چهار سال از آن روز شوم میگذرد؛ روزی که با بازگشت گروه طالبان، نهتنها نظام سیاسی افغانستان فرو ریخت، بلکه ستونهای آرزو و امید در دل هزاران دختر نیز شکست. همان روز بود که دروازههای مکتب، نه بهدلیل زلزلهای طبیعی، نه از سر فقر یا بیبرنامهگی، بلکه بهفرمان گروهی بسته شد که دختر بودن را گناه پنداشتند و آموزش را تهدیدی برای بقای سلطه خود. آن روز، برای ما نه فقط پایان یک فصل تعلیمی، بلکه آغاز عصری تاریک بود؛ عصری که در آن، رویاهایمان در پشت دروازههای قفلشده مدارس گیر ماند و آیندهمان در غبار تحجر و افراطگرایی رنگ باخت. این تاریکی، تنها نبودن در مکتب نبود، بلکه پایان لبخندهایی بود که هر صبح با امید آغاز میشد و آغاز اشکهایی که هر شب در سکوت جاری میگردید.
در این چهار سال، دختران زیادی هر بامداد با امید بیدار شدند. قلبهای کوچکشان با شوقِ شنیدن یک خبر خوش میتپید، دستانشان دفترچههای خاکخورده را لمس میکرد و گوشهایشان به هر صدایی که از رادیو، تلویزیون یا دهان یک رهگذر شنیده میشد، حساس بود. آنها در دل آرزو میکردند شاید امروز، روز موعود باشد، روزی که درهای مکتب دوباره باز شود، زنگ مکتب به صدا درآید و صدای معلمها و دانشآموزان در میان دیوارهای گچی مکاتب طنین انداز شود. اما هر بار، امیدشان بیرحمانه لگدمال شد. این شکستِ پیدرپی، این بارهای متوالی ناامیدی، ذرهذره رویاهایشان را پوساند و پژمرده کرد. چیزی به نام «آینده» برای بسیاری از آنها دیگر معنا ندارد. آنها که روزگاری با چشمهای پر از نور از زندگی سخن میگفتند، حالا به موجوداتی ساکت، غمگین و بیروح تبدیل شدهاند. این خالی شدن از آرزو، بزرگترین فاجعهایست که بر ما روا شد؛ فاجعهای بیصدا ولی عمیق و زجرآور.
بسیاری از دختران از شدت تکرار انتظار و ناامیدی، تصمیم گرفتند برای همیشه قید درس و مکتب را بزنند. آنها که زمانی در دفترچههایشان با خود عهد بسته بودند که داکتر، معلم، یا خبرنگار شوند، امروز دست از هر چه آرزوست شستهاند و در گوشهی خانه با بیتفاوتی به روزهایشان نگاه میکنند. این سکوت از روی رضایت نیست، از روی بیرمقیست؛ رمقی که زیر سنگینیِ سالهای بیکاری و محرومیت له شده است.
برخی دیگر، در نبود گزینههای دیگر، به سوی کسبوکارهای کوچک یا کارهای دستی روی آوردند. شاید آنها امروز کار دارند، درآمد اندک دارند، اما هیچکدام این راهها، خواست قلبیشان نبوده. این تصمیمها زادهی علاقه نیست، زادهی اجبار است. دخترانی که روزی در ذهنشان ساختن جامعه بود، امروز برای فرار از فقر و افسردگی به بافتن و دوختن و فروش آنلاین چنگ زدهاند. من هم یکی از همان دخترانم؛ یکی از هزاران دخترِ خاموش این سرزمین. دختری که سه سال تمام با امید روزشماری کرد، از بهار به بهار، از محرم تا رمضان، منتظر یک پیام، یک تغییر، یک روزنه. در این سه سال، من روزهای تاریکی را تجربه کردم که کلمات توان بیانشان را ندارند. افسردگی، بیخوابی، بیحوصلگی و نگاههای دلسوزانه خانواده، همه چیزم را بلعید. دیگر نه تنها از مکتب خبری نبود، بلکه انگار از خودم هم چیزی نمانده بود.
در سال سوم، پس از آنکه دیگر اشکهایم هم خشک شد، تصمیم گرفتم به جای نشستن و خوردنِ غصه، راهی پیدا کنم، نجاتی بیابم. به سراغ اینترنت رفتم، به آموزشهای مجازی پناه بردم. یاد گرفتم چگونه از طریق فضای آنلاین، برای خود کاری بسازم؛ نه به آن معنا که عاشقش باشم، بلکه برای اینکه زنده بمانم. امروز کار میکنم، کمی درآمد دارم، اما این کار آرزوی من نیست. این راه، راهی نبود که در ذهنم برای آیندهام کشیده بودم.
آرزوی من این بود که با لباس مکتب، قدم به صنف بگذارم، سپس با لباس دانشگاهی وارد دانشکده حقوق شوم، تا روزی وکیل شوم. من میخواستم از مردمم دفاع کنم، از زنان بیصدا صدا بسازم، اما حالا خودم بیصدا ماندهام. تمام آن رؤیاها حالا شبیه خوابهای دور اند، مانند غباری که پیش چشمم معلق است اما نمیتوانم به آن دست یابم. خسته شدهام، واقعاً خستهام. نه فقط از انتظار، که از تکرار روزهای بیروح، از محدودیتهای بدون منطق. چهار سال است که هر روز، چشم به پنجره دوختهام و خودم را دلداری دادهام؛ شاید امروز. شاید امروز درها باز شود، شاید امروز دیگر مجبور نباشیم با ترس و وحشت از خانه بیرون شویم، شاید امروز خبر خوشی برسد. اما هیچگاه خبری نیامد جز وعدههای دروغین طالبان و سکوت سنگین مردم و دنیا.
باور کنید، اگر خوب فکر کنید، میبینید دخترانی که دیروز با لبخند و بکس مکاتب در پشت، شادمانه روانه مکتب و دانشگاه میشدند، امروز در خانهها با چشمان پر اشک و دلهای شکسته، به خاطر زن بودن، زندانیاند. دیوارهای خانه شدهاند همصحبتِ دردهایشان و هر روز که میگذرد، آنها را خاموشتر، افسردهتر و دورتر از رویاهایشان میکند. زندگیشان خلاصه شده در آشپزی، شستن لباس، پاککاری خانه و غرق شدن در غم آیندهای که دیگر روشن نیست. آنها با قلبهایی پر از سوال و ذهنهایی پر از حسرت، از خود میپرسند: چرا ما؟ چرا فقط به دلیل دختر بودن از حق آموزش، حق زندگی و حق امید محروم شدهایم؟
در تمام ادیان و در دین اسلام که طالبان پیوسته از آن سخن میگویند و بر نام آن حکم صادر میکنند، گفته شده که آموختن علم بر مرد و زن فرض است. پس چرا امروز اینگونه به ما ظلم میشود؟ چرا حقی که خدا به ما داده، از ما گرفته شده است؟ چرا صدای ما خاموش است و کسی پاسخگو نیست؟ ما هم انسانایم. ما هم دل داریم، رویا داریم، آرزو داریم. ما هم میخواهیم داکتر شویم، معلم شویم، مهندس شویم. ما هم میخواهیم در ساختن جامعهمان سهم داشته باشیم. خانهنشینی، افسردگی و تهیشدن از امید سزاوار دختران این سرزمین نیست.
همه میدانند که دختران افغانستان چقدر بااستعداد و پرتلاشاند. آنها از هیچ، همهچیز میسازند. اما چه سود وقتی راهها بسته است؟ چه سود وقتی هر حرکتشان با تهدید مواجه است؟ اگر فقط لحظهای، تنها لحظهای خودتان را جای ما بگذارید، میفهمید که چه میگذرد. چهار سال گذشته را تصور کنید؛ چهار سال در انتظار، بدون مکتب، بدون آزادی، بدون صدا، بدون امید. ما زندهایم، ولی چگونه؟ با دلی پر از درد، با آیندهای مبهم، با آرزوهایی که هر روز دورتر میشوند و هنوز، هنوز منتظریم…
		
															


