نویسنده: محمدکاظم همایون
در سالهای نخست پس از سقوط تالبان، درست سالش به یادم نیست، با جناب داکتر عبداللطیف پدرام به دیدار ژنرالصاحب آصف دلاور در مکروریان رفتیم. آن روزها او دیگر از سمت لوی درستیز، یعنی ریاست ستاد ارتش، برکنار شده بود و در خانه بهسر میبرد.
جناب ژنرال اصغر که رییس دفترشان بود ما را بهخانه راهنمایی کرد با ورود ما، لبخند گرم و آغوش پدرانه وی فضای خانه را پر از مهربانی کرد. با خنده گفت:
«من مریضی شکر و چربی خون دارم، نان پرهیزانه میخورم. امروز شما را هم از همین نان مهمان میسازم. کوفته تخم سفارش دادهام و نان جواری هم از کوهستان رسیده، با هم صرف میکنیم.»
اصرارش چنان بود که باید میپذیرفتیم.
صحبتها آرامآرام به روزهای دشوار مقاومت کشیده شد. وقتی نام آمرصاحب شهید به میان آمد، بغض گلوی ژنرال را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد و قصهای دردناک را بازگو کرد:
«من در تاجکستان بودم. روزی یک ارتباطی آمد و نامهای به دستخط خود امرصاحب آورد. نوشته بود:
دلاور صاحب! وقت آن رسیده تا یک نیروی مسلکی ایجاد کنیم. بدون تو این کار ممکن نیست. هرچه زودتر بیا و آغاز کن.
نامه را روی میز کنار تلویزیون گذاشتم. لحظهای با خود فکر کردم: کاش امرصاحب میدانست که همسرم با سرطان پیشرفته دست و پنجه نرم میکند. شبها نالههایش را میشنیدم، اما او برای آنکه من نگران نشوم، به اتاق دیگر میرفت تا دردش را پنهان کند. من هیچ تصمیمی برای رفتن نداشتم.»
اینجا دلاورصاحب لحظهای خاموش ماند. بغض اجازه نمیداد چون در آن زمان که صحبت میکرد هم آمرصاحب را از دست داده بود و هم همسر خود را. بعد از لحظهای ادامه داد:
«صبح روز بعد، هنوز هوا روشن نشده بود، همسرم مرا بیدار کرد. گفت: چای صبح آماده است. وقتی بلند شدم دیدم یک بیک کالایم بسته شده آماده سفر است. با تعجب گفتم: تو دیوانه شدهای؟ درین وضعیتی که خودت داری من چطور میتوانم تو را تنها بگذارم؟
او در کنارم نشست و آرام نگاهم کرد. گفت: دلاور! تو میدانی که من شاید زیاد زنده نمانم، اما مسعود امروز به تو نیاز دارد. اگر نروی، هیچوقت من خودت را نمیبخشم.»
این سخنان را کسی میگفت که خودش میدانست فرصت زندگیاش به روزها و ماهها محدود است. با همه دردش مرا بدرقه کرد و گفت: «برو! برو که نامردی است در برابر آمرصاحب برو و کمی بار را از شانههای آمرصاحب کم کن.»
من هم ناچار پذیرفتم. همان بود که چند روز بعد عازم پنجشیر شدم و کار تعلیم نظامیان را آغاز کردیم.
بعدتر از بیوفایی بعضی بازماندههای مقاومت گفت؛ کسانی که پس از شهادت امرصاحب، بهجای آرمان، به مال و مقام و قریهگرایی روی آوردند. با درد یاد کرد که چگونه زحمتها و فداکاریها نادیده گرفته شد.
قصه را چنین پایان داد:
«یک روز کرزی مرا خواست. با روی باز گفت: دلاور صاحب! میخواهم شما را به حیث سفیر در یکی از کشورهای شوروی دیروزی بفرستم. چون زبان روسی میدانید، هرجا را بخواهید. من همان لحظه خاموش شدم، در دل گفتم: عجب روزگار! آنهایی که باید یاد کنند، فراموش کردند؛ حالا کرزی صدایم میزند. خلاصه چند بعد، بیآنکه حتی مشوره از من گرفته باشد، مرا به حیث سفیر اوکراین تعیین کردند.»
این قصه تنها یادآوری یک خاطره نیست، بل پیامی است برای نسل جوان: تا بیآموزند و بدانند که: قهرمانان واقعی آنانیاند که در سختترین روزها، خود و خانوادهشان را فدای آرمان کردند. اما تاریخ همواره قضاوت میکند که چه کسانی به آرمان وفادار ماندند و چه کسانی به قریه و جیب خود.
روح امرصاحب شهید، سایر شهدای راهازادی و روح همسر صبور و فداکار جناب ژنرال آصف دلاور، شاد و یادشان جاویدان باد.