روح « فاوست» در « تسخیر فطرت »

نویسنده: شمس الرحمن عزیزی

سر زدن به دیوان اشعار اقبال لاهوری، یکی از اسباب رفع دلتنگی همیشگی من است و شاید در هر هفته، ساعتی پیش بیاید که من اقبال را ورق بزنم و از باغ اندیشه‌های آن شاعر/فیلسوف گرامی، گلی بچینم. ساعاتی پیش وقتی به مجموعه « پیام‌مشرق» اقبال مراجعه کردم، به شعر « تسخیر فطرت» برخوردم که توجه‌ام را جلب کرد و باعث شد بار بار آن را مرور کنم. متوجه شدم که اندیشه‌ی جاری در پس این پارچه‌ی پیام مشرق، از «تراژدی فاوست» اثر درخشان و ماندگار گوته شاعر، نویسنده و فیلسوف آلمانی ( ۱۷۴۹-۱۸۳۲م) اقتباس شده است. اقبال در شعر دیگری در همین مجموعه، گفت‌وگویی خیالی‌ای بین « جلال و گویته» در مورد « فاوست» ترتیب داده است و در آن‌جا مولوی، از این‌که گوته، علاوه بر پیکر انسان، به عشق و به قلب و به درون انسان توجه کرده است،  اظهار رضایت میکند. فکر تو در کنج دل خلوت گزید/ این جهان کهنه را باز آفرید/ سوز و ساز جان به پیکر دیده‌ای/ در صدف تعمیر گوهر دیده‌ای

باری، محتوای «تسخیر فطرت» را تقریبا می‌توان خلاصه فاوست خواند. در روایت فاوست، اسرافیل و میکائیل و جبریل در پیش‌گاه خداوندی، به توصیف و ستایش از او، بخاطر آیه‌های خلقت و مخلوقات جالب‌اش می‌پردازند. اما ابلیس (میستوفلس) می‌گوید که تو چندان چیزی خلق نکردی. مثلا انسان را خلق کردی که سراسر شر و شوربختی و سیاهی و تباهی است. اگر به من فرصت بدهی  با گمراه کردن یکی از حقیقی ترین پرستنده هایت، این موضوع را ثابت می‌کنم. خداوند به او فرصت این‌کار را میدهد و او به سروقت دکتر فاوست می رود.

دکتر فاوست، انسان درست کاری است که در نهایت، این درست‌کاری نه جامعه و جهان ماورای او را تغییر داده و نه برای خود او فرصت و امکانی میسر کرده‌است که از جهان و زندگی لذت ببرد و نصیب بگیرد. دکتر برای تغییر این وضعیت به جادوگری و ساحری روی میاورد که آن‌هم نتیجه‌ای نمی‌دهد و در نهایت، تصمیم می‌گیرد، به همه چیز، نقطه پایان بگذارد و خودش را بکشد. اما شیطان که رخصت گمراه کردن او را گرفته است، به دادش میرسد و حوادثی به وقوع می پیوندد که او را به زندگی برمی‌گرداند. در این بازگشت،  فاوست دوباره جوان میشود و به شیطان قول میدهد که اگر او را کمک کند که در زندگی از تمام لذایذ برخوردار شود و رضایت کامل حاصل کند، روحش را به شیطان خواهد سپرد. این‌گونه می‌شود که زندگی‌ای پر از لذت و عشق و بهره مندی اش را به کمک ابلیس آغاز می‌کند. دکتر حوادث زیادی را رقم میزند. خطاهای فراوانی مرتکب می شود. نفوذی در امپراتوری بدست می‌آورد و در طی یک معامله، جغرافیایی را از امپراتوری می‌گیرد. در این زمین، شروع به ساخت و ساز جهان جدید خودش میکند. ساخت و سازی که چیزی از جهان کهنه و قدیم باقی نگذارد. تناقض و روحیه پارادوکسیکال این عمل‌کرد فاوست که تمایلات شیطانی و رحمانی در آن چگونه جریان پیدا کردند را – همچون روح جهان مدرن- مارشال برمن در کتاب خواندنی تجربه مدرنیته ( فاوست گونه؛ تراژیدی توسعه و رشد) به خوبی کاویده است. در نهایت، فاوست در حالی می‌میرد که شیطان به آرزوی خود نرسیده است. ملائک میایند و روح او را به بهشت میبرند. در تحلیل نهایی، شیطان نتوانسته بود که روح و قلب دکتر فاوست را تسخیر بکند. در حالی که دکتر با عقل و خرد خود، از بی‌رحمی، دانش و استعداد شیطان برای ساختن یک جهان بهتر به آدمیان، بهره جسته بود.

این خلاصه‌ای را که گفتیم، اقبال در شعر « تسخیر فطرت» یا تسخیر طبیعت، به تصویر کشیده است و این شعر در پنج‌تکه، نمود یافته است:

۱. میلاد آدم
 این میلاد، همه داستان‌ها در کائنات آغاز شد. عشق اولین کسی بود که از پیدایش این خونین جیگر، اظهار خوش‌حالی کرد. جمال نیز از این‌که موجودی بدین زیبایی خلق شده، به خود لرزید و جایگاه خودش را در خطر دید. پیکر آدم از خاکی ساخته شده بود که تابع قواعد و نظم کائنات بود و مجبور محض. وقتی انسانی که توانایی ساختن و ویران کردن و خودبینی و اختیار بسیار داشت، از این خاک آفریده شد، موجب ناراحتی طبیعت شد. همین‌طور آرزو، چشم‌وا کرد و زندگی از این‌که از دل خاک بیرون آمده بود و آزاد شده بود و نمود پیدا کرده بود، خوش‌حال بود. ( این قسمت، بخش اول فاوست است که ملائک خلقت را تحسین می‌کنند).

نعره زد عشق که خونین جیگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور
خود گری خود شکنی خود نگری پیدا شد

آرزو بی خبر از خویش به آغوش حیات
چشم واکرد و جهان دیگری پیدا شد

زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر
تا از این گنبد دیرینه دری پیدا شد

۲. انکار ابلیس
در فاوست هم، شیطان تنها کسی بود که خدا را بابت این خلقت تحسین نکرد. این در وایع روایت ادیان ابراهیمی از افسانه خلقت است. در این‌جا اقبال هم از زبان شیطان می‌آورد که من نادان نیستم که به آدم سجده کنم. او از خاک آفریده شده و دون‌نظر و کم سواد است اما من از آتش آفریده شدم که راز حیات و شور کائنات است. سپس خدا را می‌گوید که هرچند این موجود را تو خلق کردی، اما او در آغوش من پیر خواهد شد و من به او شور زندگی را خواهم آموخت.

 تو به بدن جان دهی، شور به جان من دهم
تو به سکون رهزنی، من به تپش رهبرم

من ز تنک مایگان، گدیه نکردم سجود
قاهر بی‌دوزخم، داور بی محشرم

آدم خاکی نهاد، دون نظر و کم سواد
زاد در آغوش تو، پیر شود در برم

۳. اغوای آدم
در این بخش ابلیس به آدم می‌گوید که این سکون مداوم تو در بهشت، زندگی نیست. زندگی یعنی سوز و ساز مدام. خوب. در بهشتی که تو واقع شده‌ای این سوز و ساز میسر نیست. تو تنها برای سجود آفریده نشده‌ای. باید قد بکشی و هم‌چون سرو بلند نمایی کنی. آنچه تو از بهشت و کوثر و زیبایی‌های آن‌جا می‌بینی، نقش تو اند، بناء بیا خودت هم از زیبایی‌های بیش‌تری نصیب ببر. بیاکه جهان تازه‌ای را به چشمت بگشایم که تو را که قطره‌ی بی‌مایه‌ای استی، به گوهر تابنده بدل کند. در این بهشت، حتی عشق و شوق تو به خداوند می‌میرد، بیا از این‌جا دور شو تا این عشق هم جاودان بماند. این قسمت آدم را به یاد پیمان ابلیس و دکتر فاوست میاندزاد.

خیز که بنمایمت، مملکت تازه‌ای
چشم جهان بین گشا، بهر تماشا خرام

قطره ی بیمایه ای، گوهر تابنده شو
از سر گردون بیفت، گیر به دریا مقام

تیغ درخشنده‌ای، جان جهانی گسل
جوهر خود را نما، آی بیرون از نیام

تو نشانسی هنوز، شوق بمیرد ز وصل
چیست حیات دوام، سوختن ناتمام

۴. آدم از بهشت بیرون آمده می‌گوید:
آدم حرف شیطان را می پذیرد و کاری می‌کند که از بهشت بیرونش بیاندازند. در این‌جا، از آن گناه و گریزش از بهشت، ابراز خوش‌حالی می‌کند و کمال رضایت را نشان میدهد. خوش‌حال است که زندگی‌اش را بدل به یک فرایندی از سوختن و ساختن کرده‌است و به جایی رسیده است که دل کوه و دشت را به دمی می‌گدازد. خوش‌حال است که آزاد شده است و می‌تواند بلند پروازی‌های بکند و اختیار انتخاب کردن را دارد. حتی این دوری به او شوق جستجو را بخشیده است و او از این شوق طلب، راضی است و خودش را شهید جستجو می‌خواند. در این بخش فاوست هم به جایی رسیده بود که دنیای خودش را می‌آفرید و از آن آفرینش گناه آلود، راضی بود.

چه خوشست زندگی را همه سوز و ساز کردن
دل کوه و دشت و صحرا، به دمی گداز کردن

ز قفس دری گشادن به فضای گلستانی
ره آسمان نوردن، به ستاره راز کردن

گهی جز یکی ندیدن، به هجوم لاله زاری
گهی خار نیش زن را به گل امتیاز کردن

همه سوز ناتمامم، همه درد آرزویم
به گمان دهم یقین را که شهید جستجویم

۵. صبح قیامت آدم در حضور باری
در روز حشر، آدم پس از ستایش خداوند، از خودش ستایش می‌کند.« ریخت هنرهای من، بحر به یک نای آب/ تیشه من آورد، از جیگر خاره شیر» و به خود می‌بالد که طبیعت و جهان را مسخر خودش کرده است.« زهره گرفتار من، ماه پرستار من.» و از این‌که کمی فریب شیطان را خورده است، از خداوند طلب عذر میکند. و می‌گوید برای رام کردن جهان و طبیعت یا به قول اقبال « فطرت»، به فسون ابلیس نیاز داشتم اما در نهایت، اهرمن آتش نژاد، به بزرگی من سجده کرد/ میکند. این همان سرنوشت مستوفلس و دکتر فاوست نیز بود.

رام نگردد جهان، تا نه فسونش خوریم
جز به کمند نیاز، ناز نگردد اسیر

تا شود از آه گرم، این بت سنگین، گداز
بستن زنار او بود مرا ناگزیر

عقل بدام آورد، فطرت چالاک را
اهرمن شعله زاد، سجده کند خاک را

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=10281

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار