تاریخ، میدان آزمون مردانی است که نه برای سودای نام و نه برای وسوسهٔ مقام، بلکه برای آرمانهای بزرگ، برای پاسداری از شرافت، برای آزادی و سربلندی وطن پای در میدان میگذارند. اینان مردانی هستند که نه از سر تفنن که از سر تعهد، سرنوشت خویش را به شعلههای مبارزه گره میزنند. برخی از آنان در سایه میمانند و تنها ردپای خاموششان در خاطرهٔ سنگرها به جا میماند، اما برخی دیگر، چنان آفتاب در بلندای تاریخ میدرخشند، چنان ستارهای که نهتنها شب را روشن میکند، بلکه راه را نیز به آیندگان نشان میدهد و مولانا عبدالرحمن سیدخیلی یکی از همین مردان بود، مردی که در میان طوفانهای زمانه، قامتش هرگز خم نشد، مردی که در هر طلوع، نامش با افتخار بر لبها جاری میشود.
مولانا سیدخیلی، تنها یک جنگجو نبود؛ او یک اندیشه بود، یک مسیر، یک راه، یک پرچم که در تندباد حوادث همچنان برافراشته ماند. او مشعلدار مقاومت بود، شعلهای که در تاریکترین لحظههای این سرزمین افروخته شد، نوری که در میان سایههای سنگین یأس و ناامیدی، مسیر آزادی را روشن ساخت. او نه در میان شعارها، که در میان میدانهای سخت، در میان باران گلولهها، در میان دلهرههای شبانهٔ سنگرها، حقیقت مقاومت را معنا کرد. از روزی که پا در میدان گذاشت، دیگر آرامش برایش مفهومی نداشت که با آسودگی و راحتی گره خورده باشد. بلکه آرامش را در تپش قلبهای استوار یارانش مییافت، در عزم راسخ آنان که برای حق میجنگیدند، در فریادهای نبرد، در صلابت ایستادگی، در سختیهای سنگر، در سرمای کوهستانها و در گرمای جانسوز بیابانهای نبرد.
او نهتنها چریک دلیر، بلکه فرماندهای آیندهنگر بود. چشمهایش فراتر از روزها و شبهای جنگ را میدید، فراتر از لحظات پیروزی یا شکست، او آینده را میدید، نسلهایی را میدید که باید در دل آتش آبدیده شوند، او ارتشی را میدید که باید از میان همین جوانانی که هنوز نخستین تجربهٔ جنگ را میآزمودند، سر برآورد. او میدانست که پیروزی، تنها در فتح یک موقعیت نظامی نیست، بلکه در آگاهی، در بیداری، در ادامهٔ راه است و خود، یکی از همان سرداران فردا بود، مردی که در عنفوان جوانی، به قامت یک فرمانده، به وسعت یک اندیشه و به صلابت یک کوه استوار ایستاد.
«دروازهبان پلمتک» لقبی نبود که به تصادف بر او نهاده باشند. پلمتک، نه فقط پلی از سنگ و آهن بود، بلکه حدفاصل دو جهان بود؛ مرزی میان ایستادگی و سقوط، میان امید و یأس، میان فردای روشن و تاریکیِ تسلیم. و او، این مرز را پاس داشت، این پل را به خون خویش و یارانش نگاه داشت. قهرمان ملی افغانستان، او را نهتنها پاسدار یک گذرگاه، بلکه نگهبان شرافت و عزت یک ملت خواند، مردی که دروازههای پیروزی را به روی یارانش گشود و راه را بر تاریکی بست.
سالهای مقاومت، فصلی است که هر صفحهاش را خون مجاهدانی چون او نگاشته است، فصلی که در آن هر کوه، هر رودخانه، هر جاده، گواه ایستادگی مردانی است که از جان گذشتند تا وطن زنده بماند. بگرام، سروبی، خواجهغار، هزارباغ، دشت شیرازی، کوههای غوربند، این نامها دیگر فقط مکان نیستند، بلکه یادگار ایثار و فداکاریاند، جایجای این سرزمین، ردّ پای او را در دل دارد، جایجای این خاک، داستان مردی را روایت میکند که هرگز پشت به دشمن نکرد، هرگز سنگر را ترک نگفت، هرگز به عقب ننگریست، مگر برای یاری رساندن به همرزمانش.
اما تاریخ همیشه به سود آزادگان رقم نمیخورد. آنان که در میدان نبرد شکست میخورند، در تاریکیها به کمین مینشینند، آنان که تاب رویارویی ندارند، از پشت خنجر میزنند. دشمنانی که سالها در میدان جنگ در برابر او زانو زده بودند، ناجوانمردانه، در شامگاه نوزدهم حوت، در یکی از چهاراهیهای استان کندز، او را نشانه گرفتند. در آن لحظهٔ خونین، نه در سنگر، که در میان مردم بود، در کنار همانانی که برایشان جنگیده بود، برای امنیتشان دلمشغول بود، برای عزتشان جان داده بود. اما آن شام شام خیانت بود، شام خنجرهای از پشت، شام دسیسههای تاریک و گلولههایی که قلب یک قهرمان را شکافتند. اما دشمن چه ساده میاندیشید، چه ساده پنداشته بود که با فرو ریختن جسمی، با خاموش کردن صدایی، میتواند راهی را از میان بردارد، اندیشهای را به خاک بسپارد، مسیری را به پایان برساند. مولانا سیدخیلی، با مرگ پایان نیافت که اگر چنین بود، مردان بزرگ را تنها با گلوله میتوانستند خاموش کنند. اما تاریخ گواه است که برخی مرگها، خود زندگیاند، برخی مرگها، آغاز فصلهای تازهای هستند، برخی مرگها، همانند جرقهای در دل شب، آتشی از بیداری را شعلهور میسازند.
اکنون چهارده سال از آن روز گذشته است، چهارده سال از لحظهای که جسم او بر زمین افتاد، اما اندیشهاش همچنان استوار ماند. هنوز، در کوههای پروان، در دشتهای شمال، در میان سنگرهای مقاومت، نامش به احترام بر زبانها جاری است. هنوز یادش، همچون شعلهای است که در جان آزادگان این سرزمین میسوزد، هنوز فریادش در گوش تاریخ طنینانداز است. هنوز، آنان که آزادی را باور دارند، آنان که استقلال و سربلندی را ارج مینهند، او را به یاد دارند، راهش را ادامه میدهند، خونش را چنان پیمانِ مقدس بر دوش میکشند و تا زمانی که در این سرزمین، قلبی برای آزادی میتپد، تا زمانی که دستی برای دفاع از این خاک بر تفنگ و قلم میرود، تا زمانی که سنگری پابرجاست و تا زمانی که آفتاب بر این خاک طلوع میکند، مولانا عبدالرحمن سیدخیلی زنده است.




