خاطره پیکان حیدری: شوریده‌وار راهِ رهایی‌بخش پدر شهیدم را ادامه خواهم داد

پدرم مرد آزاده، با غرور و سربلندی بود که  جان‌اش را فدای وطن و آرمان‌های انسانی ما ساخت. حالا که او در کنار ما نیست، با افتخار و غرور  از دستآورد‌ها، جایگاه و عظمت آن بزرگ مرد به خوبی و نیکویی یاد می‌کنم.
من از مردِ سخن میگویم که در صداقت و ایمانداری اش‌ شهره و در استواری‌اش مانند بلندی کوه های پامیر بود! پدرم مشوق خوب، یار راستین و همدم فرزندانش بود. همیشه ما را برای رسیدن به اهداف‌مان تشویق و ترغیب می‌کرد. جز نیکویی و نام نیکی چیزی دیگری برای مان به میراث نگذاشت.
حالا که سه سال از غروب حضور آفتابی اش میگذرد هنوز برایم زنده است وخاطرات‌اش ذهن‌ام را می‌نوازد و لبخند‌اش هنوز چشمانم را به تماشایی‌ترین تصویر ارتباط می‌دهد. این سه سال برای ما، بسانِ سه قرن گذشت. سخت‌است که به نام و یاد و خاطرات‌اش و به توصیه‌های پدرانه‌اش تمرکز عاطفی‌ و روحی‌ نداشته باشم؛ اصلا!!!. هرگز یاد و خاطرات اش فراموش شدنی نیست. او برای ما زنده گی و انسانیت را آموخت و مردِ بود صادق، مسئول و متعهد، پاک و وطن دوست. همیشه به این ارزش هایش متعهد خواهیم بود و به آن فخر خواهیم کرد.

آغازِ تراژیدی!
شاید مردانگی و غرور‌اش برای او اجازه نداد تا احتمال کشته شدن‌اش را با ما در میان بگذارد. شاید برای همین نخواست به ما بگوید که برای دفاع از وطن و نوامیس ملی به میدان جنگ می‌رود.
کوتل خاواک؛ از شنیدن این اسم تن‌ام تا حالا می‌لرزد. این کوتل راهِ بی‌برگشت برای پدرم و یاران‌اش بود که آنها را در نهایت به ایستگاه مرگ کشانید. سه روز از سرنوشت زنده بودن و نبودن‌اش خبر نداشتیم که کجا است و در چه حالی‌ است. فقط نگران بودیم و هر لحظه به او فکر می‌کردیم. تا اینکه گوشی‌‌ خانه‌ مان زنگ خورد و متوجه نام او شدیم. صدایش هرچند خسته، پر از درد و انا در عین حال امیدوار کننده به گوش‌ می‌رسید. از درد صدایش پی برده بودیم که دام مرگ بر اطراف زندگی‌اش تنیده شده بود. اما با آنهم، او ما را دل آسایی و امیدواری میداد و می گفت خدا بخواهد به زودی می‌بینیم.
اندک دل مان قرار گرفت، خانه ما پر از مهمان بود هر کدام به هر گوشهِ روایاتی از جنگ بغلان را قصه می‌کردند. انگار قبل از غروب آفتاب، خانه ما به تاریکی فرو رفته بود و گمان می‌کردم از در و دیوارِ ما ماتم می بارید، مادرم با دل سوخته و تنِ سرد‌ اش نگاه‌های عجیبی به ما داشت. انگار او دقیق حس می‌کرد که همه چیز تمام شده است. آن لحظه من غروب خوشید خانه‌مان را در چشمانِ پریشانِ مادرم نگاه کنم. خواهر کلان‌ام که نه زبان بیان داشت و نه گوش شنوا ولی انگار حس عمیقی در چشمانش بود  که نشان میداد یک حادثه وحشت ناکی اتفاق افتیده. یک جمعه سیاه و سرد و یک خانواده‌ی فرو رفته در بیم و اضطراب!
ساعت شش صبح بود که مادرم با ترس و اضطراب به اطاقم آمد و گفت بلند شو خبری از پدرت نیست و جنگ بسیار شدید در خوست جریان دارد. به لحظه‌ی کرخت شدم احساس می‌کردم که وسط دیوارهای اطاق لَه می‌شوم.
نفسم در سینه‌ام تنگ شده بود و کابل دیگر برایم وسعت نداشت… گمان‌های عجیبی ذهنم را درگیر ساخته بود. ناگهان به طرف بالکن دویدم پایین را نگاه کردم تجمع عظیم در محوطه خانه ما دیده می شود، ترافیک بسیار شدید و سر و صدای آرند موترها روان‌ام را پریشان و مضطرب ساخته بود. با چیغ و فریاد به اطاق دویدم و گفتم که پایین چه خبر است، چرا این مردم اینجا جمع شده اند!!!؟
آن وقت روحاً فهمیدم که پدرم با عالمی از آرمان‌ها و آرزوها، ما را ترک کرده و به زندگی ابدی خود رفته است. زمین و آسمان بر سرم سیاه و سرد شد، هر کدام از ما هر گوشه‌ای چیغ و ناله می‌کردند. شبیه یخ‌های که آفتاب قلمروشان را ترک کرده است سرد و بی و حس و حال بودیم و دوباره. سر انجام با درد و آه و اشک راهی بغلان شدیم. جمعی‌ نگران بودند که مبادا در راه جنگ برای ما اتفاقی بیفتد، اما ما چیزی دیگر برای از دست دادن نداشتیم و برای لمس‌ دستان‌ با لطافت‌ا‌ش و برای آخرین خدافظی با جسدِ سردِ پدرم، از وسطِ جاده‌های مرگ عبور نمودیم. در طول راه با اشک و بغض از خدا می‌خواستم که این خبر حقیقت نداشته باشد و پدرم را زنده ببینم. اما انگار خودم تسلیت می‌دادم.
آفتاب آهسته آهسته غروب می‌کرد، هوا تاریک تر می‌شد و مسیر راه پر از حادثه و بیم و اضطراب و صدای وحشتناک گلوله‌ها بود. تقریبا شب شده بود. آنجا مجبور شدیم به قریه که نسبتاً به ما نزدیک‌تر بود پناه ببریم. وقتی وارد آن قریه شدیم مردمان آن ده‌کده می گفتند؛ پشت مرگ آمدین مگر چه اجباری است که در این حالت جنگ شدید به اینجا آمدید. آنها چه می‌فهمیدند که پشت ضجه‌های مادرِ پیری که یگانه فرزند‌ش را کشتند چه محشری بیداد می‌کند. آنها نمی‌فهمیدند سنگینی بغض‌ گلوی یک همسر و نگرانی چشمان و لبان تَرَک خورده‌ی فرزندانِ که تکیه‌گاه‌شان فرو ریخته، قیامتی بزرگ‌تر از جنگ طالبان است. به هر حال آنها حق داشتند آن لحظه چیزی را درک نکنند؛ چون شاید از ماجرای خانواده‌ی ما خبر نداشتند و جنگ همه چیز را برای آنها نیز به محشر تبدیل کرده بود. آنجا متٲسفانه ما مصونیت جانی نداشتیم و ترس مرگ از  سوی طرفین جنگ در آنجا جان ما را تهدید می‌کرد، گفتیم: دیدن بیمار میرویم و سخت تر از آن این بود که مردمان آن دهکده برای ما می گفتند که در دوآبی جنگ شدیدی جریان دارد و یک فرمانده بزرگ جنگی که از کابل با هم قطارانش برای جنگ به اینجا آمده بودند توسط طالبان کُشته و توته شده. انگار آنها نمی‌دانستند ما خانواده‌ی همان فرماندهی استیم. با شنیدن این حرف‌ها طعم تلخ مرگ، انگار یکبار دیگر مرگ تجربه کردیم. برای ما که پدرم دنیای‌ما بود، حس می‌کردیم دیگر دنیا هم به پایانِ رسیده است و دیگر طلوع و صبحی نخواهد بود. سر انجام شب را با مرگ تدریجی سپری کردیم صبح قبل از طلوع آفتاب راهی محله‌ی خودمان یعنی قریه فرغانبل شدیم. پس از چهار ساعت انتظارِ تلخ و بی‌صبرانه تا در آن ماتمکده رسیدیم. انگار از آسمان و زمین فرغانبل سوگ و ماتم می بارید و در دیوار آنجا فرو می‌ریخت، پاهای مان سست شده بود و توانای راه رفتن و بلند شدن نداشتیم. احساس می‌کردم که یک پیر زن افسرده و پریشان شده‌ام مثل گنجشکی که بال‌هایش شکسته باشد افتان و خیزان خود را به موقعیت جنازه‌ی پر پر شده‌ی پدرم را رساندیم.
آه!!! ای کاش! قبل از دیدن آن تنِ به رگبار بسته شده و جسم خونین‌اش چشمانم کور می‌شد تا اینقدر درد نمی‌کشیدم. آه!!! ای کاش!
آه!!! از لحظات جان‌سوز و استخوان سوزِ که قامتِ استوار و همچو سرو پدرم را خونین و بی جان با چشمان المناک و استخوان شکسته دیدم؛ لحظات جانسوزی را که شاید با خاک شدن استخوان هایم در قبر فراموش کنم.
بعد از یکی دو ساعت، خویشاوندان مان تابوتِ معطر و مقدسِ پدرم را بر شانه هایشان کشیدند و برای ادای نماز جنازه به بیرون انتقال دادند. پیکر گلگون و بی جان پدرم را در تابوت بردند و نگذاشتن برای آخرین بار پدرم را با چشم و دل سیر ببینم، آنجا بود که دنیا بر سرم سیاهی کرد و دیگر امیدی برای زندگی نداشتم چون کسی را که تمام هستی‌ام بود با تمام آرمان‌های به خاک و خون یکسان شده اش، از جلو چشمان ما به آغوش خاک بردند.
او دیگر حتی جسدِ بی‌جان‌اش با ما نبود، سه سال است هنوز برایش روزها و شب‌ها، بُغض می‌کنم و می‌گیریم. تنها تسلی دل ما دیدن به قاب عکس‌هایش است که بر دیوارِ خانه مات و مبهوت به ما نگاه می‌کند و اما حرف نمی‌زند. گاهی فقط نگاهِ او از وسط قاب عکس‌هایش می‌تواند مرا آرامش بدهد. واقعا درد نبود پدر را با تمام استخوان‌هایم حس کردم. اینکه من در نبود پدر چه سختی‌های را کشیدم، فقط آنهایی می‌فهمند که از دل این آتش جانسوز عبور کرده‌اند.
چیز دیگری که می‌تواند تسلی درد‌های بی‌پدری‌ام شود و برایم آرامش بدهد، پی‌گیری و عمل کردن به اهداف و خواسته‌های است که پدر شهیدم برای من ترسیم کرده بود. به‌راستی گاهی حضور زنده و صدای مهربان پدرم را در مرزِ بینِ توصیه‌های او و زحمات‌ام خودم حس می‌کنم. چون هر گاهی که مطالعه می‌کنم و به آینده‌ی روشن و به سربلندی خود نگاه می‌کنم، پدرم آنجا حضور پیدا می‌کند. هرگاهی که کتابی را می‌گیرم مطالعه کنم پدرم را می‌بینم که بر سرم دست می‌کشد. هرگاهی که برنامه ریزی می‌کنم و هرگاهی که روی اهداف‌ام متمرکز می‌شوم، پدرم را می‌بینم که جلوی چشمانم ایستاده با تمامِ غرور برایم کف می‌زند. هرازگاهی که به عفت، سربلندی و پاکدامنی‌ام می‌اندیشم، تپش قلبِ پدرم را حس می‌کنم. با این حال گاهی حس عجیبی همراه با اشک و لبخند و خوشی و نگرانی برایم دست می‌دهد که خدایا!!! این چطور حضوری است که احساس‌اش می‌کنم و نمیتانم دستان‌اش را لمس کنم. اما این‌گونه حضورِ روحی و ملکوتی پدرم مرا قوت می‌بخشد و به او نزدیک‌تر می‌سازد. پدرم اینگونه هنوز با من زندگی میکند.  “زیرا نمیرد آنکه دل‌اش زنده شد به عشق”
من نمی‌توانم بگویم پدرم مرده است. او زنده است و هنوز حواس‌اش به من هست. او زمانی زنده نیست که ما از خودمان و از آرمان‌های پاک و انسانی او فاصله بگیریم و من نمی‌توانم فاصله بگیرم چون توان درد دوری حضور ملکوتی پدرم را ندارم.
با این حس من نیز نهایت کوشیدم، درس‌هایم را منظم خواندم تا به قول‌های که برای پدرم داده بودم عمل کنم. من تلاش کردم شکست ناپذیر باشم تا برای همه انگیزه خلق کنم که فرزندان شهدا مانند پدران‌شان با همت هستند و هیچ‌گاه تسلیم تلخی‌های سرنوشت نمی‌شوند. در مقابل هر نوع سختی و ظلمت می‌رزمند و سربلند و با عزت زنده‌گی می‌کنند. عفت ، حجب، عزت و پاکدامنی را پیشه‌ام قرار دادم و راهی را انتخاب کردم که پدرم آرزو داشت.
شوریده وار راهِ رهایی‌بخش پدر شهیدم را ادامه خواهم داد.

برای پدر شهیدم و سایر شهدای آزاده بهشت برین را تمنا دارم. روح و روان شان شاد و یادشان گرامی!

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://paigah-news.com/?p=12979

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

آخرین اخبار

نقد باید دادگرانه باشد

نوشته: محمد عالم جمال جناب دکتر محی‌الدین مهدی، شخصیت فرهیخته و دغدغه‌مندی هستند و مصروفیت شان روشنگری وکنشگری است در رابطه با گفت‌وگوی اخیر شان

ادامه مطلب »