نویسنده: اولیا جلالی
در تاریخ معاصر افغانستان، مفهوم «وحدت ملی» همواره بهعنوان یک رمز مشروعیتبخش ساختار قدرت مطرح بوده است. بررسیهای تاریخی نشان میدهد، آنچه تحت عنوان «وحدت ملی» تبلیغ شده، نهتنها مبتنی بر مشارکت همگانی نبوده؛ بلکه بیشتر بر پایهی انحصار قومی و قبیلهای شکل گرفته و اقوام غیر افغان بهصورت هدفمند از محوریت قدرت کنار گذاشته شدهاند.
در طول یک قرن گذشته، ساختار قدرت در افغانستان بهگونهای طراحی شده که مظاهر حاکمیت از نام کشور و سرود ملی گرفته تا شناسنامه، واحد پول، زبان رسمی و ریاستجمهوری؛ همه تحت سلطهی یک روایت خاص قومی قرار داشتهاند. این روایت که در قالب «افغانیت» و «اسلامیت» پیش کش شده، در عمل به معنای افغانسازی ساختارهای ملی بوده است. چنین تعریفی نهتنها ناعادلانه؛ بلکه تحقیرآمیز بوده است؛ تا جایی که حتی نام واحد پولی با هویت قومی خاصی گره خورده است.
شعار «وحدت ملی» بزرگترین نیرنگ، جهت اغفال اقوام غیر افغان بوده که بهصورت سیستماتیک و هماهنگ، آنان را به حاشیه رانده و از فرآیندهای تصمیمگیری اصلی، محروم ساخته است. روایت رسمی وحدت ملی همواره از دو ابزار عمده برای مشروعیتبخشی به خود بهره برده است:
- افغانیت: که در آن هویت ملی با هویت قومی پشتون همنوا شده است؛
- اسلامیت: که با بهرهگیری از مفاهیم دینی، ساختار قدرت را مقدس جلوه داده و هرگونه مخالفت را بهعنوان خروج از دین تفسیر کرده است.
با این حال، تجربهی چهار سال پسین رژیم طالبان نشان می دهد که این ابزارها دیگر کارایی گذشته را از دست دادهاند. مردم بهخوبی دریافتهاند که پشت نقاب دین، همان روایت انحصاری قومی افغانیت، پنهان شده است.
همین گونه؛ حوادث صد سال پسین به خوبی نشان میدهد که روایتسازان اصلی قدرت، هیچگاه در عمل به دنبال ایجاد وحدت ملی نبودهاند؛ بلکه هدف اصلی آنان حذف و به حاشیهراندن دیگر اقوام بوده است. نمونههایی از این واقعیت های تاریخی را زیاد داریم:
۱. حبیبالله خان کلکانی، تنها تاجیکی که پس از ۱۸۲ سال توانست حاکمیت تکقومی را زیر بکشد؛ اما سران افغان با آن روایت نهادینه شده ای قومی که افغانستان؛ یعنی سرزمین پشتون ها و دیگران مهاجر اند و کشور افغان ها به دست تاجیکان اشغال شده است، با اتحاد و همبستگی جریانهای پشتون از جنوب و مناطق قبایلی پاکستان؛ چون مور و ملخ یورش آوردند و حکومت نوپای او را سرنگون و علی رغم تعهد و مهر به کلام الهی او را بهطرز فجیعی به شهادت رساندند؛
۲. استاد برهانالدین ربانی، دومین رئیسجمهور تاجیکتبار، پس از سالها مبارزه، با ائتلاف نیروهای پشتون از حکمتیار تا طالبان از قدرت کنار زده شد و در نهایت توسط دو فرد پشتون= افغان به شهادت رسید؛
۳. عبدالله عبدالله، سیاستمدار نیمهتاجیک، با وجود پیروزی در سه دوره انتخابات ریاستجمهوری؛ هرگز اجازه نیافت به مقام ریاستجمهوری دست یابد و حذف تدریجی او به شکلی تحقیرآمیزی صورت گرفت و سر انجام در قبله ای شبکه درانی سجده، بر پای او بوسه زد و بیعت کرد.
با توجه به این تجارب تلخ تاریخی، ادعای وحدت ملی از سوی برخی چهرهها و سران تاجیک، بزرگترین خطای سیاسی و نوعی بردگی ذهنی و روانی و نا آگاهی این جماعت را از حوادث تاریخ به نمایش می گذارد که برای هر انسان آزاده و شرافتمند، دردناک و رنجآور است.
واقعیت این است که شعار «وحدت ملی» و تکرار عبارت های «ما همه افغانیم» دیگر در میان نسل جوان تاجیک و سایر اقوام غیر افغان که صاحبان دانش و بصیرت اند، با پوزش، اندازه ی باد الاغ ارزش ندارد.
تا زمانی که اقوام غیر افغان، بهویژه نسل جوان شان، وارد عرصهی سیاسی و نظامی نشوند و تا به ریشههای بحران؛ از جمله نام کشور،ساختار سیاسی، سرود ملی، پرچم، واحد پول، اصطلاحات قومی و روایتهای حذفگرایانه، مورد بازنگری قرار نگیرند، این سرزمین نهتنها بوی آرامش و آسایش طولانی مدت را نخواهد دید؛ بلکه انسجام و همزیستی مسالمتآمیز در این جغرافیا رویای بیش نخواهد بود.