضور سنگین زخم.
آهسته پرسیدم: «مادرجان، چه بر سر سمیه آمد؟» مادر فقط نگاهم کرد. چشماناش سُرخ شده بود، بینور. بیآنکه کلمهای بگوید، صورتاش را برگرداند. آن نگاه، تلخترین پاسخی بود که تا آن لحظه دریافت کرده بودم. رو به پدرش کردم. مردی خمیده، با صورتی شکستهتر از سناش، با ریشهای پریشان و چشمانی که انگار در آنها طوفانی بیصدا در جریان بود. نفسش را سنگین بیرون داد و گفت: «روز شنبه بود. سمیه از کارگاه خیاطی برمیگشت، مثل همیشه، تنها. از همان راه همیشگی. اما آن روز هرگز به خانه نرسید. طالبان او را ربودند. تلفناش خاموش شد. هیچ رد و نشانی نبود. چهار روز گذشت. چهار روز که ما میان مرگ و زندگی آویزان بودیم. نه شب داشتیم، نه روز. نه خواب، نه امید. فقط انتظار و کابوس. بعد از چهار روز، زنگ زدند. از شمارهی خودش. صدایی ناآشنا گفت: “۲۰۰ هزار افغانی بیاور… و دخترت را ببر.” همین. نه بیشتر. نه کمتر. معاملهای سرد، مثل خرید و فروش یک کالا.»
سکوتی عمیقتر از پیش در اتاق پیچید. مادر، بیهیچ حرفی، اشکش روی گونهاش روان بود. دختر کوچکتر در آغوش خواهر بزرگترش پناه گرفته بود. گویی واژهها در این خانه مرده بودند، تنها صدای زنده، صدای نفسهایی بود که میلرزید. در آن لحظه فهمیدم که این فقط یک روایت نیست، این زندگیِ درهمشکستهی یک خانواده است. خانوادهای که فرزندشان را، آیندهشان را، کرامتشان را، همهچیزشان را بلعیدند و حالا فقط یک جسد از امید مانده بود، میان دیوارهای خانهای که بوی سکوت و شکست میداد.
سیدعلی آهی کشید، آنچنان سنگین که انگار از ژرفای قرنها درد برمیخاست. نگاهش را به زمین دوخت، گویی اگر سر بلند کند، چشمانش فرو خواهند ریخت. با صدایی که گاه میلرزید و گاه در گلویش میشکست، گفت: «با صدها سختی، با قرض، با التماس، با فروختن هرچه داشتم، دو لک افغانی را جمع کردم. پولی که برای من معنای خون بود، زندگی بود و بردم. جایی که نشانیاش را داده بودند. آنجا منتظر ایستاده بودم و دلم میلرزید. نمیدانستم چه چیزی را قرار است تحویل بگیرم. دخترم را؟ یا تکهای از روح شکستهام را؟»
مکثی کردو با صدای آرامتر گفت: «وقتی سمیه را آوردند. دیگر آن سمیهای نبود که میشناختم. آن دخترِ زنده، پرتلاش، مقاومم، رفته بود. دختری مقابلم ایستاده بود که فقط نفس میکشید. از نگاههایش فهمیدم، بیآنکه حرفی بزند. فهمیدم، چه چیزی را از او دزدیده بودند. در چشماناش، چیزی مرده بود. چیزی که دیگر برنمیگشت. درد، در نگاهش موج میزد؛ یک دریا، بیکرانه، سیاه و خاموش.»
لحظهای ساکت ماند. پلکهایش را بست، شاید میخواست چیزی را نبینید یا به یاد نیاورد. بعد ادامه داد: «وقتی از طالبان تحویلش گرفتم، حتا یک کلمه با من حرف نزد. نه بغلی، نه سلامی، نه نالهای… فقط اشک. بیصدا، پشت سر هم. از آنجا تا خانه، بارها صدایش زدم. گفتم: سمیه جانم، دخترم خوبی؟ چیزی شده؟ بگو، عزیزم.. ولی او فقط نگاهم کرد. یک نگاهِ شکسته، تهی و اشکی که مدام میچکید. گاهی چشمهایش را میبست، گویی میخواست این جهان را دیگر نبیند. گویی خودش هم در حال رفتن بود. آرام، آهسته، بیصدا. وقتی رسیدیم خانه، نزدیکهای عصر بود. به مادرش گفتم برود کنارش بنشیند، شاید زبان باز کند، شاید دلش بگشاید.
اما نه. او فقط گریه میکرد. بیهیچ صدایی. بیهیچ حرکت. نگاه میکرد، اما نمیدید. صدایش میزدیم، اما نمیشنید. مادرش را نگاه میکرد، ولی مادر نبود؛ فقط چهرهای در میان تاریکی. او، دخترم، مثل شمعی بود که هنوز شعله داشت، اما دیگر گرما نداشت. نور نداشت. جان نداشت.»
سیدعلی سکوت کرد. دستی به پیشانیاش کشید، انگار میخواست خواب را از خاطرهاش پاک کند، اما این کابوس، بیداری بود. با صدایی پر از درد، دوباره شروع کرد: «شب که شد، دلام مثل دیگ در حال جوشیدن بود. بارها صدایش کردم. گفتم سمیه، دخترکم، بیا نان بخور، چیزی بخور… اما هیچ نمیگفت. فقط نگاهم میکرد. نگاهی بیروح، بیصدا، بیامید. نشسته بود، یا شاید غرق شده بود در جایی دور، جایی که من دستم نمیرسید. مانده بودم چه کنم؟ پدری بودم که دخترش مقابل چشمهایش میسوخت و فقط میتوانست نگاه کند. دخترم در آتش اندوه و بیعدالتی میسوخت. آتشی بیدود، بیفریاد، بیخاموشی.»
صدایش را پایین آورد، طوری که گویی خودش هم از گفتن ادامهاش میترسید و بعد گفت: «نیمهشب، آرام رفتم پشت پنجرهی اتاقاش. پرده کمی کنار رفته بود. دیدم روی تختش خوابیده. آرام، بیحرکت. با خودم گفتم شاید خوابیده. شاید آن گریهها، آن سکوتها، او را بالاخره به آغوش خواب کشیده. دلام کمی آرام گرفت. دستکم خوابیده بود. دستکم دیگر گریه نمیکرد. نمیدانستم که این آرامش، پیشدرآمد مرگ است.»
نفس عمیقی کشید. انگار ادامهاش زخم را عمیقتر میکرد، بعد ادامه داد: «صبح که شد، به مادرش گفتم برو بیدارش کن. صدایش زد، چند بار، از پشت در. صدایی نیامد. نگران شدیم. در را باز کردیم. من هم دنبالش داخل شدم و دیدیم دخترمان افتاده. بیجان. بیحرکت. همان سمیهای که تا دیشب اشک میریخت. حالا حتی توان اشکریختن هم نداشت. او دیگر نفس نمیکشید. سراسیمه، او را برداشتیم، بردیم شفاخانه. هنوز امید داشتیم. شاید هنوز نفس باشد، شاید فقط بیهوش شده، شاید هنوز چیزی باقی مانده باشد. اما داکترها فقط نگاه کردند. یکی دستانش را مشت کرده بود، آن یکی چشمانش را بسته بود و سومی بیصدا گریه میکرد. صدای یکیشان را شنیدم، با خشم و اندوه به دکتر دیگر گفت: “اینها انسان نیستند. به خدا قسم، اینها حیوان هم نیستند. این چه ظلمیست؟ این چه جنایتیست؟” بعد، داکتر دیگری آرام آمد سمتم. صدایش را پایین آورد. گفت: “صدایتان را بلند نکنید. برای ما دردسر نشود ولی باید حقیقت را بدانید. گفت: دخترتان سکته کرده. گفت؛ تمام بدنش، سیاه و کبود است، او مورد تجاوز گروهی قرار گرفته و نتوانسته تحمل کند. نتوانسته این همه درد را بکشد.»
سیدعلی، با چهرهای پر از ماتم، نگاهاش را به نقطهای دوخته بود که انگار آنجا، چیزی را هنوز میدید. چیزی که دیگران نمیدیدند. چند لحظه لبهایش بیحرکت ماندند، بعد آرام، مثل کسی که با خودش سخن بگوید، گفت: «وقتی سمیه را به خانه آوردیم، وقتی دیگر امید تمام شده بود و فقط درد باقی مانده بود. وقتی که باید تنِ بیجان دخترم را برای خاک آماده میکردیم. تازه، فهمیدم که فاجعه چقدر بزرگ بوده. دیدم که چه بر سر گل عمرم آوردهاند.»
صدای پدر سمیه شکسته بود. هر واژهاش مثل تکهسنگی بود که بر قلب خودش فرود میآمد. گفت: «لباسهایش را با دستهای خودم باز کردم. میخواستم برای آخرینبار دخترم را ببینم، بوسهای بر پیشانیاش بزنم، خداحافظی کنم. اما چیزی که دیدم، سمیه نبود. تمام بدنش، از گردن تا شصت پایش سیاه و کبود بود. نقش دستها و دندانهای درندگان، روی پوست لطیفاش مثل داغهای دوزخ حک شده بود. نه یکی، نه دو تا. جای چنگ و دندان، جای لگد، جایشان با گوشت یکی شده بود. چشمهایم نمیخواستند ببینند، اما مجبور بودند. این، واقعیت بود. واقعیتی سیاهتر از مرگ.»
لحظهای نتوانست ادامه دهد. دستش را روی چشماناش گذاشت، شاید برای اینکه آن تصویر را از ذهنش پاک کند، اما مگر میشود تصویر جنازهی دخترت را که شکنجه شده، فراموش کرد؟ بعد گفت: «کسی را خبر نکردیم. جرأت نکردیم. میترسیدیم اگر کسی بفهمد، اگر بفهمند چه با دختر ما کردهاند، باز هم بلایی دیگر بر سرمان بیاورند. او را همانروز، در سکوت، بدون گریه، بدون عزاداری دفن کردیم. سمیهام را، نازنینترینم را با دستان خودم به خاک سپردم. پدری که هیچگاه نتوانست برای دخترش کاری کند، تنها کاری که توانستم بکنم، این بود که آرام به خاکاش بسپارم.»
سید علی، دستانش را مشت کرد. نفسلش سنگین شد و بعد ادامه داد: «و آنهایی که این بلا را بهسرش آوردند؛ آن درندهها، آن نامردها، آنها هنوز آزاد میگردند. آزاد نفس میکشند، آزاد میخندند، آزاد شکار بعدیشان را انتخاب میکنند و دختر من، زیر خاک است.»
با سیدعلی، پدر سمیه، ساعتها نشستم. حرف زدیم. نه از دنیا، نه از سیاست، نه از شکم و نان، بلکه از زخمهایی که واژه ندارند. از مرگی که فقط با چشم دیده میشود، اما با هیچ زبانی نمیشود آن را گفت. او زیاد گریه نکرد. صدایش هم بلند نشد. دردش فراتر از گریه و فریاد بود. آنچه در دل داشت، شبیه سنگی بود که سالها زیر فشار کوه مانده باشد؛ سنگین، سرد، خاموش. در تمام آن ساعتها، فقط یک آرزو از زبانش شنیدم. آرزویی که ساده بود، اما از هزاران خواستهی دیگر سنگینتر: «امید دارم. فقط یک چیز از خدا میخواهم. اینکه آنهایی که دخترم را بردند، شکنجهاش کردند، حرمتش را شکستند و بعد رهایش کردند تا در تنهایی بمیرد. روزی به سزای عملشان برسند. نه بهخاطر من، نه فقط برای سمیه، بلکه برای تمام پدرانی که شبها با نفسهای بریده دخترشان از خواب میپرند. برای مادرانی که لباس سیاهشان هیچوقت از تنشان درنمیآید. برای دختربچههایی که هنوز معنی واژهی “تجاوز” را نمیدانند، اما قربانی آناند.»
آنچه بر سمیه گذشته، بر دختری نوجوان، بر پدر بیمار و مادر داغدیدهاش، تنها سطر کوچکیست از کتابِ قطورِ رنج و تاریکی که این روزها بر افغانستان سایه افکنده است. قصهی سمیه یک استثنا نیست، بلکه بخشیست از یک فاجعهی تکرارشونده؛ فاجعهای که زیر سلطهی رژیم زنستیز، بیرحم و انسانستیز طالبان، هر روز در کوچهها و پسکوچههای کابل و هزاران نقطهی فراموششدهی این خاک، در سکوت مطلق و در خفقان بیداد، تکرار میشود. سمیه، یک نام است؛ اما در پشت این نام، هزاران دختر ایستادهاند که صدایشان خاموش شده، رویاهایشان در غلوزنجیر اسارت دفن شده و هویتشان زیر چکمههای شریعت تحریفشده، لگدمال. خانوادهی سمیه، با دستان خالی و قلبهایی لبریز از درد، تنها یک نمونهاند از هزاران خانوادهیی که نه رسانهای دارند، نه پناهی، نه امیدی به عدالت و این خود درد بزرگتریست؛ که فاجعه جریان دارد، بیهیچ دادگاه، بیهیچ پاسخگویی، بیهیچ شرم. اگر سمیه فراموش شود، اگر صدایش در صفحههای خاکخورده گم شود، فردا دختر دیگری، سمیهی دیگری، با سرنوشتی مشابه به خاک سپرده خواهد شد و جهان، دوباره فقط تماشا خواهد کرد.