سازه های مفهومی و تعاریف شناختی «طالبان»، پس از گذشت سی سال، هنوز از موضوعات داغ و پرمناقشه در اِقلیم سیاسی-اجتماعی ما به شمار می آیند.تفاوت های فرهنگی-قومی، تضادهای فاحشِ سیاسی، تفاسیر و برداشت های متفاوت از تاریخ، و درهم تنیدگیِ مسائل مختلف زندگیِ اجتماعی-اقتصادی، تأثیر قابل توجهی بر «طالب شناسی» و تحلیل های سیاسی و ایدئولوژیکیِ پیرامون طالبان داشته اند. علاوه براین، رفتار طالبان، پیچیده و چند وجهی است. همین امر، باعث شکل گیری درک و نگرش های متنوعی از ماهیت و دینامیک ساختاری این گروه شده است.
عدم تبیین استراتژی یکپارچه در مواجهه با طالبان، خوانشِ سیاسی از این گروه را پیوسته در گردابی از تردید و سردرگمی فرو برده است.
روایتهایی که حول طالبان شکل گرفته اند، در شرایط عدم قطعیت قرار دارند و گرفتار نوعی بلاتکلیفیِ تحلیلی اند. جنگ و جدال شناختی بر سر طالبان، به رویکردهایی مُتناقِض و مُتعارِض در مواجهه با این گروه مُنتهی شده است.
پیامد این وضعیت در سطح کلان، سبب قُطبیتِ سیاسی و شکاف های ایدئولوژیکی در میان تحلیل گران و نخبگان سیاسی شده است و اَتُمیزه شدن(فردیت زدگی) و تجزیه اجتماعی را به دنبال داشته است. همین امر مهمترین عامل استمرار طالبان و تشدید بحران و وحشت لَختگی کنونی بوده است.
درهم شکستن طالبان، مُستلزم فهم واحد و ارائه شناخت یگانه از آنها است. آنچه امروز بیش از هر زمان دیگر نیاز است، شکل گیری یک دستگاه معرفت شناختی و تحلیل چند بُعدی از طالبان است، که بتواند هم زمینه های ظهور و بقای آنها را توضیح دهد و هم چشم اندازی برای گذار از وضعیت بحرانی موجود ترسیم کند. بدون این شناخت بنیادین، ما در بهترین حالت، تنها علائم یک بیماری مزمن را درمان میکنیم، نه علتهای اصلی آن را. در این مسیر، بازاندیشی در روایت های رایج ضروری است.
درهمین راستا، نوشتار حاضر به بررسی اجمالی سه روایت مسلط در تحلیل پدیده طالبان می پردازد که هر یک تصویر متفاوتی از این گروه به نمایش می گذارند.
آیا طالبان یک باند تروریستیِ بیگانه، غیربومی و فراملیتی است که در خدمت خشونت های استعماری و پروژههای اقتصاد سایه و اقتصاد غارتگری قرار دارد؟ آیا این گروه بخشی از مهندسیِ بحرانِ سازمان یافته در منطقه است و به عنوان ابزاری جنگی برای پیاده سازی نقشه های ژئوپلیتیک قدرت های فرا منطقهای عمل می کند؟
آیا طالبان بازوی اشغال و تجاوز«پَشتونیزم» هستند که به دنبال پیاده سازی «سَقاوی دوم» و تحمیل سلطه انحصاری اقلیت پشتون می باشند؟ آیا این گروه وحشی در تلاش است تا قدرت سیاسی را در دست گیرد؟ آیا می خواهند با نسل زدایی از غیر پشتون ها، آرمان پشتونوالی را محقق کنند؟
آیا این گروه یک فِرقهی متحجرِ وهابی-جهادی با قرائتی قبیله ای از اسلام است؟ آیا در راستای برپایی امارت اسلامی، به دنبال ژِنوساید جنسیتی(زن زُدایی)، فِمیساید(حذف سیستماتیک زنان) و برده داری جنسی و آپارتاید جنسیتی می باشد؟ یا اینکه ترکیبی چند لایه ایی و پیچیده از این همه است؟
تاکنون هریک از این فرضیات و تحلیلها، تاثیرمتفاوتی بر وحدت ملی-میهنی، مقاومت ملی، سیاست نظامی، انسجام سیاسی، استراتژی و مَستِر پِلَنِ(برنامه ریزی بلند مدت و کلان نگرانه) سرزمینی داشته اند.
به راستی چیستی طالبان را چگونه باید بررسی و تحلیل کرد؟
بَرساختِ «افغانستان»، از زمان تاسیس تاکنون، به مَثابه کازینوی رقابت های ژئوپلتیکی است، که در آن سرنوشت، پشت میزهای قمار، با شرط های سنگین رقم میخورد.
مردم در «افغانستان»، پیوسته و بی وقفه با زخمهای ناسور و تراژدیهای ناگفته و نامکتوب در نبردی بیپایان برای بقا، دست و پنجه نرم می کنند. زمانه، نظاره گر مردم بی دفاعی است که هر روزخدا، کرامت و استخوان عزت و غرورشان در میان گوشت و خون، خُرد و خاکشیر میشود.
درمان این زخم های کهنه، راهی جز درک مشترک و رویکردی یکپارچه نمی شناسد.
بنابراین، ضروری است که سناریوهای تحلیلی دربارهی طالبان را با حساسیت بیشتری، توصیف و کانالیزه کنیم و درک صحیحی از آن را در گفتار روزمره اِشاعِه و بَسط بدهیم، چرا که هرقدم نادرست درمیدان مین سیاستِ «افغانستان»، انفجاری از بحران های مرگبار و ویرانگر را به دنبال خواهد داشت. هر کُنش و واکنش، داستانی جدید رقم خواهد زد و هر حرکت ما میتواند مرزها و موازنات سیاسی را تغییر دهد و بر استراتژی و تعاملات سیاسی جهانی اثر بگذارد.
در آینه ی روایتِ منتقدان استعمارگرایی نوین و ملی گرایان جبهات مقاومت و آزادی، «طالبان» به عنوان یک گروهِ فراملیتی، فراتباری، بیگانه، اشغالگر، متجاوز و مزدور معرفی می شوند.
براساس این بازنمایی، ظهور و تقویت طالبان از زمان تأسیس تا تجهیز و عادی سازی این گروه، به عنوان یک روند فرامرزی، سازمان یافته، مرموز، توطئه آمیز و استخباراتی تلقی می شود.
پیشبَرندگان این نگرش، هرچند وجود سوء مدیریت، فساد اداری، تبعیض قومی، نابرابری و عدم تقارنِ قدرت را در حکومت های گذشته انکار نمی کنند، اما خود ازمنتقدان سرسخت سیاست های قوم مدار، زبان محور و مذهب محورهستند. آن ها بر این باورند که خودمرکزپنداری، سیستم متمرکز تک هستهای، تمامیت خواهی و نقشههای فاشیستی، کشور ما را به این بُن بست سیاسی کشانده است.
این جریان، استعمار نیابتی و بومی زُدا را محکوم کرده و پالایش هویتی-فرهنگی را نقض حقوق بشر و خلاف دین، اخلاق و منافع ملی کشور می داند.
در این راستا، «جبهه مقاومت ملی» به رهبری احمد مسعود، از برجسته ترین و محوری ترین پیشگامان این روایت تاریخی به شمار می آید؛ چهرهای جوان که بر فراز بلندترین قلههای عزت، حماسه ای بی نظیر را از کوهپایه های پنجشیر آغاز کرد؛ کسی که در روزگار تسلیمی و سکوت، پرچم ایستادگی را در دل خاک سرد وطن برافراشت و بانگ آزادی سر داد.
او و همرزمانش، آینهی نسلی شده اند که زخم خورده اند، اما زانو نزده اند و با امید و ایمان، در برابر وُحوش سیاهی و جهل ایستاده اند.
این طیف، خشونت های قومی-نژادی را، جِراحت سیاسی می دانند، که ریشه در اعماق تاریخ دارد؛ زخمی کهنه که هر بار با نام تازه ای سر باز می کند و به جای تقویت همبستگی و روحیه ی میهن دوستی، تفرقه، خصومت و نفرت را دامن می زند.
طبق این دیدگاه، طالبان نه یک پدیده ی سیاسی با ریشه های بومی، بلکه ابزاری وارداتی و تحمیلی به شمار می آید. بر این اساس، لُوکالیزه کردنِ(بومی سازی) طالبان، یا نسبت دادنِ پایگاه قومی و یا دینی به طالبان، نوعی تحریف حقیقت و جفای تاریخی تعبیر می شود.
حامیان این دیدگاه، تداوم رویکرد نِکرُوپُولیتیکِ (رویهی مرگ محورِ) طالبان را که با نسل کشی و محروم کردن گروه های خاص، به ویژه زنان، از حق زندگی و کرامت انسانی همراه است، نمونه ای از اِستیلای مرگ می دانند. به عقیده ی آنان، طالبان هرجا قدم می گذارند، بذر نفرت و ویرانی می پاشند و آینده ای تاریک را برای همه رقم می زنند.
پایبندان به این طرز تفکر، برالگویی از ذهنیت سیاسی تأکید دارند که اشغال، تجاوز و تروریزم را نمی پذیرد، بر مرکزگرایی و فرآیندهای دگرسازی و غیریت سازی تکیه نمی کند و کثرت و ماهیت مرکب سیاسی-فرهنگی را به رسمیت می شناسد.
پارادایم مقاومت آن ها بر گفتمانِ هویتی-تمدنی، عدالت طلبی، آزادی خواهی، برابری جنسیتی، ارزش های عقلانی و معنوی، حق زندگی و کرامت انسانی و نظامی چند مرکزی و چند فرهنگی تمرکز دارد.
این پارادایم بر ایده های جهان شمولی که مُهر خِرد و حکمت پارسی بر پیشانی دارند، تاکید می کند.
اسطورههای شاهنامهای و تاریخی و الگوهای سیاسی معاصر، به ویژه فرمانده ی شَهیر و زُبده نظامی، شهید احمدشاه مسعود، چشمانداز مقاومت آنان را شکل داده است. این گروه خود را دنباله رو او می دانند و بر همین اساس، اقدامات سیاسی، نظامی و فرهنگی خود را سازماندهی و اجرا می کنند.
آنها تأکید دارند که پایداری در برابر طالبان، همچون گذشته، یک جریان ضد استعماراست و مقاومت شان آگاهانه، مستقلانه و مبتنی بر شناخت دقیق از دشمن است و شکلی تصادفی یا دستوری ندارد. این طیف می خواهند در وضعیت کنونی، تحولی مبتنی بر اراده ی ملی ایجاد کنند.
این افراد خواهان تسلط و غلبه بر دیگران نیستند، بلکه خواهان سلطه ی حق، آزادی و برابری برای همه هستند و محرک عمل خود را عشق به خدا، میهن و مردم می خوانند، نه اراده ی معطوف به قدرت.
آن ها بر این باورند که ناسیونالیسمی که به آزادی و عدالت نینجامد، به قبیله گرایی، بیگانه هراسی، تمامیت خواهی و از خودبیگانگی ختم می شود. هدف این نهضت، آزاد کردن مردم این سرزمین و جهان از ایدئولوژی مرگ محور طالبان و امثال آن است.
طالبان تنها بخشی از شبکه ی گسترده از تروریسم بین المللی هستند که در حال حاضر، کشور ما را اشغال کرده اند.
این گروه تروریستی، نه تنها به عنوان یک تهدید داخلی، بلکه به عنوان ابزاری در دست قدرتهای خارجی و شبکههای سایه نشین اقتصادی عمل می کنند. این گروه تاکنون تحت چتر حمایتی برخی کشورهای خارجی و بانک های سایه قرارداشته است.
با توجه به این که رهبران و اکثریت اعضای این گروه، پشتون ها و پشتو زبانان هستند، تأکید بر بیگانه بودن طالبان و معرفی این گروه به عنوان یک تهدید خارجی چقدر می تواند مؤثر باشد؟
آیا این نگاه می تواند راه حل مناسبی برای مقابله با طالبان در سطح داخلی و بین المللی فراهم آورد؟ چه مزایا و چالش هایی در این رویکرد نهفته است و چگونه می توان از آن بهره برد؟
این طور برآورد می شود که تأکید بر بیگانه بودن طالبان می تواند به تقویت هویت، غرور ملی و روح جمعی کمک کند و آتش عِداوت داخلی را سرد و نِزاع های شهروندی را فرو نشاند.
به نظر می رسد این رویکرد، ظرفیت آن را دارد که تمامی دیدگاه ها و نیروهای ضد طالبانی را متحد کرده و تداوم و مشروعیت طالبان را با تمام نیروهای ممکن و احتمالی به چالش بکشد.
نتیجه این سیاست، نَفی هرگونه پایگاه مردمی برای طالبان تروریست و کاهش تقابل های قومی در سطح اجتماعی است که احساس همبستگی و مقاومت را تقویت می کند.
انتظار می رود تلَقی طالبان به عنوان اشغالگر و تهدید خارجی، باعث افزایش ترس عمومی و تقویت احساس وطن دوستی شود؛ نگرش منفی به طالبان افزایش یابد و منجر به رشد مقاومت داخلی و حرکت های اعتراضی گردد.
همچنان میتوان امیدوار بود که پژوهش ها و مطالعات مرتبط با طالبان، فرامرزی شود و اطلاعات و خروجی های قابل اتکاتری نسبت به تاریخچه ی تأسیس، بانیان، حامیان، ماهیت و اهداف آنها به دست بیاید.
رسانه ها نیز زیر ذره بین حساسیت مردمی، از سفید شویی، عادی سازی و بازنمایی دروغین از طالبان دست کشیده و پوشش خبری واقعی تری از وضعیت ارائه دهند.
با تشدید تحریم ها و حساسیت زایی فرامرزی، فشارها علیه طالبان تروریست و حامیان جهانی شان به عنوان یک تهدید بین المللی افزایش خواهد یافت و در مقابل، نیروهای ملیِ سیاسی-نظامی با پشتیبانی مردمی و حمایت بین المللی، دستِ بازتری برای نابودی تروریزم و بیرون راندن طالبان از این سرزمین خواهند داشت.
چرا که ممکن است تأکید براین وجهِ از طالبان، زمینه ساز تضعیف منابع مالی طالبان شود و متحدان بین المللی از مقاومت ملی حمایت بیشتری کنند و با تقویت نظامی، عملیات های ضد تروریستی بیشتری برنامه ریزی و اجرا شود.
در صورت همراهی افکار عمومی، مردم نیز به مقابله فرهنگی بیشتری با طالبان پرداخته و تلاش می کنند تا ارزش های معنوی و هویت فرهنگی-تمدنی خود را حفظ کنند.
تلاش ها برای حذف تاثیرات طالبان از فرهنگ و آموزش افزایش می یابد. برنامه های رسانه ای درباره تهدیدات و خطرات طالبان بیشتر می شود.
همچنین، تلاش ها برای محاکمه رهبران طالبان در دادگاه های بین المللی افزایش خواهد یافت و در صورت تحقق، دولت آینده نیز نظام قضایی خود را برای محاکمه و مجازات طالبان و حامیان شان تقویت خواهد کرد.
البته این رویکرد، با مخالفتِ منتقدان و مخالفان سرسختی نیز مواجه است که می توان آن ها را در چند دسته جای داد:
نخست، قدرت های منطقه ای و جهانی قرار دارند. آن ها به دلایل ژئوپلیتیکی و منافع اقتصادی و رقابت های استراتژیک، از طالبان حمایت می کنند.
از نگاه آنان، طالبان برای مهار نفوذ رقبای منطقه ای یا بین المللی شان ابزاری موثرند. طبیعی است که این بازیگران با تقویت مقاومت ملی و بیگانه خوانی طالبان مخالفت داشته باشند، چرا که چنین رویکردی تضاد مستقیم با منافع ژئوپلیتیکی آن ها دارد.
دسته ی دیگر، سازمان های حقوق بشری هستند. آن ها که با رویکردی به ظاهر واقع گرایانه، تعامل با طالبان را به عنوان یک واقعیت سیاسی (حکومت دفاکتو)، امری اجتناب ناپذیر و تلاشی صرفاً در جهت بهبود وضعیت حقوق بشر توجیه می کنند؛ نه اقدامی در راستای مشروعیت بخشی به این گروه.
در عمل، سازمان ملل و نهادهای بین المللی حقوق بشر، تاکنون نه تنها طالبان را به عنوان یک گروه تروریستیِ اشغالگر محکوم نکردهاند، بلکه تحریمها علیه آنها را نیز به صورت ناقص، نمایشی و گزینشی اجرا کرده اند.
آن ها تنها به گوش مالی های کاغذیِ بی اثر اِکتفا کرده اند و با اشکال مختلف باج دهی لفظی و ادبیاتی نرم، تنها به مطالبههایی نظیر بازگشایی مکاتب تحت نظر طالبان برای دختران و کاهش خشونت علیه زنان و اقلیت های قومی-مذهبی بسنده کرده اند.
این سازمانها، در بازتاب جنایات طالبان، اغلب دچار تقلیل گرایی رسانه ای می شوند؛ یا اصلاً مقاومت ملی علیه طالبان را نادیده می گیرند، یا آن را کم رنگ جلوه می دهند. در نتیجه، با نوعی دیپلماسی نظاره گرانه و سیاستی مُنفَعلانه، عملاً زمینه ی تداوم بی مجازاتِ جنایات طالبان را فراهم ساخته اند.
همچنین، رسانه هایی که آگاهانه یا از سر جهل، با اهداف تجزیه طلبانه، تعصبات قبیله گرایانه ، فشارهای پنهان سیاسی یا سود جویی اقتصادی، در تلاشند سیمای زشت طالبان را بَزک کنند و چهره ای عادی از این گروه به نمایش بگذارند، به روشنی در جبهه ی ضد مقاومت ملی قرار دارند.
اینان با هر سیاستی که به تضعیف تروریزم و تقویت اراده ملی بیانجامد، دشمنی می ورزند و در راستای سرکوب مردم و بازتولید روایت های بی خطر از طالبان، ایفای نقش می کنند.
در کنار این دستگاههای تبلیغاتی، مهرههایی حضور دارند که به صورت رسمی یا غیررسمی، در خدمت سرویسهای استخباراتی فرامرزی اند؛ جیره خوارانی که با فروش وجدان خود، نان آغشته به خون ملت را در روغن مزدوری می زنند.
افراد و گروه های پروژه محور، که از اتاق های فکر میهن ستیزان ارتزاق می کنند، با راه اندازی شبکههای رسانه ای اختاپوسی، روزانه در حال تحریف روایت ملی از مقاومتاند.
این جریانها با تمام قوا به تضعیف انسجام ملی، ایجاد سردرگمی در افکار عمومی و تخریب ستونهای پایداری در برابر اشغال و طالبانیزم، مشغول اند؛ بی آن که حتی تظاهر به بی طرفی کنند.عملکرد این رسانه ها و افراد، عملاً موجب فرسایش وحدت ملی و تضعیف جبهه پایداری ملی در برابر طالبان شده است.
از دیگر مخالفان این رویکرد، شماری از چهره های سیاسی تاریخ گذشته، نخبگان منزوی و بی موضع، فرهنگ مداران درباری، بازیکنان بی تعهد کریکت و فعالان حقوق بشری و حقوق زنان در ساختارهای اِنجیاویی، از میان قوم پشتون هستند. این طیف، تروریست و بیگانه خواندن طالبان را نه صرفاً موضعیِ سیاسی، بلکه توهین و تعرضی به هویت قومی خود تلقی می کنند.
برای آنان، برجسته سازی ماهیت خشونت آمیز و بیگانه پندارانه ی طالبان، تهدیدی علیه تمامیت خواهی قومی و سلطه پشتونیسم تلقی می شود.
همین تلقی باعث شده است که این افراد و محافل در برابر گفتمان های ملی مقاومت محور و یا هر گفتمان ملی گرایانه که در پی مقابله با طالبان و نجات کشور از انحصار قومی و تروریزم است، موضع گیری کنند، هرچند ممکن است برخی از آن ها خود به طور مستقیم با طالبان همدلی نداشته باشند و حتی در ظاهر، از طالبان فاصله بگیرند.
دراین میان حلقات سیاسی شکست خورده یی که به پیروی از اشرف غنی احمد زی و حامد کرزی، طالبان را، شیخ، ملا، بزرگ و برادر قومی خود می شناسند، آن ها را ابزاری مفید در راستای تحمیل «نظم افغانیستی» می دانند. آن ها در پی نسل زدایی، سرکوب اقوام بومی، کوچاندن آنها و حذف رقبای سیاسی تاجیک خود هستند.
در میانِ طیف دیگری از معترضانِ به این رویکرد، شماری از سیاست مداران، تاریخ پژوهان، روشنفکران فرهنگی و شهروندان متعلق به اقوام غیرپشتون قرار دارند.
این مَجامع که از تداوم سلطه ساختاری و حاکمیت های تحمیلی موسوم به «افغانی» به ستوه آمده اند، خواهان بازنگری بنیادین در ساختار قدرت و نظام و حل ریشه ای منازعات تاریخی کشور هستند.
آنها به روایت دومی باور دارند که بر مبنای آن، طالبان، نه یک گروه ایدئولوژیک یا مذهبی، بلکه بازوی اجرایی پروژه اشغال و سلطه ی پشتونیزم به شمار میآیند؛ جریانی که در پی تحمیل انحصار قومی و پیاده سازی «سقاوی دوم» بر این جغرافیای متکثر و چند قومیتی است.
در رأس یکی از جریان ها، لطیف پدرام، رهبر حزب کنگره ملی قرار دارد؛ او یکی از چهرههای شناخته شده در عرصه رسانه و سیاست است که برخلاف بسیاری، از حاشیه امن قدرت فاصله گرفته و سال هاست با جسارت و بی پروایی به افشای ساختارهای سرکوبگر و تبعیضآمیز در نظام سیاسی «افغانستان» می پردازد.
او با نقد صریح «افغانیزم» به مثابه یک ایدئولوژی استعماری-قومی، تلاش کرده است تا چشم افکار عمومی را به ریشههای تاریخی ستم و انحصار قومی پشتون ها در«افغانستان» بگشاید.
از منظر این جریان ها، «هویت افغان» نمی تواند یک مفهوم ملی فراگیر باشد. این هویت بَرساخته ای سیاسی و تحمیلی است که با هدف تثبیت سلطهی قومی پشتون، در گذر تاریخ با پشتیبانی قدرتهای استعماری به عنوان هویت رسمی کشور قالب سازی شده است.
آنان براین باورند که پروژه ملت سازی مبتنی بر این هویتِ ابداعی، همواره در تقابل با واقعیت های چند قومیتی و چند فرهنگی جامعه بوده است. به همین سبب، بارها با مقاومت جریانهایِ آگاه اجتماعی و فرهنگی رو به رو شده است.
در دیدگاه این طیف، جغرافیای سیاسی «افغانستان» و این هویت، نه نامی طبیعی و برخاسته از تاریخ، بلکه محصول یک مهندسی ژئوپلیتیکی است که در بستر بازیهای استعماری اواخر قرن نوزدهم توسط بریتانیا و روسیه تزاری تحمیل شد.
نامی که به زعم آنان، موجب انقطاع تاریخی-تمدنیِ مردمانِ جغرافیای کهن آریانا و خراسان بزرگ شده و مانعی در برابر شکل گیری نظمی نوین، عادلانه و متنوع درسطح ملی است.
این گروه ها براین باورند که پشتونها، مجری یک پروژه ی کلان استعماری اند؛ پروژهای که با پوششِ شعارهای اسلام گرایانه، وحدت ملی یا هویت سازی جعلی دنبال می شود و هدف آن، تثبیت سلطه ی قومی، حذف هویت اقوام و توسعه طلبیِ جغرافیایی با نام «لوی پشتونستان» است.
آنان این پروژه را تداوم «سقاوی گری» می دانند، که این بار با نقاب پان اسلامیسم افراطی و تحت حمایت بازیگران منطقه ای بازتولید شده است.
این طیف با استناد به سلسله جنایات تاریخی، ترورها، نسل کشی ها و قلعه منارهایی که توسط عبدالرحمن خان و نادرخان، علیه تاجیک ها و هزاره ها انجام شد، بر عمق و ریشه دار بودنِ شوونیسم قومی در ساختار قدرت «افغانستان» تأکید می کنند.
آنان معتقدند این جنایات، نه حوادثی مقطعی، بلکه نمود یک سیستم مستمر انحصار قومی هستند که همواره در تار و پود سیاست های کشور جاری بوده است.
به باوراین طیف، طالبان همان تداوم سیاسی و فرهنگی نظام قبیله ای پشتونوالی اند.
ازآنجایی که پشتون ها، حاضر به مبارزه جدی علیه طالبان تروریست نشدند، این جریانها خطاب به پشتون ها می گویند: بسیار خب؛ اگر گروه طالبان در مناطق جنوب شرق، از سوی مردمان همان نواحی انتخاب شوند، می توانند نظام قبیله محور و شریعت گرای زن ستیز خود را حفظ کرده، با یکدیگر«پیمان صلح انتحاری» امضا کنند، یا به همان زیست مافیایی- قبیله ای و فرهنگ لواطت و زنگ و جامن خود ادامه دهند؛ اما آن ها این حق را ندارند که سبک زندگی و نظم ارزشی-سیاسی خود را بر سایر اقوام با هویتها و فرهنگ های متفاوت تحمیل کنند. اقوام دیگر این سرزمین، بالاخص تاجیک ها، میراث داران سنتهای دیرینه، عقلانیت تاریخی و تنوع فرهنگی اند و حق دارند در چارچوبی عادلانه، مطابق با ارزشها و انتخاب های خود، زیست کنند.
این جریان، ملی گرایانی را که هویت قومی طالبان را انکار می کنند یا برآن سرپوش می گذارند، نه روشنفکران و آزادگانِ مستقل، بلکه بلندگو و ماشین تبلیغاتی استعمار افغانی می دانند؛ مُستَعمره نشینانی که به نام «وحدت ملی» و «اسلام سیاسی» در عمل به ابزارعادی سازی ترور و توجیه قباحت و سلطه ی افغانیزم بدل شده اند.
از نظر آنان، این چهرهها پاسداران وفادارِ«افغانیت و اسلامیت» اند که سالها با تکیه بر ظاهر روشنفکری و انسان گرایی، در قالب سیاستمدار، نُخبه، فرهنگی، شاعر، آوازخوان، رسانه گر، فعال حقوق بشر یا تحلیل گر، مسیر را برای اشغال نرمِ افکار عمومی و «استعمار ذهنی» هموار کرده اند.
از نظراین طیف، ملی گرایان و قائلان روایت اول، با منطق سلطه ی قومیِ افغان محور و اسلامیت افغانی، نه تنها دچار تنش یا تضاد ارزشی نمیشوند، بلکه نوعی همزیستی منفعلانه و بعضاً همدلانه با آن دارند.
بر گمان آنها جریانات به ظاهر ملی گرا، با وضعیت استعمار درونی شده، نه تنها در تعارض نیستند، بلکه به نوعی سازگاریِ درونی، روانی و سیاسی رسیده اند. آن ها به چالش کشیدن افغانیزم را نه ضروری می دانند و نه ممکن.
این جریان ها هیچ مخالفتی با اصل مقاومت در برابر تروریزم ندارند، اما بر این باورند که مقاومتی در برابر ستم ملی و روند افغانیزاسیون وجود ندارد. بلکه آنچه که هست، نوعی همسویی و هم راستایی با این فرآیند است.
آنها باور دارند معماری «افغانستان»، همان دیوار کج است که هر چه ادامه یابد، تا ثریا میرود و هر یک از اینان با دلی پر از درد فریاد می زنند:
چنان زدند به تیشه یی، درخت هویت مرا، که خشک کرده است ریشه ی حقیقت مرا، منی که صاحب نشانی و نشانه بوده ام، منی که وارث زمینه و زمانه بوده ام.
ای سرزمین هراسان من!
چه شد سرود رودکی؟
کجاست شعر مولوی؟
چه شد شکوه شاهنامه و زبان پهلوی؟
نه حافظی کنار توست، نه سعدی یی مقابلت
و مردمان احمقی همیشه بوده قاتلت
وطن بدون نام تو برای من وطن نبود و نام این وطن دروغ بود، مال من نبود
از نظر آنان، بازتعریف نام کشور، تغییرسمبل ها و نمادهای هویتی و طراحیِ دوباره یک روایت تمدنی، شرط بنیادینِ گذار به سوی یک نظم عادلانه و همگرا است. آنها می گویند: اتحاد غیر واقعی زیر نام های «افغان» و «افغانستان»




